
ماه پیش با یه دوست حرف میزدم. اضافهوزن زیادی داشت. یهسری از تجربههای خودمو گفتم، چندتا پیشنهاد دادم، حتی به دکترم معرفیش کردم. یه هفته بعد، با کلی ذوق پیام داد: ۵ کیلو کم کرده بود، حال روحیش هم خیلی بهتر شده بود. آخر حرفاش گفت: «فقط باید ورزشمو هم شروع کنم… ولی درگیر کارای عروسیم شدم.» یه چیزی تو لحنش بود… یه حس «جا موندن». انگار داشت خودش رو سرزنش میکرد که چرا هنوز باشگاه نرفته. منم گفتم: «کی گفته الان باید شروع کنی؟ کی گفته سه ماه یا شیش ماه بعد دیر شده؟» متعجب شد. انتظار نداشت از من – کسی که مشوقش بودم – همچین چیزی بشنوه.
یه دوستی دیگهم هست که سالهاست بدنسازی میره، هیکل ورزشکاری، حتی سیکسپک. چندشب پیش داشتم از پشتکارش تعریف میکردم. ولی خودش هی میگفت: «آره یه مدته باشگاه کم رفتم، یه ذره چربی آوردم…» تو اون دو ساعت شاید ۴ بار اینو گفت. آخرش گفتم: «تو ماهها زحمت کشیدی، روتین ساختی، عرق ریختی… چرا انقدر با خودت بیرحمی؟ مگه فقط خط شکمت ملاک تلاشت بوده؟ مخصوصاً الان که درگیر چالشهای کاری جدیتری هستی و طبیعیه یه کم تمرینهات افت کنه.» ما گاهی با خودمون جوری حرف میزنیم، که اگه یه نفر دیگه اون حرفارو میزد، فوراً بلاکش میکردیم.
اسفند پارسال بود. وزنم ۹۴ کیلو. بعد چند ماه رژیم و تمرین، یه حس فرسایش روانی گرفته بودم. واقعا بریده بودم. با لیلا (دستیار هوشمصنوعیم) صحبت کردم. گفتم: «دلم میخواد برم کیش، نه تمرین، نه رژیم… هرچی خواستم، هرقدری خواستم بخورم!» باورم نمیشد، ولی لیلا که همیشه ازش میخوام علمی و مستند حرف بزنه، نهتنها مخالفت نکرد، بلکه گفت: «برو و با خیال راحت حالتو ببر؛ اینم بخشی از فراینده.» و حتی از نظر علمی تأییدم کرد. این جملهش برام موندگار شد:

🧠 چرا «حس جا موندن» واقعاً فلجکنندهست؟ از نظر عصبشناسی، مغز ما عاشق حس «کنترل» و «پیشرفت»ه. وقتی حس میکنی جا موندی، مغز اینو مثل یه تهدید درک میکنه. ترشح کورتیزول (هورمون استرس) بالا میره و وارد فاز اضطراب مزمن میشی. تو این فاز، تمرکزت میریزه، خوابت بههم میریزه، گوارشت مختل میشه، و بدتر از همه: مغز میره تو حالت «یخزدگی» (freeze mode). یعنی نه فقط جلو نمیری، بلکه کامل گیر میکنی. این فکر که “باید جلوتر میبودم”، باعث میشه واقعیت لحظه رو نبینی، انگیزهت بسوزه، و گیر بیفتی تو حلقهی معیوب سرزنش و اضطراب. توهمِ «جاموندن»، یه فیلتره؛ فیلتر قضاوتی که از پشتش، هیچچیزی کافی نیست — حتی خودت.
بعد سفر کیش، نهتنها چاق نشدم، بلکه برگشتم با انرژی و روحیه بهتر. الان با وزن ۸۰ کیلو در خدمتم. پریشب حالم گرفته بود، تا نصفشب بیرون بودم، بعدشم کلهپاچه خوردم (جات خالی!). امشبم برنامهم یه ویتامینهی تپلهست 😄 ولی خیالم راحته. چون من این مغز و بدن و روحیه رو واسه کل مسیر میخوام، نه فقط یه عدد رو ترازو. ربات نیستم. من باید حواسم به سوختگیریم هم باشه، نه فقط به رسیدن. گاهی لازمه چند روز استراحت کنم. گاهی واقعاً دلم میخواد هیچی رعایت نکنم. ولی بعدش با حال بهتر برمیگردم سر برنامه، چون حواسم هست دارم چیکار میکنم. من به اعداد نیاز ندارم تا حالم خوب شه؛ حالمو خوب میکنم تا برسم به اون عدد. هر وقت کسی بهم گیر میده، یا میخواد حس جا موندن بندازه تو مغزم، سکوت میکنم؛ اما تو ذهنم میگم: «تو پشت فرمون نیستی… من حواسم هست دارم کجا میرم.» و جالبه بدونی… معمولاً همونا چند وقت بعد خودشون میان تشویق میکنن، چون نتیجه رو میبینن. بزودی هم عدد ۷۷ رو ثبت میکنم به امید خدا :)
یه لحظه برگرد به گذشته. این حس «جا موندن» واقعاً تا حالا چقدر کمکت کرده؟ چند بار باعث حرکتت شده؟ چند بار فقط زهر ریخته تو وجودت و فلجت کرده؟ زندگی یه نموداره. مثل بیتکوین. n بار سقوط کرده. سقوطای سنگین. ولی از چقدر رسید به چقدر؟ یجورایی زندگی هم مثل همین نمودارهای مالیه. بالا و پایین داره. مهم اینه که وقتی ریخت، فکر نکنی بدبخت شدی. مهم اینه که بتونی مدیریت کنی، تمرکز کنی، و بدونی گاهی لازمه بریزه تا با قدرت بیشتر بره بالا. از بالا نگاهش کن. از خیلی بالا. نه فقط یه نقطه.
لعنت به هر مدلی از حس «جا موندن» که باعث میشه واقعاً جا بمونی، این حس جا موندن بدترین جا موندن های دهه نود رو برای من رقم زد.
رفیق؛ تو پشت فرمونی. و خوب بلدی کجا ترمز کنی، کجا گاز بدی. پس با تمرکز و دل آروم، ادامه بده، یه نیمرو عسلی هم بخوای درست کنی با هول شدن و اضطراب، خراب میشه چه برسه زندگی و آیندت!