من رابطهام با قهوه چندان تعریفی ندارد، البته نه اینکه قهوه نخورم، نه! قهوه میخورم حتی گاهی چند بار در روز، آن هم با آن مزه تلخش. اما دروغ چرا، آن را شیرین و با شیر ترکیبش میکنم، آخر تلخیاش با مزاجم سازگار نیست.
الان هم که این متن را مینویسم قهوه، از آن جنس فوریها، برای خودم آماده کردهام. میدانید کمی بیحوصلهام، چندان حال آن فرایندهای طولانی آمادهسازی قهوه را ندارم. اصلا دلیل قهوه خوردنم هم همین هست که حوصله ندارم وگرنه چرا کام شیرینم را تلخ کنم.
صاحب نظران میگویند بعد از ساعت شش عصر قهوه نخورید وگرنه شب خوابتان نمیبرد، اما من گوشم به آن حرفها بدهکار نیست. الان هم که این متن را مینویسم ساعت از شش گذشته و دارم قهوهام را مزه مزه میکنم.
دوستی دارم که حرف خوبی میزند، میگوید قهوه وقتی به تو انرژی میدهد که انرژیپذیر باشی. این حرفش بد به دلم نشسته، باورش دارم.
هرچه را که فکرش را کنید به خورد خودم دادم، حتی کافئین خالص، اما گویا مغزم در خوابی عمیق فرو رفته، شاید هم خودش را به خواب زده!بالاخره کسی که خواب باشد را میتوان بیدار کرد اما آنکه که خودش را به خواب زده را نمیتوان!
همچنان خسته از حرف صاحبنظران، از خودم و از مغزم قهوه را میخورم و چوب کبریتها را از جعبه در میآورم و میگذارم لای پلکهایم.