قرار شد بی بهانه بنویسم. بدون در نظر گرفتن اینکه چه واژگانی به ذهنم خطور خواهند کرد و یا نوشته ام چه شروع و خاتمه ای خواهد داشت. تمام این سال هایی که دست به قلم شده ام را مدیون همین واژگانی هستم که به ذهن ضعیف و ناتوانم الهام می شدند. گاهی وقت ها احساس می کنم، وقتی که می نویسم یک آدم دیگری می شوم. مثل الیوت الدرسون در سریال Mr Robot که وقتی پشت سیستمش می نشست، تبدیل به آقای ربات می شد و قدرتی عجیب و ماورایی پیدا می کرد. گاهی وقت ها هم فکر می کنم این نوشتن، که لطف پروردگارم است، بار سنگین مسئولیتی را بر دوش من می گذارد. این بار سنگین گاهی مرا مجبور می کند که ننویسم. و جالب اینکه حتی وقتی که می نویسم باز هم عذاب وجدان ناشی از این بار سنگین، مغزم را مثل موریانه می خورد. مخاطب را چه گناهیست که نوشته های غمگین مرا بخواند؟ مرا چه گناهیست که واژگان در این مغز آب خورده، در هم می لولند؟ واژگان را هم چه گناهیست که عطش نقش بستن بر کاغذ سفید را دارند؟ با همه این اوصاف، وقتی که می نویسم، چه غمگین و نا امید کننده، چه شاد و امیدوارانه، پنجره ای در اتاق تاریک دلم باز می شود، آسمان سرش را به درون اتاق می آورد و با چشمان نیلی اش، چشمکی به من می زند. وقتی که می نویسم، دو بال سفید بر پشتم ظاهر می شود و ناگهان خودم را در آغوش آسمان می بینم. وقتی که می نویسم، دودهای غلیظ درون اتاق، به یکباره خارج می شوند، ابر ها در بالای سرم دست به دست هم می دهند و حال و هوای دلم را بارانی می کنند. وقتی که می نویسم عطر گل نرگس در هوا می پیچد. گل نرگسی که دلم برایش حسابی تنگ شده است. کاش بود تا تمام نوشته هایم را برایش می خواندم. کاش بود تا در این حال و هوای بارانی، یک خیابان بلند را پیاده راه می رفتیم. او فقط حرف می زد و من فقط می شنیدم. او فقط می خندید و من فقط می گریستم...
++ امسال چهارمین سالگرد نبودن خواهر عزیزم بود. روحش شاد و یادش تا ابد گرامی باد.