اگر دوست داشتید میتونید در حین خواندن متن به آهنگ بیکلام هم گوش بدید⬇️⬇️
در حساب قبلیام بیشتر از خودم و زندگیام حرف میزدم اما در این حساب کمتر شد و حس کردم دوست ندارم سفرۀ دلم را پیش کسی باز کنم، اما دیدم که نه، نمیشود، من نیاز دارم بنویسم، از زندگی خودم بنویسم، اما نه برای کسی، بلکه برای خود اما انگار باید به خودم ثابت کنم که نوشتهام، مثل کنده کاری روی سنگ، مثل کتاب کردن اشعار، مثل دارویی که نام کسی رویش است من هم نیاز به مدرکی دارم تا به خودم ثابت کنم که برای خودم نوشتهام و این نوشتن من را سبک خواهد کرد در پست "چالش هفته: ویرگول، خط ربط همگی ما به هم" این چنین گفته بودم:
میشه گفت ما با اکثر افراد ارتباط نداریم، مثلا یه بازیگر، ما بازیش رو میبینیم، نه خودِ اون فرد رو، یا مثلا نویسندۀ یک کتاب که ممکنه اصلا زندگیش هیچ ربطی به کتاب نداشته باشه اما یه وبلاگ نویس چرا، چون یه وبلاگ نویس چه بخواد و چه نخواد از زندگیش میگه، از خودش میگه، خودِ واقعیش رو توی ذهن ما میسازه و همینه که باعث میشه ما قویترین ارتباط رو داشته باشیم.
اما این بار میخواهم دربارۀ چه بگویم؟ تیرماه بود که حادثۀ بسیار تلخی برای خانوادۀ من اتفاق افتاد و حضور من در بیمارستان و دیگر جاها نیاز بود و برای همین مدتی سر کار نرفتم، اما وقتی هم که کمی اوضاع سر و سامان گرفت باز به روند کار نکردنم ادامه دادم، به خودم گفتم که تا جایی که پول دارم در خانه میمانم و مینویسم و قولی که به خودم دادم را عملی میکنم و همینطور هم شد و باز من این روند نوشتن و ماندن در خانه را ادامه دادم، البته فقط نوشتن نبود، کتاب میخواندم، فیلم میدیدم و تقریباً هر روز در ویرگول یا پست میگذاشتم و یا پیش نویس آماده میکردم، البته آخرهای کار بود که دیگر در ویرگول قشنگ فعال شده بودم، در این بین حتی چندبار نزدیک بود که به مرز خالی شدن کامل جیبم برسم که پولهایی به دستم رسید تا چندین روز پیش که عملاً تهی شدم و مجبور شدم به کارم برگردم.
بیشتر بخوانید: خداحافظ تو، خداحافظ دنیا
آیا از کارم نفرت داشتم؟ نه لزوماً، اتفاقاً خیلی بخشهای کارم را دوست دارم، به خانهها، محلهها و حتی شهرهای مختلف میرویم و خود کار هم برایم لذت بخش است اما من بین دو لذت گیر کرده بودم و دوست داشتم تا جایی که میتوانم بهرهاش را ببرم.
از چند روز پیش که قسمت "پست(ها) تقریبا هر روزه و بعد ساعت ۲۰:۰۰ منتشر میشود" را از قسمت زندگینامۀ ویرگولم حذف کردم میروم سر کار، از اینکه جیبم خالی نیست و محتاج کسی نمیشوم و یک بدهی بسیار کمم را هم میدهم خوشحالم اما سعی میکنم که بنویسم اما نوشتن به این راحتیها نیست، اینکه خسته از سرکار بیایی و حال نوشتن را داشته باشی خودش مسئلۀ بزرگی است به خصوص این اوایل که ساعت خواب من عوض و کم شده و هنوز بدنم عادت نکرده است.
اما اینکه آدم کارش صرفاً نوشتن شود هم کمی سخت است، اینکه خودت را متعهد کنی که روزی چند ساعت بنویسی یا بخوانی هم از آن کارهاست که به سادگی عادت هرروزه نمیشود و آدمی باید با تنبلی و بی حوصلگی بجنگد تا بتواند این کار را انجام دهد.
با تمامی این اوصاف برای چند مشت ریال برگشتم سرکارم و از این بابت ناراحت نیستم اما به چشمی دیگر به قضایا نگاه میکنم، اتفاقاً قبل از اینکه سر کار بروم کتاب رؤیای آدم مضحک را از کتابخانه قرض گرفتم و در قسمت "سخن مترجم" چیزهای جالبی از زبان فیودور داستایفسکی خواندم که بسیار زیاد احساس همزادپنداری میکنم.
از رمانم خیلی راضی ام...البته نقصهای وحشتناکی دارد...امیدوارم با رمانم اوضاع را سر و سامان بدهم. اگر برنامهام به نتیجه نرسید ممکن است خودم را دار بزنم...به تازگی مطلبی دربارهی شاعران آلمانی خوانده ام که از گرسنگی و سرما جان داده اند یا در دارالمجانین مردهاند. تا به حال بیست نفرشان این طور از دنیا رفتهاند، چه نام هایی! وجودم را وحشت فرا میگیرد.
نامه به بردارش میخائیل، مارس ۱۸۴۵
وقتی این متن را خواندم چنان ذوق زده شدم، چنان سر حال آمدم و چنان شوق وجودم را فراگرفت که حس کردم میتوانم ساعتها فقط همین بند را بخوانم و تکرار کنم، نه اینکه آثارم را بخواهم با آثار فیودور داستایفسکی این دوستِ عزیز و نازنینِ من که بسیار وقتهای تنهاییام را پرکرده است مقایسه کنم، اما بسیار برایم ارزشنمد بود که دقیقاً همان فکرهایی در سرم آمد که روزی در سر او بود، من نیز از رمانم راضیام و دقیقاً هم حس میکنم نقصهای زیادی دارد، و باز امیدوارم با رمانم اوضاع را سر و سامان بدهم و این سر و سامان دادن نه به این معنی که بخواهم پولدار بشوم بلکه مجبور نباشم به خاطر چند مشت ریال نوشتن را کنار بگذارم. من وقتی که داشتم مینوشتم به این فکر میکردم که اگر قلمم راضی کننده نباشد چه؟ اگر هیچ وقت نتوانم چاپش کنم چه؟ اگر هر روز فقط چند دقیقه فرصت نوشتنِ با تمرکز را داشته باشم چگونه گذران کنم؟ و یک حس ترسناک و زشت در وجودم می آمد و من هروقت اینگونه میشدم به خودم میگفتم: «مرگ» و این مرگ همه چیز را برایم آسان میکند، مثل همان مرگی که فیودور برای خود متصور بود.
همین چند روز پیش بود که داشتم تلفنی با علی دادخواه حرف میزدم و او گفت: «این کار نوشتن چیزیست که شاید آدم انتظار داشته باشد کارتن خواب شود و سختی های خاص خودش را دارد» دیدید حتی علی هم مثل داستایفسکی صحبت میکند :«به تازگی مطلبی درباره ی شاعران آلمانی خوانده ام که از گرسنگی و سرما جان داده اند».
اما آخر مطلب به اولین اثر گوگول فکر میکنم که خودش تمامی آن را آتش زد، به کتاب خدمتکارها فکر میکنم که نویسنده اش پیش ۶۰ ناشر رفت و شکست خورد، به چیزهای امیدوار کننده دیگر فکر میکنم و مرگ، و در این بین سر کار میروم چون قرار نیست که من از از سرما بمیرم یا سر از دارالمجانین در بیاورم، من باید مسیر دیگری را برای خودم برگزینم.
لینکها
۳ پست آخر من:
لیست پستهای بنده:
ا{نوشتههای من} - {شعرهای من} - {عاشقانهها} - {چالش هفتۀ من} - {داستان (کوتاه)} - {تنهایی} - {سیاسی، اجتماعی} - {از من} - {اطلاعات پرکاربرد} .
نقلقول، تصویر و آهنگ امروز
قبل از این که زندانی شم، هرگز به فکر این چیزها نبودم. روشنی دلپذیر ظهر، برایم عادی بود و تو منزل، با بچهها سر و کله زدن، یک کار معمولی و غالباً خسته کننده. همیشه فکر میکردم که زندگی رنگی دیگر دارد و آنچه در اطرافم میگذرد، فقط یک مسخرهٔ تکراری است؛ ولی حالا نه! حالا یادآوری تمام چیزهای بیارزش که خارج از زندان دورم را گرفته بود، برایم لذت بخش شده بود.
احمد محمود، زائری زیر باران
خاطره پروانه و فرهاد ارژنگی، ابوعطا