ساعت چهار صبح بود که با صدای تیراندازی از خواب به هوا پریدم ... سریع از تخت پایین اومدم و لباس کامپیوتری پلنگی که داشتم رو تن کردم ... همزمان هم اتاقی هام هم داشتند لباس فرمشون رو تن میکردن
یه نگاه به بقیه انداختم , دیدم تقریبا همه وضعیت کامل کردن و من هنوز درگیر بستن بند پوتینم هستم
خب من دسته خودم نبود ! تازه سه ماه بود اومده بودم اینجا و هنوز نمیتونستم مثله کسی که پونزده ماه اینجاست فرز باشم
صدای تیراندازی داشت هی بیشتر و بیشتر میشد ... دیگه کم کم داشت عادی میشد
یکی از بچه ها در قرارگاه رو باز کرد و به یک باره سوز سرما رخنه کرد به داخل , توی یک لحظه کل بدنم مور مور شد و قشنگ حس کردم که موهای تنم سیخ شده
هر کدوممون سریع رفتیم سمت اسلحه خونه و اسلحه هایی که از قبل آماده بود رو برداشتیم , همون لحظه ای هم که داشتیم اسلحه ها رو برای تحویلگرفتن چک میکردیم , جزئیات و مسیر و بقیه مسائل رو باهامون در میون گذاشتن و راهی مسیری که صدای تیراندازی می اومد شدیم
هیچکس حق صحبت کردن رو نداشت , هیچکس نباید سرش رو از بالای خاکریزی که ایجاد شده بود بالا می آورد و هیچکس هم نباید برای یک لحظه صبر میکرد ... به شکل درست و واضحی از محل تیراندازی خبر نداشتیم و هر گروه از قبل مامور شده بود که یک مسیر رو در پیش بگیره
صدای تیراندازی به گوش نمیرسید ! شاید به این خاطر بود که متوجه حضورمون شده بودن و نمیخواستن که آتشی که از لوله تفنگ دیده میشد , محل کمینشون لو بره
سکوت ... صدای سکوت همه جا رو فرا گرفته بود ! من بیشتر از چیزی از سکوت ترس دارم , همینجور که توی افکار خودم بودم به یک باره صدای ممتد تیراندازی بلند شد و خاک از خاکریزی که توش بودم بلند شد و برای یک لحظه هیچ چیزی رو نتونستم بفهمم ... چند بار محکم پلک زدم تا بفهمم چی شده ... خون ... خون داشت از رون پاهاش با فشار خارج میشد و خودش هم نقش زمین شده بود و با دست هاش داشت خاک رو چنگ میزد