حمیدرضا رهنما
حمیدرضا رهنما
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

مـ کـ ث برانگیز؛ آدم‌ها در نارانتانا

Gerrard Gethings
Gerrard Gethings

https://anchor.fm/hr-rahnama/episodes/ep-e16n9i1

چی لذت‌بخش‌تر از اینه که شب در آرامش، روی صندلی راک خودت بشینی، موسیقی مورد علاقتو گوش‌کنی، قهوه خوشبوتو بخوری و آدم بامزت‌ هم کنارت لم بده. امروز که من این خاطره رو در دفترم می‌نویسم، نهم ماه مازیستا سال 1286 هست؛ در حالی که کره نارانتانا هر روز داره سر‌د‌تر میشه. راستش من که فریادهامو توی صفحه خودم سر اون روباه‌‌های احمق زدم، اما حیف که لانت از همه چیز براشون مهم‌تره.

امروز یه روز معمولی بود، البته که بیدار شدن صبح می‌تونست برام جذاب‌تر باشه؛ آدمم امروز حسابی سر و صدا کرد و بعدش با یه لیس لزج روی صورتم مجبورم کرد از خواب بلند شم، ولی خوب آدمه دیگه، می‌دونید. با این وجود، قهوه همراه با کلم سوخاری و نوشابه محلی تونست حسابی حالمو خوب کنه. همراه با غذا یکم اخبار گوش دادم، می‌گفت که روباه‌های حزب دارانسا حسابی با مدافعان تفکر ملانتیون به اختلاف خوردند و بالاخره چند تا کرکس، پَرسفید گرو گذاشتند و ماجرا ختم به خیر شده؛ تازه گفت قیمت پوست آدمم خیلی گرون‌شده، از 260 لانت به 312 لانت رسیده چون داره به صورت قاچاق برای کشور مُنگودارا میره و گوشتشو هم به جونکامون می‌فروشند. آخه بگو کی گوشت آدم می‌خوره؟

بالاخره لباس‌هام رو پوشیدم، توی ظرف آدمم ترشی اسطوخودوس ( غذای مورد علاقش) ریختم و بهش گفتم توی قفس بمونه و کمتر سر و صدا کنه تا برگردم، این اواخر خیلی آدم خوبی نبوده. توی آسانسور خانم تاگرانا و همسرش آقای داگرین رو دیدم. اون‌ها اکثر مواقع با هم دعوا دارند و همه همسایه‌ها تقریباً با این موضوع کنار اومدند. من همون اولش به داگرین گفته بودم که ازدواج یه سگ با یک پلنگ کار درستی نیست اما عشق سگیش کورش کرده بود. وقتی منو دید سریع گفت سلام آقای موسیورف، خوب هستید؟ منم یه سلام گرم بهش دادم. تاگرانا اما یکم اخم کرده بود و دُمش رو دور خودش پیچیده بود، حدس زدم که باز شب گذشته باهم کل‌کل داشتند. بهش گفتم همه‌چیز خوبه خانم تاگرانا؟ با افاده گفت اگر آدم شما کمتر صدا بده بله خوبه؛ من که هیچ‌وقت نفهمیدم این سگ، عاشق چه چیز این پلنگ شد. آسانسور به پارکینگ رسید و رفتم سمت ماشینم که دیدم داگرین با عجله اومد سمتم و گفت ببخشید واقعا از این حرف منظور بدی نداشت، اخیراً نتونستم براش سنگ‌پایی که در جواهر فروشی دیده‌بود رو بخرم و خلقش تنگ‌شده؛ منم با یه حالت اندیشمندانه‌ای بهش گفتم کلم، کلم سرخ‌کرده همه چیزو درست می‌کنه.


در راهم یه اورانگوتان چاق رو دیدم که داشت یه تمساح پیر رو خیلی با احتیاط از خیابون رد می‌کرد. چند صد متر بعد هم حسابی ترافیک بود و مثل این که یه زرافه سبز با یه گاو آبی تصادف کرده بودند. بالاخره رسیدم آزمایشگاه و ماشین رو دقیقا کنار دوچرخه رئیسم آقای موسانکو پارک کردم. این روز‌ها یه پروژه جدید از یه شرکت آرایشی داریم که باید محصولاتشون رو روی آدم‌ها تست کنیم و اگر عوارضی نداشت، بهشون تاییدیه بدیم. البته حقیقتاً خیلی هم براشون مهم نیست که چه عوارضی داره و این آزمایش‌ها رو انجام میدن تا با تبلیغات، فُک‌های کویری که بزرگ‌ترین مشتریانشون هستند رو راضی‌ نگه‌دارند.


فکر کنم اخیراً کمی دل‌نازک شدم؛ این روزا برام سخته که ببینم اون قطره‌های زیبایی رو در چشم آدم‌ها می‌ریزند و اون بیچاره‌ها از درد داد می‌زنند. هربار که محصول جدیدی رو بهمون برای تست میدن، حداقل 30تای اولی فریادشون در هوا پخش میشه و پشت اون شیشه‌های ضخیم ضد صدا، برای ما فقط یه تصویر بی‌صدا می‌مونه. راستش خوشحالم هستم که حداقل من مسئول تست مستقیم روی این آدما نیستم و فقط کارم بررسی کیفیت از دوره. مخصوصا وقتی دیروز اون محصول جدید رو آوردن؛ برای تست اون مجبور بودیم سرشون رو بکنیم در یک حلقه فلزی و بدنشون رو با کلی بند نگه‌داریم تا هیچ‌تکونی نخورن، بعد ماده زیبایی زونیکس رو به لب‌هاشون تزریق می‌کنیم.

همین دیروز بود که 38 تا از آدمامون برای این تست نتونستند دووم بیارن و از دست رفتند، فقط 17 نفرشون قبل از تست گردنشون برای تکون‌های زیادی که میخوردن شکست و تمام. یکی از اون 38 تا آدم رو شخصاً خیلی دوست داشتم؛ در آزمایشگاه با عنوان نمونه‌ی Q9550 شناخته می‌شد. از روز اول که Q9550 و V9271 رو وارد آزمایشگاه کردند، خیلی کوچیک بودند و رابطه خیلی صمیمی باهم داشتند، به همین خاطر ما هم محفظه‌هاشون رو کنار هم گذاشتیم. مدتی بعد فردی که اون‌هارو گرفته بود بهم گفت که برادر و خواهرن و حالا Q9550 یا همون برادره در تست دیروز مُرد و خواهرش V9271 حالا تنها شده. امروز هر چقدر خواستم با خواهره ارتباط بگیرم کلا انگار خشکش زده بود و مدام به محفظه‌خالی برادرش نگاه می‌کرد و صداهایی از خودش در میورد، شاید داشت با زبون آدمیزاد حرف میزد، من که نمی‌فهمیدم زبونش رو.

وقت ناهار با همکاران دور هم جمع شدیم و منم این موضوع رو براشون باز کردم که V9271 برادرش رو از دست داده و حال خوبی نداره. رئیس موسانکو گاهی میاد همراه با ما نهارش رو می‌خوره و فکر می‌کنه با این کار رابطه صمیمی‌تری بین کارمند‌ها پیدا می‌کنه، امروزم همین‌طور بود. وقتی این موضوع رو از زبون من شنید تعجب کرد و گفت ببین من کیو گذاشتم مسئول کنترل کیفیت تست‌ها، چطور داری این حرفو میزنی موسیورف. این آدم‌ها این جاهستن که به علم و زندگی ما خدمت کنند، می‌دونی اگر این آدم‌ها نبودند تا الان چقدر محصول آشغال دست مشتری‌ها رسیده بود؟ الان فُک‌ها کویری نصفشون کور شده بودن. این آدما باعث میشن که ما زندگی بهتری داشته باشیم و درسته، باید ازشون تشکر کرد، اما این حرف‌های آماتورانه که دلم براش سوخته و سعی کردم حالشو خوب کنم یعنی چی؟ یعنی میگی تو واقعاً، واقعاً تلاش کردی حال یه آدمو خوب کنی؟ بعدشم خودش و بقیه خندیدن؛ سرمو انداختم پایین و البته که موسانکو حسابی اشتهام رو کور کرد. این حرفا شاید باعث شد که یکم احساس بدی که نسب به آزمایش‌ها داشتم کمتر بشه اما بازم واقعیت رو تغییر نمیده، ما داریم برای منافع خودمون اونارو زجر می‌دیم و حتی می‌کشیم.


ممکنه با ماجرای امروز ترغیبم برای استفعا دادنم از اون آزمایشگاه تشدید بشه، ولی حقیقتاً مزیت‌های زیادی برام داره و چند هزار لانت هر ماه دارن بهم میدن که این تصمیم نهایی رو برام سخت‌تر می‌کنه. الان ساعت 87 و 91 دقیقه شبه و یک ساعت دیگه وارد روز جدید می‌شیم. همین حالا آدمم اومده و سر پشمالوشو روی انگشتام گذاشته. من دقیقا نمی‌دونم به غیر از خودم کی دیگه دفتر خاطرات و خاطره امروزم رو می‌خونه و فکرش چیه اما اگر الان خواننده تویی، بیا به یه تبدیل عجیب فکر کنیم. فکر کن الان هر موجودی که هستی تبدیل به چیزی بشی که موجودات دیگه پوستتو بکنن و قاچاق کنن، گوشتتو بخورن، برای زیبایی خودشون زجرت بدن، صد‌ها آزمایش دردناک روی تو انجام بدن، حرف‌ زدنت همسایه‌هارو اذیت کنه و اگر خیلی خیلی مهربون باشن باهات، ساعت‌ها با یه کاسه غذا توی خونشون تنهات بزارن و برن.

بیچاره آدمم، دلم براش سوخت. نمی‌خواستم خاطره امروز رو این‌طور تموم کنم اما الان که دارم به آدمم نگاه می‌کنم، چند لحظه فکرشو کردم که جای ما موش‌ها با این‌ آدماعوض بشه؛ وایی حتی فکرشم ترسناکه. بهتره دیگه برم بخوابم، فردا کلی کار داریم.

جنتینو موسیورف، ساعت 87:99 نهم ماه مازیستا سال 1286

Cornelia Li
Cornelia Li


حیواناتانسانتخیلتامل
! Ctrl + Alt + Del
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید