همیشه بهار
همیشه بهار
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بازگشت به ویرگول یا(با) زندگی جدید

تقریبا بعد از پنج شش ماه دارم خودم را مجاب می کنم چند کلمه ای در ویرگول بنویسم. در کمال نا باوری با کلمات و صفحه کلید لپ تاپم احساس بیگانگی می کنم. آخرین چیز هایی که قبل از این مدت چند ماهه نوشتم پایان نامه ام بود و بعد خدا حافظ کلمات. پیش تر ها چقدر به هم بافتن حروف و کلمه ها و جملات برایم راحت بود و الان چقدر سخت شده. انگار چرخ دنده های ذهنم نیاز به یک روغن کاری اساسی دارند.

در این مدتِ نبودنم درگیر ازدواج و مشغولیت های به خصوصش بودم. راستش را بخواهید اصلا فکر نمی کردم مدیریت زندگی فردی ام پس از ازدواج اینقدر برایم سخت باشد.

چرا؟ می توانم مثال بیاورم؛ در این مدت رمانی نخوانده ام، چیزی ننوشته ام، کم تر پیش می آید به قراری دوستانه بروم، کم تر درس خوانده ام و آنطور که قبل از این در کلاس های مختلف شرکت می کردم در آن ها فعالیت نداشته ام تا جایی که که از یکی از دوره های آموزشی ام حذف شدم.

خوب خودم فکر می کنم همه ی این ها برای ورود یک انسان جدید به زندگی ام در کنار ورود خودم به مرحله ی جدی تر و مهم تری از زندگی است.

بیش ازین که بخواهم با اداره و انجام مسئولیت های جدیدم درگیر شوم، دچار سر در گمی مشغولیت های بدون خروجی ذهنی ام.

در فیزیک اصطلاحی به نام اینرسی یا لَختی وجود دارد؛ به معنی عدم تمایل اجسام به تغییر شرایطشان. مثلا اگر جسم در حال حرکت باشد دوست ندارد بایستد و اگر در حال سکون باشد دوست ندارد حرکت کند.

حالا در کنار همه ی شرایطی که در خطوط بالا به آن ها اشاره کردم یک اینرسی بزرگ هم (!) روی من خیمه زده و من را از بهبود شرایط باز می دارد.

گاهی اینقدر از خودم شاکی می شود که دلم می خواهد همه ی تقصیرات را گردن رضا(عضو جدید خانواده ام) بیاندازم ولی وجدان بیدارم گواهی می دهد که او بیشتر از همه سعی در برانگیختن من برای ادامه ی مسیر سابقم دارد! :)

به هر حال چند روزی هست که قصد دارم یک تکان اساسی به خودم بدهم.

در کنار مشغله های فردی، چالش جدید و جالب دیگری که با آن مواجه شدم مدیریت ارتباطم با رضاست. این یکی را دیگر اصلا (با تاکید روی نون آخرش) گمانش را نمی بردم که اینقدر سخت باشد.

اولش همه چیز خیلی راحت به نظر می رسد، با شخصی روبرو هستی که به نظرت معقول است و خوش اخلاق است و کلی اشتراکات ذهنی دارید و ... و مهم تر از همه فکر می کنی آنقدر دوستش داری که حاضری هر فداکاری را به خاطرش انجام دهی. ولی وقتی به طور واقعی وارد زندگی می شوی می بینی چه «من» بزرگی داری. چقدر در بعضی موقعیت ها کوتاه آمدن سخت است. اصلا چقدر زن و مرد تفاوت داشته اند و تو نمی دانستی! و حتی چقدر من زودرنج و لوس بوده ام و خودم خبر نداشتم. و حتی تر، حتی ترش را نمی دانم. :)

خلاصه که فکر می کنم این چالش های جدید و احیانا راه حل هایی که در این بین مکشوف می شوند خود می توانند نوشته های جدیدی را بیافرینند. اگر تجربه های مشابهی دارید با من در میان بگذارید. :)

ویرگولزندگیازدواجتجربه
ما را نمی توان یافت، بیرون ازین دو عبرت / یا ناقص الکمالیم، یا کامل القصوریم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید