حمید پهلوان
حمید پهلوان
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

اولین تجربه بختک

درحالی که توی اتاقم غرق خواب نازنینی بودم با صدای ناله برادرم از توی هال (پذیرایی) بیدار شدم.

در کسری از ثانیه به این فکر کردم که داداشم مثل همیشه رویای بدی دیده و داره توی خواب حرف میزنه و هر لحظه امکان داره با قدم‌های کور و محکمش، گرومپ گرومپ بیاد توی اتاق.

درحالی که همچنان به کنار خوابیده بودم و یک دستم زیر صورتم بود سعی کردم به خودم حرکت بدم...

اما حرکتی در کار نبود...

دوباره به برادرم فکر کردم که توی هال خوابیده و از خودم پرسیدم اون اینجا چه کار می‌کنه؟

یادم اومد چند وقتیه با من زندگی می‌کنه.

دوباره تلاش کردم به خودم حرکت بدم، اما همچنان بدنم بی‌حرکت و ثابت بود!

بعد دقایقی تونستم انگشت کوچیکه پای راستم رو حرکت بدم و بعد هم کنترل بقیه بدنم رو بدست آوردم.

بعد که به حالت نشسته در اومدم، یادم اومد من چند ساله تنها زندگی می‌کنم و برادرم اینجا نیست.

عرق سردی روی صورتم نشست...

صدای ناله دوباره از توی هال اومد!

صدای گرومپ گرومپ قدم‌های محکم به سمت اتاق میومد!

دستپاچه شدم!

دنبال یه چیزی میگشتم از خودم دفاع کنم!

سایه سیاهی از در ورودی اتاق به طرفم جهید!

سایه تاریک وارد وجودم شد و بوووم! بیدار شدم.

در سکوت فقط صدای تیک‌تاک ساعت میومد، به ساعت گوشیم نگاه کردم.

از یک صبح گذشته بود.

پاشدم و چراغ اتاق رو روشن کردم.

توی آینه رو به رو بجای تصویر خودم، تصویر یه سایه سیاه رو دیدم که با چشم‌های قرمز روشن به من زل زده!

از وحشت دوباره چراغ رو خاموش کردم!

رفتم زیر پتو و خوابیدم...

پایان.


پی‌نوشت: تا جایی که گفتم عرق سردی روی پیشونیم نشست، حقیقت بود. بقیه‌اش رو برای جذابیتِ بیشترِ داستان تعریف کردم.

خواب و بیداری
کنجکاو تمام وقت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید