روح (Ghost 1990)، اثری که با انسانی کاملا زمینی و خاکی، شروع میشود و بعد این گِل، به دست عاملی غیر منتظره شکل میگیرد و سفالی زیبا میشود. (چون «مالی» که سفالگری میکند. و چقدر انسان را به یاد حافظ میاندازد: «روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند»)
حال باید دید که آیا «مسئلهی گل و انسان» در مسیحیت هم هست یا نه که من نمیدانم.
فیلم، ترسناک (به معنای آن ژانر) نیست؛ اگر چه در ابتدای فیلم حرکت دوربین در میان آوارها و وسایل خاک خوردهای به جا مانده از انسانهایی از گذشته با موسیقیاش کمی سعی در ایجاد حس ترس را دارد.
انسانی بسیار خوشبخت با نامزدش را داریم که اما در روزمرگی هم هست. روزمرگی: شاید همان نمایی از خیابانی در منهتن که بسیار آدمها در آن فوج فوج حرکت میکنند و ریز دیده میشوند. (تمی هیچکاکی)
«سام ویت»، شخصیت اصلیمان بر تخت در کنار نامزدش میگوید که «وقتی اتفاقای خوبی تو زندگیم میافته همیشه میترسم از دستش بدم». همینجاست که میفهمیم که سرنوشت محتومش همین از دست دادن است و همین رویدادی که او را از روزمرگی خارج میکند و در طیِ پالایشی به ابدیت پیوند میدهد. ترس اساسا در مفهوم هیچکاکی و سینماییاش یعنی همین.
و رخ میدهد! بنگ! دقیقهی بیست یعنی در یکششم ابتدایی فیلم کاراکترمان میمیرد و البته مرگ در نظر آن کس که بعد از آن را هم میبیند پایان کار نیست. در تمامی لحظات فیلم ما با سام هستیم و با روح او که قرار است قبل از رفتن کارها را سازمان دهد و پالایش شود. و البته دستی شود برای اجرای نظامی احسن؛ همه را به مکافات برساند.
این نیز خود هیچکاکیست و به نظر من این نگاه هیچکاک به جهان بیشک از دین است که به وجود میآید و وگرنه به بگویید چگونه با نگاهی غیر از دین میشود به این رسید؟
و اما کلید کار در دستان عشق است. تنها دلیلی که سام به سمت نوری که به آن دنیا میبردش نمیرود این است که نامزدش جنازهی او را در دستش گرفته و مات و مبهوت است چون ما. در آخر هم که برای آخرین بار همسرش را که بالاخره از «روح» آگاه گشته میبوسد و به آنها میپیوندد ما گویی از POV ِ«مارلی» در آخرین لحظهی فیلم سام را میبینیم همراه او اشک میریزیم، نه از از بین رفتنش که از دست دادنِ آدمی که به ابدیت میپیوند؛ حتی خودِ به آن دنیا رفتن هم اشک انگیز است چه برسد برای آن کس که او را شناختهایم.
و اما چرا میگویم کلید کار دست زمین و عشق زمینیست؟
«تعرف الشیاء باضدادها». ما چیزها را با ضدشان میشناسیم. فیلم با انسان شروع میشود. اساسا سینما همین شخصیت است. و من نمیدانم چگونه بعضی میخواهند در هنری که «نشان میدهد» چیزی را بگویند. یا فضایی را داشته باشند بدون اینکه شخصیتی را ساخته باشند و بالعکس؛ همهی اینها با هماند، زمان، مکان، انسان.
پس همین انسان است و عشق زمینیست که ما آن مرگ را میفهمیم و لحظهی فوقالعادهی پیوستنِ این انسان به آن دنیا را و استقبال بینظیرِ آن جهانیان از او.
و صاحب اثر خوب درک کرده که با چه مفهومی و چه هنری سر و کار دارد و از کجا شروع کند و به کجا برسد و ما را هم با خود به این سفر میآورد.