حمید پهلوان
حمید پهلوان
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

داستان | کانابیس: یک درجه بالاتر

ساعت ده شب - باغ

مجید پسری جوان با صورتی خون‌آلود و لباس پاره شده با اضطراب و نگرانی به ماشین شاسی‌بلندش در پارکینگ باغ نزدیک می‌شود. خوشحال از اینکه درِ ماشین قفل نیست به آرامی سوار می‌شود و با دستانی لرزان سوییچ را از جیبش در می‌آورد و ماشین را روشن می‌کند. رو به رویش استخریست که با خون و چند جسد شناور آمیخته شده اما توجهی نمی‌کند. به پشت برمی‌گردد که دنده‌عقب برود که دوستش مهرداد را میبیند صندلی عقب دراز کشیده. کمی خوشحال می‌شود و دوستش را صدا می‌زند.

مجید: مهرداد؟؟ مهرداد خوبی؟

مهرداد به آرامی به حالت نشسته درآمد و با شنیدن نامش برای بار سوم چشمانش را باز کرد. چشمانش کاسه خون و رنگ صورتش پریده و کبود بود و با صدای خُرناسی به مجید حمله کرد.

مجید وحشت زده پایش را روی گاز گذاشت و ماشین به عقب رفت و درِ باغ را از جا کند. در همان لحظه ماشینی که از آن خیابان عبور می‌کرد به ماشین مجید برخورد کرد...

یک ساعت و سی دقیقه قبل - داخل ویلا

مجید و مهرداد با هم به مهمانی آمده بودند. مهمانی را فرشاد برای تولد دوست دخترش ترتیب داده بود. فرشاد که می‌دانست خودش و بیشتر دوستانش در دود و دم سابقه‌ای طولانی دارند، در این مهمانی هم سورپرایزی ویژه برای مهمانان فراهم کرده بود. یک ماری‌جوانای خاص که نمونه‌اش هیچ کجا پیدا نمی‌شود، البته این‌ها را ساقی‌اش همین صبح تعریف کرده بود.

مجید اما چندان از دود و مواد مخدر خوشش نمی‌آمد بخاطر همین از جمع کمی فاصله گرفته بود. مهرداد هم اهل دود نبود ولی در میان جمع لا‌به‌لای دودها با بقیه صحبت می‌کرد.

زیاد نگذشت که مهرداد بخاطر سردردی که گرفته بود سراغ مجید آمد و گفت:

مهرداد: مجید من یکم میگرنم عود کرده، دارو هم نیاوردم...

مجید: حالت که اوکی بود چی شده؟ دختره چیزی گفت؟

مهرداد: نه بابا، اون وسط خیلی دود خورد تو صورتم فکر کنم High شدم.

مجید: خب الان که زوده بخوایم بریم، قفل ماشین رو باز می‌کنم برو اونجا یکم استراحت کن.

مهرداد قبول کرد و رفت صندلی عقب ماشین دراز کشید.

کمی بعدتر

درحالی که مجید در گوشه‌ای تنها روی صندلی نشسته بود و در شبکه‌های اجتماعی می‌چرخید، احساس کرد مهمانی زیادی ساکت شده است.

اطراف را نگاهی کرد، اکثر دخترها و پسرها گوشه‌ای ولو شده بودند، چند نفر دیگر هم که مثل خودش چیزی دود نکرده بودند گوشه‌ای گرم صحبت بودند.

مجید با دیدن حال بقیه کمی نگران شد، دنبال فرشاد گشت تا ببینید حالش چطور است. فرشاد را دید که روی کاناپه‌ای ولو شده و موبایلش دستش است و تقلا می‌کند کاری انجام دهد.

مجید: فرشاد چی شده؟؟ فرشاد حالت چطوره؟؟

فرشاد به سختی حرف‌هایی زمزمه می‌کند.

فرشاد: لعنت بهت... لعنت بهت ممد...

مجید: ممد کیه؟؟ فرشاد زنگ بزنم اورژانس؟؟

فرشاد: نـــــــــه... ممد... زنگ بزن بهش...

فرشاد آن دستش که تلفن را نگه داشته به سختی به سمت مجید مایل کرد. مجید گوشی را گرفت و در لیست تماس‌های اخیر دنبال اسم ممد گشت، اسم «ممد مجیک» را پیدا کرد. شماره را گرفت اما گوشی در دسترس نبود.

مجید: فرشاد این در دسترس نیست، زنگ میزنم به اورژانس...

ناگهان فرشاد از حالت درازکش به حالت نشسته درآمد و چشمانش را باز کرد. چشمانش کاسه خون و رنگ چهره‌اش پریده و کبود بود. مجید وحشت کرد. فرشاد با صدای خِس‌خِسی مثل ناله یقه مجید را گرفت که در همین حال مجید فرشاد را به عقب هل داد و لباسش پاره شد. فرشاد سرش به دیوار پشت کاناپه خورد و بیهوش شد. مجید چند قدم عقب رفت و از ترس تند تند نفس می‌کشید...

ناگهان دستی روی شانه‌اش حس کرد و ناخودآگاه با آرنج ضربه‌ای به مهاجم زد. وقتی برگشت چند پسر را دید که مثل خودش چیزی نکشیده بودند و قبلتر در گوشه‌ای گپ میزدند.

پسری که ضربه خورده بود قفسه سینه‌اش را برای تسکین درد می‌مالید.

یکی از پسرها گفت: حاجی حالت خوبه؟ چرا وحشی شدی؟

مجید: آخ شرمنده، ببین فرشاد حالش خوب نیست داشت بهم حمله می‌کرد.

پسر: اتفاقا می‌خواستم بگم بهتره زنگ بزنیم اورژانس، یه رفیق ما هم حالش خوب نیست...

در همین حین پسر دیگری که کمی آن‌طرف‌تر دراز کشیده بود با خرناسی بلند شد. پسرها نگاهش کردند. چشمانش کاسه خون بود و مثل فرشاد صورتش کبود و رنگ پریده به نظر می‌رسید...

یکهو به سمت پسرها حمله کرد.

مجید و پسرها، مهاجم را گرفتند و برای آرام کردنش تقلا کردند، اما انگار فایده نداشت. کم‌کم دیگران هم از گوشه و کنار بلند می‌شدند و با چشمان کاسه خون، به دیگران حمله می‌کردند.

مجید و چند پسر دیگر وحشت‌زده اشیایی برداشتند و به دفاع در مقابل این زامبی‌ها پرداختند. ضربه‌ای در سر، میله‌ای در قفسه سینه، پرتاب گلدان به سمت صورت یک وحشیِ دیگر...

کمی بعدتر مجید توانست راهِ فراری از این حمام خون بیابد و از مهلکه بگریزد و مضطرب و زخمی به سمت ماشینش برود...

خوشبختانه درِ ماشین باز بود...

یک روز قبل - آزمایشگاه

در آزمایشگاهی دانشمندان درحال تحقیق و پژوهش روی نژادی اصلاح شده از گیاه ماری‌جوانا هستند. این پژوهشگران در انتظار یافتن نتایجی که بتواند با تغییرات ژنتیکی باعث افزایش قدرت فیزیکی و مغزی فرد شود اقدام به ترکیب مواد مختلف و اصلاحات ژنتیکی گیاه کانابیس کرده‌اند و اکنون بعد از چند تجربه شکست، یک بار دیگر درحال آزمایش بودند.

یکی از دانشمندان کمی دود از محصول جدید را به محفظه چند موش آزمایشگاهی تزریق کرد. یک ساعت بعد موش‌ها را مرده یافتند. درحالی که خودش و رئیسش از نتایج ناامید شده بودند موش‌ها را به پلاستیک اجساد منتقل کردند تا در اولین فرصت سوزانده شوند و یک موش را هم برای تشریح و بررسی بیشتر نگه داشتد.

رئیس اعلام کرد تمام گیاه‌های اصلاح شده نیز نابود شود تا اصلاحات جدید را از فردا شروع کنند. پس محصولات و گل‌های خشک شده را هم در چند پلاستیک دیگر قرار دادند.

ساعت کاری آزمایشگاه تمام شد و در انتهای شب سرایدار که مردی میانسال است برای رسیدگی به وظایفش کار را شروع کرد.

یکی از کارهایش انتقال پلاستیک‌های ذباله به کوره برای نابودی بود. درحالی که داشت پلاستیک‌ها را برمی‌داشت، دید یک پلاستیک سوراخ است. انگشتش را داخل سوراخ کرد که ببیند عمق سوراخ چقدر است که چیزی انگشتش را گاز گرفت. فریاد زد: آخ!

انگشتش را که از سوراخ درآورد یک موش آزمایشگاهی بیرون پرید. با لگد لهش کرد. یک موش دیگر را گوشه دیگری دید و گفت: لعنتی‌های زِبِل، معلوم نیست چطور از قفس فرار کردید! خوب شد دستکش دستم بود.

موش را به زحمت با ظرفی گرفت. به موشِ بی‌حال نگاهی کرد، چشمانش قرمز بود. فکر کرد از فرط خستگیِ فرار جانی برایش نمانده. آن را داخل محفظه موش‌ها انداخت.

موش جدید در گوشه‌ای از قفس نفس نفس می‌زد و بقیه موش‌ها هم در گوشه دیگری با وحشت پناه گرفتند.

سرایدار دوباره مشغول کار خودش شد. چسبی به پایین پلاستیک سوراخ شده زد و سپس همراه با پلاستیک‌ها، آزمایشگاه را به سمت کوره‌ی سوزاندن ذباله‌ها ترک کرد.

وارد بخش سوزاندن که شد، پلاستیک‌ها را رو به روی کوره گذاشت. شاخه‌ای از گیاه که از پلاستیک بیرون آمده بود نظرش را جلب کرد. کمی درِ پلاستیک را باز کرد و کپه‌ای از ماری‌جوانا دید.

با خودش فکر کرد اگر کمی از این‌ها را بردارد چه کسی ممکن است خبردار شود؟ هیچکس! پس تکه‌ای برداشت و در جیبش گذاشت. اما پشیمان شد. آن را دوباره در پلاستیک قرار داد.

موقع خارج شدن از بخش کوره چند پلاستیک را زیر لباسش پنهان کرده بود و زودتر خود را تعطیل کرد و به خانه رفت!

خواهرزاده‌اش که پسر جوانی به نام محمد بود، دستی در آب کردن چنین موادی داشت. با خود فکر کرد چه کسی از یکم پول بیشتر بدش می‌آید؟

به خانه که رسید مسئله محصول جدید را به محمد گفت. محمد یکی از پلاستیک‌ها را باز کرد تا جنس‌ها را بررسی کند. دستش در پلاستیک بود که یک چیزی دستش را گاز گرفت. موشی از کنار دستش به بیرون پرید.

محمد با گلایه به دایی‌اش گفت: این جونور لعنتی این تو چه کار می‌کرد؟؟

دایی‌اش جواب داد: اه شرمنده، سر کارم نمی‌دونم چطور این موش‌ها از قفسشون فرار کردند...

دایی‌اش اهل دود و دم نبود، پس خود محمد برای تست کردن محصول جدید کمی از گل‌ها را رول کرد و کشید. یک ساعتی احساس خاصی نمی‌کرد و تنها زخم دستش کمی اذیتش می‌کرد. اما کمی بعدتر چیزی که احساس کرد متفاوت‌تر از هر تجربه‌ای در زندگی‌اش بود! احساس قدرت و تمرکز بالایی می‌کرد و انرژی‌اش چند برابر شده بود.

از بخت خوب یکی از مشتریانش فردا شب برای یک مهمانی، جنسی خاص و ویژه می‌خواست. اکنون فرصتی بود تا پول خوبی به جیب بزند.

صبح بعد زخم دستش بدتر شده بود و وقتی در آینه نگاه کرد چشمانش هم زیادی قرمز به نظر می‌رسید. کمی دیگر از همان جنس‌ها دود کرد و حالش بهتر شد، شاید هم فقط فکر می‌کرد بهتر شده. کمی بعدتر چند تماس گرفت و جنس‌ها را سریع به پادوهایش داد تا آن‌ها را آب کنند. بعد از کلی تعریف و تمجید پشت تلفن مقداری هم برای مشتری خاص‌اش به نام فرشاد فرستاد...

همان موقع - آزمایشگاه

پژوهشگر جوان صبح وارد آزمایشگاه شد، بعد از دیدن یک صحنه دلخراش، سریع رئیسش را صدا زد. قفس موش‌ها غرق در خون و بدن موش‌ها دریده شده بود. در میان اجساد، یک موش سالم و زنده تقلا می‌کرد از قفس بیرون بیاید. اما چشمانش به شدت قرمز به نظر می‌رسید. دانشمند ارشد با کمی دقت فهمید این یکی از همان موش‌های موردِ آزمایش روز قبل است. اما نمی‌دانست این موش در این قفس چه می‌کند! با حراست تماس گرفت تا سرایدار را به آزمایشگاه فراخوانی کنند. در همین حین سراغ تصاویر دوربین‌های امنیتی رفت.

سرایدار که در خانه چرت می‌زد با زنگ تلفن بیدار شد. کمی گیج و خوابالود تلفن را پاسخ داد. نگران از اینکه نکند کسی به دستبرد کوچکش پی‌برده باشد دچار اضطراب شد. محمد از راه رسید و استرس و نگرانی دایی‌اش را دید. پیشنهاد کرد کمی از این ماری‌جواناها مصرف کند تا بهتر فکر کند! او هم ناچار قبول کرد و چند پُک کشید... خودش هم که دوباره کمی ناخوش شده بود یکم کشید.

دایی‌اش که چندان هوشیار نبود بجای ماشین شخصی‌اش با اتوبوس راهی آزمایشگاه شد. درحالی که در اتوبوس روی صندلی نشسته بود به کناری غش کرد. مردم به کمکش آمدند، اما لحظه‌ای بعد با چشمانی قرمز و صورتی کبود و رنگ پریده به دیگران حمله کرد.

بعد از چند ساعت بی‌خبری از سرایدار، پژوهشگران همراه پلیس سراغ خانه سرایدار رفتند. بعد از اینکه کسی در را باز نکرد به زور وارد خانه شدند.

محمد روی زمین افتاده بود و به خود میپیچید و زخم دستش هم به شدت عفونت کرده بود. با دیدن ماموران فریادی وحشیانه کشید و به سمتشان حمله کرد. ماموران به سمتش شلیک کردند اما تیرها اثر زیادی روی بدنش نداشت و توانست چند مامور را زخمی کند. سپس با بدنی نیمه‌جان از خانه فرار کرد.

پژوهگران چند پلاستیک آزمایشگاه را در گوشه و کنار خانه پیدا کردند اما خبری از محصولاتی که باید نابود می‌شد نبود.

ناگهان یکی از ماموران زخمی شده فریادی زد و با ضربه‌ای یک موش را که گازش گرفته بود کشت و چند ناسزا زیر لب داد. پژوهشگر جوانی آمد و موش را بررسی کرد و با نگاهی به سمت رئیسش گفت: یکی از موش‌های آزمایشگاهه!

پژوهشگر جوان و رئیسش هر دو به مامور زخمی نگاه کردند. رئیس ارشد بعد از یک تماس تلفنی کوتاه با مقامات، دستور انتقال ماموران به آزمایشگاه را صادر کرد.

ساعتی بعد شهر به حالت قرنطیه درآمد.

پایان.

نویسنده: حمیدرضا پهلوان

داستان ترسناک زامبیمصرف ماریجواناداستان کانابیسداستان زامبی ایرانیداستان تخیلی ایرانی
برنامه‌نویس اندروید ساکن مشهد. ایمیل: HamidRPahlevan@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید