ویرگول
ورودثبت نام
حمیدرضا رهنما
حمیدرضا رهنما
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

مـ کـ ث برانگیز؛ عقب صندلی عقب

مـ کـ ث برانگیز؛ عقب صندلی عقب
مـ کـ ث برانگیز؛ عقب صندلی عقب


جای شما الان خوبه؟

چون اینجایی که من هستم گرمه، مدام تکون میخورم، پاهام درد می‌کنه و صدای رادیو حسابی روی مخمه؛ البته من گوش ندارم و می‌تونم با ارتعاش صوتی بشنوم که شما دارید چی میگید. راستشو بخوایید خیلی از حرفاتون مفید نیست؛ گاهی با خودم میگم این گنده بک‌ها خجالت نمی‌کشن با اون همه مغز این همه چرتو پرت میگن؟

خواهر خدا بیامرزم از وقتی فیلم منحوص اسپایدر‌من رو دید، درجا خودشو با ابریشم اعدام کرد، مادرم سر به صحرا گذاشت و پدرم هم از اون روز یه کامیونیتی بر ضد این شخصیت راه انداخته بود و هر پنجشنبه‌شب بر ضد تفکر هالیوودی سخنرانی میکرد برای اعضا. خیلیا بهش می‌گفتند با این مارول در نیوفت، اینا میلیارد دلاری خرج میکنن، میزنن میکشنت، اما من و اون باور نداشتیم که چنین اتفاقی بیوفته. همین چند هفته پیش بود که با یه ضربه انگشت دردناک، ترور افتخار آمیزی داشت.

خوب ما مثل شما نیستیم که بعد از مردن یکی، کلی مهمون دعوت کنیم، بهشون غذا بدیم و بعدم بفرستیمشون خونه و برای کم‌تر شدن خرج و افزایش کلاس، توی روزنامه آگهی بزنیم هزینه مراسم‌های بعدی رو دادیم به خیریه. ما خودمون به زور یه چیزی گیر میاریم میخوریم، دیگه مهمونو کجای دلمون بزاریم. شما ناراحت نشید، ما کلا چند سال بیشتر عمر نمی‎‌کنیم، هممون توی این دنیا رفتنی هستیم، خواهر و پدر ما هم عمرشون به دنیا نبود، امیدوارم مادرمو تا حالا باد نبرده باشه یا له نشده باشه.

بیایید یکم جو رو عوض کنیم، از خودم براتون بگم. من یکسال و ده ماهمه، مجردم، دوستام بهم میگفتن درونگرا هستی، چون عاشق جاهای ساکت، تاریک و خلوتم، به همین دلیله که چهار ماهی میشه عقب این ماشین شورلت قدیمی خونه خودمو باز ساختم. پشت صندلی‌های عقب یکم فضای خالی وجود داره که من دقیقا همونجام. از اینجا چیزای زیادی دیده نمیشه؛ روکش چرم صندلی جلو که واقعا دوستش دارم، یه سری خرده غذا، چسب برق، اسفنج‌های بیرون زده یه عکس کوچیک گم شده و مقداز زیای خاک که روی همه اینا گرفته نشسته.

چهار ماه پیش من ساکن یه جنگل معروف بودم، طرفای بعد از ظهر جمعه بود که راننده این ماشین مثل گاو به خونه من برخورد کرد و افتادم روی سقفش. سرم گیج میرفت و تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که از شیشه عقب وارد بشم و خودمو روی صندلی نرمی که دعوت به بغل کردنم میکرد بندازم. دقایق زیادی گذشت که حالم رو به راه شد و اون آدم رو دیدم که زار زار گریه میکنه.

بعد از این که به یاد خونه زیبام افتادم و چند تا فحش کلیشه‌ای به این آدمیزاد حواله کردم، یکم دور و برم و دیدم و با خودم گفتم، هی پسر اینجا هم بد نیستا. یکم گشت زدم و عقب صندلی عقب رو برای خونم انتخاب کردم. با خودتون نگید پر رو هستم، دادن یه مکان جدید بعد از خراب کردن خونه من، تنها کاری بود که اون آدم می‌تونست بکنه.

فضولیم گل کرد و به حرفای راننده گوش دادم، با چیزی که بهش میگید موبایل به یکی زنگ زد و گفت:((رفت، ولم کرد)). اون موقع نمیدونستم کی کجا رفته، ولی بعد با آهنگاش فهمیدم اونی که دوستش داشته رفته بود، فقط چرا این نمیره همونجایی که اون رفته دنبالش رو هنوز نمیدونم؛ خیلیم برام مهم نیست، البته تا وقتی که کمتر غمگین گوش کنه و دستمالای آب دماغیشو مدام پرت نکنه صندلی عقب، مثلا ما اینجا داریم زندگی می‌کنیما. من نمیدونم شما چطور موجوداتی هستید، اما ما وقتی با یکی آشنا میشیم بعد از ازدواج اونو میخوریم! اینطوری مطمئن میشیم که جایی نمیره و پیش خودمونه.

من گاهی وقتا گشنم میشه، میرم سراغ این خرده غذاهای این عقب، مثل سیب زمینی‌های ورقه‌ای که اسمش چیپسه و میخورمش، خیلی تازه و خوشمزه نیست ولی با خودم عهد بستم گیاه‌خوار بشم و کمتر سراغ گوشت برم. بعضی وقتا هم که دیگه خیلی هوس گوشت میکنم، میرم لب پنجره و اگر شانس باهام یار باشه و پنجره یکم پایین، اولین پشه خوشمزه‌‎ای که دیدم رو به چنگ می‌گیرم و از خودم پذیرایی می‌کنم.

صبح‌ها که راننده حرکت میکنه، رادیو گوش میده. توی یکی از برنامه‌های انگیزیشی صبحگاهی یه آدمی نعره میزنه که باید قدم‌های بزرگ بردارید، به چیز‌های غیر ممکن فکر کنید و به دنبال موفقیت باشید، منم چند باری انگیزه گرفتم و میخواستم برم گردن راننده رو بوس کنم، نه این که فکر کنید گوشت لذیذی داره‌ها، فقط برای این که میخوام باهاش دوست بشم، به هر حال تنها آدمیه که هر روز می‌بینمش و تنها کسیه که الان می‌تونه دوستم باشه.

از اون روزی که خونه منو خراب کرده تا حالا، میشناسمش، آدم بدی نیست، فقط خیلی تنهاست. هر روز صبح در ماشینو باز میکنه و راه میوفته به سمت محل کارش، چند ساعتی منم تنها میشم و توی ماشین چرخ میزنم، چیزای جالبی هم پیدا می‌کنم. حدود عصر باز وارد ماشین میشه و میره به سمت خونه و این چند ماه همینطور گذشته. اون سعی داره پولدار بشه، مدام برنامه‌ها اقتصادی گوش میکنه و به لطف این برنامه‌ها، حالا منم چیزای زیادی میدونم، راستی من پاهای کوچیکی دارم و نمی‌تونم با صفحه‌های لمسی کار کنم، باید چند تا گجت باحال با بیت‌کوین بخرم، شما می‌تونید برام انجام بدید؟

یادتونه گفتم عمر ما کوتاهه؟ اگر روند عمرم طبیعی طی بشه، حدود دوماه و نه روز دیگه باید زنده باشم. این روزا عادت کردم میرم از پشت شیشه بیرونو نگاه می‌کنم، جاده‌هایی که همه‌جا کش اومده و خط‌هاش تموم نمیشه، آسمون که رنگشو نمیتونم دقیق ببینم اما میدونم خیلی بلنده، درختای خوشحالی که منو یاد خونه قبلیم می‌ندازن، کوه‌هایی که طبق تعریفای بابام بالا رفتن ازشون خیلی خوبه، صندلیای عقب بقیه ماشینا که شاید هم نوعان من اونجا باشند، حتی شاید زن آیندم.

البته شاید دوماه برای رسیدن به همه این آرزوها کم باشه و باید از هیمن خونه متحرکم خداحافظیم رو انجام بدم. اولش یکم خجالت کشیدم بهتون بگم، گفتم میگید حتما ناله‌هاشو گذاشته برای ما و میخواد شکایت کنه، بهمم حق بدید، ما نژادمون خیلی اجتماعی نیست.

حالا که یکم بیشتر با من آشنا شدید می‌خوام اتفاق دیروز رو براتون تعریف کنم. دیروز صبح وقتی این آدمه وارد ماشین شد، خیلی خوشحال بود، اولین باری بود که به جای گوش دادن به حرفای مردی که از رادیو می‌خواد بهش انگیزه بده، یه موسیقی شاد گوش کرد و میخندید، نمیدونم چی شده بود.

توی ذهنم گفتم به پول رسیده؟ اونی که رفته حالا اومده؟ مواد ساخته آدما رو زده؟ هر چی که بود خوشحال بود و منم از خوشحالیش خوشحال شدم؛ با خودم گفتم حالا که دارم آخرین زمان‌های حضور فیزیکیم رو تجربه می‌کنم، برم ببوسمش و بهش سلام کنم تا باهاش دوست شم، شاید منو برد بالای کوه، یا با هم رفتیم جنگل قدیمی، حتی دنبال یه زن خوب برام گشت. بالاخره راهی شدم به سمت صندلی چرمی جلو، با وجود اون‌همه پا و حرکتای زیاد ماشین، سخت میشد رسید، چند بار حتی افتادم اما باز تلاشمو کردم.

بالاخره کنار یه جاده خلوت ایستاد، همه چیز آماده و زیبا بود، و این بهترین فرصت برای این که که بوسش کنم. پاهامو روی لباس نرم قرمز و مشکی چهارخونش حس کردم و نزدیک به گردنش شدم، هنوز متوجه حضور من نشده بود، اروم دو تا از پاهامو گذاشتم روی گردنش که تو آینه منو دید و بلند داد کشید، خودشو مدام تکون میداد و من شوکه شده بودم، محکم خودمو نگه داشتم و فکر می‌کردم از دیدن من خوشحال و هیجان زده شده، منم شروع کردم به شادی و بالا و پایین پریدن که دیدم یهو دستش بلند شد و محکم منو از صنذلی جلو، پرت کرد به سمت صندلی عقب. تو اون لحظه دلم شکست، دلم برای بابام خیلی سوخت و فهمیدم چرا اینقدر از دست این آدم‌ها شاکی بود.

سرم درد میکرد و سه تا پاهام رو حس نمی‌کردم، راننده با ترس از ماشین پیاده شد و منم در حالی که به سختی می‌تونستم راه برم خودمو به خونم رسوندم. تاصبح ساعت‌ها گریه می‌کردم که مگر من چه کار اشتباهی کردم، یعنی من ترسناکم، نباید میومدم توی ماشین اون، آخه اون خودش خونه منو خراب کرد و منو مجبور؛ من فقط میخواستم بوسش کنم و باهم دوست باشیم.

خیلی دیروز برام دردناک بود، من کنترل سه تا از پاهامو از دست دادم، دوماه دیگه وقت دارم و هنوز تنها بودم با سه تا پای داغون. شما آدما تا چه حد می‌تونید ناراحت کنید و انتظار ناراحت شدن نداشته باشید؟

البته همه شما بد نیستید، مثل همین راننده، کاری که چند دقیقه پیش کرد باعث شد من این متن رو به کمک دستار صوتی موبایلش در این سایت براتون منتشر کنم (قطعا نمی‌تونم با پاهام تایپ کنم). چند دقیقه پیش تکه نون‌های ریزی رو گذاشت روی صندلی عقب که برای من بودند؛ ما خوب یاد گرفتیم ساده ببخشیم و من برای همین کار ساده بخشیدمش!

البته که شما آدم‌های احمق هنوز یاد نگرفتید ساده ببخشید و پدر منو هم کشتید، همچنین یاد نگرفتید که به هر موجودی که می‌بینید نون ندید، اکثر اون‌ها علاقه‌ای به نون شما ندارند و مطمئنم این کارو می‌کنید چون حیفتون میاد اون کاغذ‌های بی‌ارزش پول رو تبدیل به گوشت کنید برای ما. به هر حال، من که تصمیم گرفتم دیگه گوشت‌ نخورم و اینم یه نوع شروعه، من میزارمش پای این که اون راننده می‌خواد با من دوست بشه و میزاره بوسش کنم.

الان که دارم این خط‌های آخر رو می‌نویسم ماشینو کنار یه ساحل خلوت نگه داشت، یه‌جایی که صدای موج رو میشنوم، هواش خوبه، منم راحت روی صندلی چرمی لم دادم و خدارو شکر رادیو رو هم همین حالا خاموش کرد تا دیگه صحبتی برای گفتن نداشته باشه، من الان یه دوست انسان دارم و می‌تونم امیدوارم باشم پاهام سریع‌تر خوب بشند.

حالا که فقط دوماه دیگه از زندگی من و دوستم مونده، باید باهم بگذرونیمش، هنوز نمی‌دونم چه‌طور، اما شاید تصمیم گرفتم برای این که دوستیمون پا برجا بمونه، در پایان دوماه آینده، به احترام فرهنگ وفاداری ما عنکبوت‌ها، دوستم رو بخورم، تا نره و همیشه در وجود هم باشیم.



خلاقانهانسانمـ کـ ثماشینتفکر
! Ctrl + Alt + Del
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید