ویرگول
ورودثبت نام
Hamidreza
Hamidreza
Hamidreza
Hamidreza
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

چله هایی کوچک و روشن

از بدبیاری و ندانم کاری پست چالشی پیشینمان را نیز به رنگ یلدا در آورده بودیم و حال باید شب چله را جور دیگری بنِگاریم ، گرچه در مطلب پیشین خیالات نجومی را در نگارش دخیل کرده بودیم و حال فرصتی است که روایتی واقعی از چله های خانوادگی به قلم آوریم.

راستش را بخواهید ، یلداهای ما چندان پرجمعیت و پرجوش نیستند. از وقتی مادربزرگ پدری ام عمرش را داد به شما ، بهانه های دورهمی های خانوادگی چروکیدند و زیر آوار خاطرات دفن شدند.

خانواده مادری ام هم دور از ما در یکی از کلانشهرهای این دیار می زیَند و دیر به دیر فرصت دیدارشان پیش می آید‌. از همین روست که چله هایمان چنین کم رمق اند ، گرچه خالی از بساط شور و شر نیستند.

حسب بی علاقگی خانوادگیمان به حلوا و برخی مخلافات ، و به علت نامقبولیت هندوانه زمستانی ، کل خوراک یلدایی مان خلاصه می شود در پشمک و انار و باقلوا. چیزی جز اینها شیرین کننده کاممان نیست ، گرچه در دل این شب تاریک و بلند ، روشنگر قلب بسیار داریم.

خواهر کوچولویم از وقتی به مقادیری از سن و عقل و درک دست یازیده ، لطف این دست مراسمات را فزونی بخشیده و آنها را از خشکی در آورده.

مرا یاد خودم می اندازد ، خوب به یاد دارم اول دبستانی بودنم را ، که شب چله به جای فال حافظ کتاب قصه های کودکانه می آوردم و دست و پاشکسته برای خانواده می خواندم و بعد ذوق خوانندگی را به آغوش کشیده و بساط موسیقی و رقص برمی گشودم.

خلاصه آنکه گرچه اکنون تمام مسئولیت های آن روزها را خواهر کوچولو بر دوش می کشد و سهم ما از برگزار کردن این جشن باستانی ، به دانه کردن انار تقلیل یافته ، اما خوشحالم که یاد کردن از یلدای نحیفمان می تواند چله را بر سفره ها و کرسی های آدم های خوب شهرمان بیاورد. امیدوارم رقص قلم مان قلب های پرغصه امشب را بیاراید:))

شب چلهیلدای دوست داشتنی
۱
۰
Hamidreza
Hamidreza
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید