روی برگه سبز خدمت (که البته رنگش سفیده) نوشته بود در تاریخ ۴ اسفند ۱۳۹۸ ساعت هفت صبح باید در نزدیکی پلیسراه (یه جای دور!)، خودم رو به سازمان نظاموظیفه معرفی کنم.
شب قبل از اعزام نخوابیده بودم و فقط یک ساعت یک چرت استرسی داشتم. ساعت چهار صبح سرم رو روی بالش گذاشتم و کمتر از یک ساعت بعد با صدای آلارم گوشی بیدار شدم.برای آدمی که تنها زندگی میکنه راه بهتری برای بیدار شدن وجود نداره. ساعت شش خواهرم میومد دنبالم.
زودتر از موعد خواهرم شروع کرد به زنگ زدن به موبایلم. خواهرم نگرانتر از من استرس زیادی بهم وارد میکرد و دائم میگفت نمیرسیم، دیر میشه و ...
عجله بیش از حد موجب شد چندتا وسیله ضروری رو فراموش کنم بردارم...
وقتی سوار ماشین شدم، همچنان مشغول انجام دادنِ چندتا کار ناتموم بودم. مامانم هم همراه خواهرم بود. داشتم تلاش میکردم روی انجام کارهای کوچیک باقی مونده تمرکز کنم که مامانم دائم سوالات فرعی میپرسید و خواهرم هی غر و لند میکرد که دیرمون میشه...
در نهایت با کمی اعصاب خوردی و استرسی که خواهرم به ارمغان آورده بود، حاشیه بزرگراه پیاده شدم و سریع خداحافظی کردن و رفتن. من هم مجبور شدم برای وارد شدن به حریم پیادهرو پاهام رو ۱۸۰ درجه باز کنم تا از گاردریلها رد بشم...
رو به روی سازمان نظام وظیفه یک صف طویل از پسرهای کچل و مودار بود... خانوادهها هم با حالتهای ماتم گرفته از کنار صف مشغول خداحافظی و بدرقه کردن پسرهاشون بودن. خودم رو میون جمعیت مثل بقیه جا دادم.
بعدش فکر کردم انگار فقط خانواده من بودن که میخواستن سریعتر برگردن خونه و راحت بگیرن بخوابن.
همینطوری که صف آروم آروم جلو میرفت یک سرهنگی گفت با کیف نرید داخل، کیفها رو بدید خانوادههاتون! چشمهام گرد شد! نفر جلویی که یک پسر خوش قد و بالا بود داستان رو فهمید و بهم گفت کیفم رو بدم به برادرش نگه داره. برادر کوچکترش جلو اومد و کیفم رو گرفت. حسابی احساس سبکی کردم.
اومدم برگردم به صف که دیدم صف جا به جا شده و من هم از حجم استرس چهره ناجیم رو فراموش کرده بودم. سریع وارد سازمان نظام وظیفه شدم و دیدم با کیف هم میشه وارد شد، منتهی باید کیف رو وارسی میکردند. از گیت رد شدم.
از دور پسر قد بلندی رو دیدم و سریع نزدیکش شدم، کنارش قدم زدم و چند کلمهای با هم رد و بدل کردیم ولی وقتی به چهرهاش نگاه میکردم واقعا نمیدونستم همین شخص بود که بهم پیشنهاد داد کیفم رو بدم به برادرش یا نه!
توی صف قرار گرفتیم و من هم پشت همین بنده خدا ایستادم. بهش گفتم بعد کجا پیدات کنم؟ جواب داد خودم حواسم هست منتظر میشم بیای.
یکم خیالم راحت شد. خودش بود!
ولی خب تا مدتی که توی صف منتظر بودیم هی این فکر توی ذهنم میرفت و میومد که: ابله کل چیزهایی که میخوای ببری خدمت رو دادی دست یه نفر که نمیشناسی!
ولی پسر مورد نظر چهره روشن و قابل اعتمادی داشت و حس ناامنتی که داشتم فقط بخاطر اتمسفر خاص محیط بود.
لا به لای صف به چهرهها دقت میکردم، از تصور شخصیت احتمالی آدمها خوشم میومد. چندتا چهره آشنا هم دیدم.
یک همدانشگاهی که در دوره کارشناسی چند واحد درس در کنار هم پاس کرده بودیم و توی سلسله جلسههای همفکر (دورهمی هفتگی که در شهرهای مختلف برگزار میشه) دیده بودمش، اما میدونستم اون من رو نمیشناسه.
یک پسر دیگه که اون من رو بهتر یادش بود. کسی که در دوره کاردانی توی کلاس جبرانی ریاضی بهم کمک میکرد...
یک پسری که فقط یه بار توی بقالی محله زمانی که اینترنت واسه یه هفته قطع شده بود با هم گفتگو کرده بودیم.
بعد هم یه گفتگوی کوتاه با پسری که کنارم ایستاده بود شروع کردم و حسابی از همنشینی چند دقیقهای هم لذت بردیم.
حدودا بین ۳۰ الی ۴۵ دقیقه منتظر بودیم تا همه سربازها برسند. بعد چند سرهنگ روی سن حضور پیدا کردند و چند نکته کلی گوشزد کردند. این نکته رو هم گفتند که تاریخ خدمت ما از ۱ اسفند شروع شده. آخر سر هم گفتند رو به روی پلاکاردهایی که اسم پادگان و شهر مورد نظر نوشته شده بایستیم.
توی صف جدید قرار بود گروهبندی و تاریخ اعزام رو اعلام کنند.
قرار بر این شد که گروه ما، یعنی پادگان شهید باهنر کرمان، روز بعد (۵ اسفند) بصورت انفرادی بریم ترمینال تا با اتوبوس راهی کرمان بشیم.
اما بعضی گروههای دیگه بلافاصله از همونجا برای اعزام شدن سوار اتوبوس شدند.
لا به لای صف یک دوست قدیمی هم دیدم که مثل من عازم پادگان باهنر کرمان بود. اسم هم دیگه رو فراموش کرده بودیم اما همکلاسی اول دبیرستان بودیم. بعد از خوش و بشی کوتاه قرار شد دم در همدیگه رو ببینیم تا با هم برگردیم خونه، اما چون من استرس اینو داشتم که بعدش کیفم رو پیدا کنم فرصت دیدار مجدد نشد و دوستم رو پیدا نکردم.
بعد از اینکه از در سازمان نظام وظیفه خارج شدم، انبوه خانواده سربازها ایستاده بودند و دنبال عزیزانشون میگشتند. امیررضا رو دیدم. کسی که کیفم دست برادرش بود. میون جمعیت منتظر من بود تا پیدام کنه. دوباره احساس امنیت کردم.
برادر و مادرش کمی اونطرفتر منتظر بودند، امیررضا همون موقع واسه یگان ویژه به یه شهر دیگه با اتوبوس اعزام میشد. برادر و مادرش هم با لبخند و محبت با من رفتار میکردند.
آیدی اینستاگرامش رو گرفتم تا بعدا با هم ارتباط داشته باشیم، امیررضا واسم ارزش زیادی پیدا کرده بود.
موقعی که داشتم از نظام وظیفه دور میشدم، دوستانی که پیشتر گفتم، با خانوادههاشون بودند، باهاشون خداحافظی میکردم و پدر و مادر اونها هم با اشتیاق از من میپرسیدند کجا افتادم؟
احساس خوبی داشتم.
بعد هم دوباره پاهام رو ۱۸۰ درجه باز کردم و از گاردریل رد شدم و یه تاکسی دربست به سمت خونه گرفتم. راننده تاکسی هم از خاطره سربازهایی گفت که بهشون کمک کرده تا از طریق دادسرای نظام، بدرفتاری سربازها و سرهنگها رو پیگیری کنن و حقشون رو بگیرن. آخر سر هم فکر کنم هزینه خاطراتش رو روی کرایه تاکسی حساب کرد.
وقتی رسیدم خونه کوله بار سنگیم رو روی زمین گذاشتم و رفتم خریدهایی که قبلتر نکرده بودم رو تکمیل کردم و برگشتم.
موقع برگشتن افتادم روی تشک و تا روز بعد خوابیدم.