ویرگول
ورودثبت نام
hannane aghayan
hannane aghayan
خواندن ۴۱ دقیقه·۴ سال پیش

پرو مرا می خواند(1)

1. مقدمه

داستان از آنجا شروع شد که ما، حنانه و حامد تصمیم گرفتیم برای تعطیلات باقی مانده مان در سال 2019 به یک کشور جدید و متفاوت برویم. گزینه های مختلف را با توجه به راحتی دریافت ویزا و قیمت بلیت بررسی میکردیم و همین طور که چشانممان روی نقشه از کشورهای شاخ تا شمال آفریقا به شرق دور و سپس آمریکای جنوبی میرفت و برمیگشت، ناگهان پیشنهادی از طرف سایت پروازهای جک [1]دریافت کردیم. پرواز پیشنهادی ما را از هامبورگ (شهر محل سکونتمان) با یک توقف کوتاه و 450 یورو به لیما میرساند. سایت جک را که شرکت انگلیسی نوپا و رو به رشدی است، چند وقتی بود که به پیشنهاد یکی از همکاران دنبال میکردیم. اساس کارش پیشنهاد پروازهای واقعا ارزان و قیمت های اشتباهی[2]خطوط هوایی از کشورهای شمال غربی اروپاست. پس از بررسی شرایط ویزای پرو برای ایرانیها و درخواست مرخصی کردن از شرکتها، نهایتا بلیت ها را برای 29 نوامبر تا 16 دسامبر 2019 تهیه کردیم!


2. پرو

پرو کشور پهناوری در آمریکای جنوبی است که از غرب به اقیانوس آرام، از شرق به آمازون و هم مرز با برزیل، از شمال با اکوادور و از جنوب با بولیوی همسایه است. مساحت پرو در مرتبه مساحت ایران است ولی تنها 32.8 میلیون نفر جمعیت دارد. به صورت کلی می توان اقلیم این کشور رو به چهار بخش ساحلی، کوهستان بلند، جنگل های کوهستانی و جنگل های بارانی آمازون تقسیم کرد. در زمان سفر ما هر یورو به صورت میانگین معادل 3.7 سُل مبادله میشد. ساعت رسمی کشور گرینویچ منهای 5ساعت است، که معادل 6 ساعت اختلاف با ساعت اروپای مرکزی و 8:30 اختلاف با ایران می­باشد.

پرو در بین کشورهای امریکای لاتین از کشورهای متوسط رو به بالا و نسبتا مهم محسوب می شود و ارزش پول زیادی دارد. پیش از رفتن به پرو شروع به تحقیق راجع به آن کشور کردیم که برخی از منابع و پیشنهادهایمان را در انتها آورده ایم.

از آنجاییکه پرو، کشور وسیعی با جغرافیای متنوعی است و رشته کوه آند تقریبا در وسط آن است! تصمیم گرفتیم که برخی از جابجایی ها را با هواپیما در داخل کشور انجام دهیم تا در وقتمان صرفه جویی بکنیم. بلیت های هواپیمای داخلی را حدودا ده روز قبل از شروع سفر خریدیم. ولی توصیه میکنم که زودتر و از حدود بیست روز تا یک ماه قبل پروازها را رزرو کنید تا قیمت بلیت ها کمی ارزانتر شوند. ما از لیما[3]به مقصد شهر آمازونی ایکیتوس [4]و از ایکیتوس به مقصد شهر کوهستانی کوسکو[5]و سپس از خولیاکا[6] به مقصد لیما پرواز گرفتیم. باقی جابجایی ها با اتوبوس انجام شدند. در مجموع20755 حمل و نقل و در طی 18 روز، 206 کیلومتر پیاده روی داشتیم! وسایلمان را در دو کوله 20 و 30 لیتری جا دادیم، چونکه قیمت پایه بلیت های پروازهای داخلی مان اجازه حمل بار بیشتر نمی داد و البته که تصمیم خوبی بود و با دو کوله خیلی کوچک 18 روز را به راحتی به سر بردیم!

3. ویزای پرو

ایرانی ها برای رفتن به پرو نیاز به ویزا دارند و متاسفانه کشور پرو در ایران سفارت خانه برای صدور ویزا ندارد. ما برای دریافت ویزای پرو از آلمان اقدام کردیم.

مدارک لازم برای صدور ویزا:

پاسپورت، کارت اقامت، عکس، بلیت و رزرو هتل، نامه سوسابقه کیفری ، کپی حساب بانکی و 30 یورو پول نقد.

شخص کنسول پرو قدری تازه کار بود و به تازگی به هامبورگ اعزام شده بود و به نظر میرسید تا حالا به کسی ویزا نداده است. یادش رفته بود که برای دریافت ویزا، باید با فاصله کمی قبل از ورود به پرو اقدام کرد وگرنه مدت اعتبار ویزا ملغی میشد. باری بعد از چند بار رفتن و آمدن هفته قبل از پروازمان درخواست ویزا را پر کردیم و ویزا در محل برایمان صادر شد.

4. برنامه کلی و هزینه ها

برنامه کلی سفر
برنامه کلی سفر


مسیر حرکت ما
مسیر حرکت ما
مجموع هزینه های سفر
مجموع هزینه های سفر


تفکیک هزینه ها
تفکیک هزینه ها


کل هزینه های این برنامه برای هر نفر 962 یورو شد، ما در این سفر پول نقد همراه داشتیم و از کارت اعتباری استفاده نکردیم و در مجموع سه بار پول تبدیل کردیم (از یورو به سُل) که نرخ تبدیل به صورت میانگین 3.69 سُل برای هر یورو بود. مجموع هزینه های داخل پرو برای دو نفر 600 یورو بود که معادل 2216 سُل است.

5. روز اول، 29 نوامبر

● پرواز در آسمان ها

سفر ما صبح روز 29 نوامبر از فرودگاه هامبورگ شروع شد. فرودگاه هامبورگ تنها دو ترمینال دارد و در مقیاس فرودگاه های بزرگ دنیا و یا حتی اروپا، اصلا فرودگاه بزرگی محسوب نمی‌شود ولی یکی از قدیمی ترین فرودگاه های فعال مسافربری دنیاست که در سال 1911 ساخته شده است. این فرودگاه را به یاد صدر اعظم محبوب هامبورگی‌ها و البته آلمانی‌ها، فرودگاه هلموت اشمیت مینامند.

پرواز اول ساعت ده و نیم تا یازده و نیم بود که با هواپیمایی سلطنتی هلند[7]و با بوئینگ 737 به مقصد آمستردام انجام شد. این خط هوایی امسال 100 امین سالگرد تاسیسش را جشن میگیرد.

هواپیمای پرواز دوم بوئینگ 777 بود که با دو راهرو و سقفی بلند نوید ساعاتی دلچسب رو برای یک پرواز دوازده و نیم ساعته به ما میداد. این اولین تجربه پروازی انقدر طولانی ما بود. داخل هواپیما هم پذیرایی مفصلی صورت گرفت و بالش و پتو و هدفن داشتیم. نمایشگرهای پشت صندلی ها هم حجم زیادی موسیقی و فیلم و برنامه تلویزیونی داشت که ما رو حسابی در طول پرواز مشغول کرد.

بعد از چندین ساعت به فراز دریای کارائیب میرسیم. آب نزدیک ساحل برخی از جزایر دریای کارائیب به طرز خیره کننده‌ای فیروزه‌ای است و کم کم رود و جنگل آمازون هم خود نمایی میکند. هوا کاملا آفتابی و صاف است و خوشبختانه دید بسیار خوبی به مناظر پایین دست داریم. بالاخره به فرودگاه خورخه چاوز[8] لیما نزدیک میشویم و لیما، این شهر کویری کنار اقیانوس آرام چهره جدیدی از طبیعت را برای ما نمایان میکند. خلبان با فرودی بسیار نرم ورودمان به خاک پرو را اعلام میکند. صف طولانی کنترل پاسپورت و ویزا منتظر ما بود. برای ورود به کشور، از تمام انگشتان هر نفر اثر انگشت ثبت میشد و یک عکس هم میگرفتند و بعد مهر ورود به پرو زده میشد. ولی نوبت به ما که رسید مسئول مربوطه مدارک ما رو در دست گرفت و گفت دنبالم بیایید. ما که مطمئن بودیم ویزا پرو رو دریافت کرده ایم خیلی نگرانی نداشتیم ولی رفتار آن ها عجیب بود و عجیبتر هم شد. ما را به اتاق کنترل دیگری هدایت کردند و دو نفر دیگر شروع به پرسیدن سوالات زیادی کردند که تا به حال کجاها رفتید و از تمام صفحات پاسپورت ما عکس گرفتند و از خودمان هم در سه رخ محتلف سه عکس گرفتند و بعد خیلی جزیی میپرسیدند که قصد دارید در پرو کجاها بروید و کجا شبمانی کنید و ... در این بین بارها به ما گوشزد کردند که این کنترل کاملا تصادفی است و مثلا اصلا ربطی به کشور صادر کننده پاسپورت ما ندارد و ما هم پوزخندی میزدیم و به پاسخ دادن ادامه میدادیم. نهایتا پس از گذشت بیست دقیقه ای و دادن کلی اطلاعات به مامورین، ما به صف برگشتیم و پاسپورت‌هایمان رو مهر زدند. و خب همانگونه که واضح بود، و مسئول مهر خروج زدن هم به ما گفتش، به این ماموران صرفا دستور دادند که از تبعه های برخی از کشورها تا جایی‌که می‌توانند اطلاعات بگیرند!

در فرودگاه با کارمزد ده درصدی مقدار بیست یورو را به ازای هر یورو 3.65 به سُل[9] تبدیل کردیم. با میزبانمان، پدرو، که از چندین روز قبل به وسیله سایت کوچ سرفینگ[10] پیدا کرده بودیم.، از قبل هماهنگ کرده بودیم و خدا رو شکر بسی آنلاین و دست به گوشی به نظر میرسید (که بعدا علتش را متوجه شدیم!). آدرس را داشتیم و باید با اتوبوس به محلی که وی گفته بود میرفتیم.

از سالن فرودگاه که بیرون آمدیم وارد فضایی پر از راننده تاکسی فریاد زن شدیم و رفتیم و رفتیم تا از فنس هایی که محل جدایی فرودگاه و خیابان بود عبور کردیم و سپس، در ساعت 19:30 شب 29 نوامبر، لیمای پر سر و صدا تمام قد جلوی ما سر برافراشت و ما با صورت به دل آن رفتیم.

لیما شلوغ است! مدام با تو به زبان اسپانیولی با لهجه پرویی حرف میزند، تا میتوانند بوق میزنند، یا میخواهد چیزی را به تو بفروشد. لیما پر از میوه، آب میوه و ماهی رنگارنگ است، بستنی فروش هایی که مدام پیشت میایند و میخواهند به تو بستنی بفروشند. لیما خاکستری است، با سر و تیپی شبیه تهران، و ترافیکی که در پیشش ترافیک تهران سفیدروی است، ولی کافی است به قدر کافی به سمت غربش بروی تا از پس صخره ها اقیانوس آرام خودنمایی کند آرامش آنجا، همه دلخوری هایت از لیما را از تو بگیرد.

خلاصه در حالیکه کمی گیج و منگ به اطراف نگاه میکردیم و دنبال ایستگاه اتوبوس بودیم، چند متری از فرودگاه فاصله گرفتیم و پرسان پرسان ایستگاه رسیدیم و آنجا با پدیده ای به نام اتوبوس و کومبی[11]در پرو آشنا شدیم. کلا وسایل نقلیه در پرو به دو دسته اتوبوس و ون یا کومبی تقسیم میشوند. در هرکدام معمولا یک عدد شاگرد شوفر وجود دارد که وظیفه دارد هنگامی که وسیله نقلیه به ایستگاه نزدیک میشود، تا کمر از در ماشین خودش را بیرون بیندازد و مقصد را فریاد بزند:

„Toda brasil, sube sube sube”

بعد که تو در هول و ولا و از ترس از دست دادن، میپری بالا، وی با توجه به مقصدت از تو کرایه[12]بین 0.8 تا 2 سُل دریافت میکند!

اکثرناوگان اتوبوسرانی لیما را اتوبوس‌های قراضه‌ای تشکیل می‌دهند که مدت‌هاست شبیه‌ش را در ناوگان اتوبوسرانی خودمان ندیدم.رانندگان بسیار بد رانندگی میکردند! و ترافیک لیما، امان از ترافیک لیما، اتوبوسها یا ساکن بودند یا وقتی که در ترافیک نبودند مثل فشنگ میرفتند و ما را به چپ و راست میزدند!

شبهای پر ترافیک لیما
شبهای پر ترافیک لیما


سوار اتوبوس مورد نظر شدیم. اتوبوس راهرو پهنی داشت و کمک راننده پس از دریافت کرایه یک سُلی، از دسته کاغذی که دستش بود، بلیتی جدا کرد و به ما داد. داخل اتوبوس ترانه پخش میشد و ترافیک سنگینی بود. پس از حدود نیم ساعت به محل قرار با پدرو، میزبانمان که تنها پنج کیلومتر با فرودگاه فاصله داشت رسیدیم و به همراه دوستش دنیس سوار شورولت قدیمی شان شدیم. در روزهای پس از آن متوجه شدیم که در پرو بیشتر ماشین‌ها آمریکایی، کره ای و یا ژاپنی است که احتمالا به دلیل مبادلات زیادی است که پرویی ها با ژاپنی ها داشتند و از طرفی خیلی خبری از ماشین های آلمانی نیست و داشتند هر مدلی از آئودی و بی‌ام‌و و ... نشان از سرمایه داری و رفاه بیش از حد است.

پدرو و دنیس که اولین برخورد نزدیک ما با پروویان بودند، انسان‌های مهربان ولی عجیبی بودند که بسیار با ما به اسپانیولی صحبت کردند و از سایر مهمان‌هایشان گفتند. که البته ما در فهماندن منظورمان به ایشان مشکلات بسیاری داشتیم! ابتدا پدرو گفت که خب دوست دارید خانه خودم برویم یا خانه دیگری که بزرگتر است، و ما هم گفتیم خب هرکدام که برای تو راحت تر است. و در کل تصور ما آن بود که خانه او همان نزدیکی است، سپس در کمال تعجب ما، پدرو رفت و رفت و رفت و رفت، و ما از روی نقشه دیدم که به منتهی الیه شرقی شهر رسیدیم و از جای ابتدایی بسیار دور شدیم. سپس جلوی خانه ای ایستادیم، آنان تشکی را که گویا برای جمع میهمان‌های کوچ سرفران ساکن آن خانه برده بودند تحویل دادند و سپس هی به ما اصرار کردند که نمیخواهید به اینجا بیاید چرا که پارتی و جشن برپاست. ما خیلی اصرار و پافشاری کردیم که قبول کردند ما را به خانه خودشان برگردانند:)) این رفت و برگشت نزدیک به دو ساعتی طول کشید و ما هر دو پس از چهارده ساعت پرواز و چندین ساعت معطلی در فرودگاه‌ها بسیار خسته و صد البته پرواززده (جت لگ)[13]بودیم. حامد که از شدت خستگی همانطور صاف صاف و نشسته با گوشی به دست خوابش میبرد هر از چندگاهی که میپرید از خواب سعی داشت مسیر را چک کند که نکند بخواهند ما را بربایند . هر چند که ما بسیار خسته بودیم ولی فرصت خوبی شد که دید خوبی از اتوبان‌ها، تونل‌ها، مناطق و محله‌ها کمتر دیده شده لیما به دست آوریم (دیدن نیمه پر لیوان!). نهایتا حوالی ساعت 12 به خانه بسیار کوچک دنیس برگشتیم و نفس راحتی کشیده و خوابیدیم!

6. روز دوم، 30 نوامبر 2019

● چشم تو چشم با لیما

صبح وقت شد با دقت بیشتری خانه دنیس را بررسی کنیم. خانه شامل یک اتاق حدودا 12 متری و یک دستشویی حمام کوچک بود و دیگر هیچ. هیچ وسیله پخت و پز و آشپزخانه ای در این خانه مشاهده نمیشد. که البته این مشاهده با مشاهدات بعدی ما در بازارهای پرو تطابق داشت!

ما در این سفر از سیستم جوراب پیچی برای کم حجم کردن لباس هایمان استفاده کردیم?. با دنیس که شب قبل میزبانمان بود و بنده خدا بعد از پارتی و میگساری شب گذشته تازه ساعت 5 صبح برگشته بود، خدافظی کردیم. پدرو طفلکی دوباره آمده بود دنبال ما و ما هم سوار شورولت قدیمیش شدیم. پدرو پسر گرم و مهربانی بود که اصلا انگلیسی صحبت نمیکرد ولی کلی به ما کمک کرد.

دمای امروز لیما حدودا 24 درجه بود و آفتابی! اولین کارهایی که باید انجام میدادیم، تعویض پول و گرفتن سیم کارت بود. خوشبختانه پدرو برای انجام هر دوی آنها به ما حسابی کمک کرد.به سمت مرکز شهر رفتیم که فکر کنم از محله پدرو در سن میگل، تا محله برنیا که برای انجام کارها رفتیم حدود 2 ساعت در ترافیک بودیم!

ابتدا به سراغ یکی از دوستان پدرو رفتیم که به طور غیرقانونی تعویض پول[14]در سطح شهر انجام میداد! جلیقه مخصوص را نداشت و قبلا خوانده بودیم که در حقیقت افرادی که جلیقه دارند مجاز به این کار هستند. در حالی که ما در ماشین نشسته بودیم قیمت گرفتیم و دیدیم منصفانه است و تصمیم گرفتیم پول رو مبادله کنیم. ولی حتما امنتر است که در مغازه تعویض شود و با توجه به گوشزدهایی که همه افراد به ما میکردند خیلی ایمن تر است که همواره پولهایتان را تا جای ممکن پنهان کنید.

بعد به سراغ خرید سیم کارت رفتیم. هرچند با توجه به تحقیقاتمان علاقه مند بودیم که سیم کارت کلارو[15]رو بگیریم که با توجه به تحقیقاتمان پوشش مناسب و هزینه کمی داشت. کیوسکهای فروش سیم کارت کلارو را کمی بعدتر در مرکز شهر یافتیم و حدس میزنیم که خریدن این سیم کارت از آنجا بسیارراحت باشد، ولی از آنجایی که پدرو ما را به محله برنیا برای تعویض پول و خرید سیم کارت برده بود و پیش یک مغازه محلی رفتیم، شرایط متفاوت بود. برای خرید سیم کارت و ثبت نام آن در سیستم پرو به حضور و مشخصات یک فرد محلی نیاز داشتیم، که پدرو لطف کرد و برای ما با مشخصات خودش ثبتنام کرد (دوباره حرکتی که در آلمان غیرممکن است فرد غریبه ای برایتان انجام دهد!) و سپس سیم کارت موی استار[16]را به ارزش 23 سُل و با 1.5 گیگ اینترنت و تماس نامحدود به مدت 15 روز گرفتیم. آنتن دهی این سرویس دهنده در همه شهرهایی که ما رفتیم خوب بود، ولی در جاده ها و آمازون تقریبا آنتن دهی نداشتیم.

لیما شهری است که با مساحتی کمی بزرگتر از هامبورگ، 800 کیلومتر مربع (شهر تهران 750 کیلومتر مربع است)، جمعیتی معادل 8-9 میلیون را در خود جای داده است. ساختار شهر تماما بلوکی است ( که یادگار دوران استعمار اسپانیاست!) و نتیجه اش ایجادچراغ قرمز و چهارراه به فواصل متمادی در شهر است. از بالا که به نقشه شهر نگاه کنید شبکه مربع ها و مستطیل های منظمی را می بینید که در تمام شهرهای پرو تکرار شده است. لیما ترافیک و حمل و نقل شهری بسیار ضعیفی دارد.

معماری کولونیال یا استعماری
معماری کولونیال یا استعماری

مرکز شهر لیما، میدان سن مارتین و میدان اسلحه[17]، محل برگزاری رویدادها و اتفاقات زیادی در نزدیکی سال نو و کریسمس است که در حقیقت یکی از بلوک های شهر است و به نسبت جمعیت شهر اصلا فضای بزرگی محسوب نمیشود. اطراف و در نزدیکی این میدان نیز نمونه هایی از معماری سبک استعماری[18]، با نماهای برآمده و شبیه معماری کلاسیک اروپایی دیده میشود. به جز آن میدان اصلی شهر جذابیت خاصی ندارد و از انتظارات ما پایینتر ظاهر شد! خیابانی هم هست به نام خیابان ملت[19]که حد فاصل دو میدان مذکور است، سنگفرش و ترتمیز شده و مغازه های برند در دو طرف آن به چشم میخورند.همچنین راسته سوغاتی فروشی و توریستی فروشی ها و دکه های تعویض پول لیما هم در همان نزدیکی میدان اصلی است.

با فاصله کمی از میدان اصلی شهر، بازار بزرگ لیما[20]قرار دارد. این بازار که کارکردی شبیه بازار بزرگ تهران دارد، پر از اجناس بنجل چینی و غیره و ذالک است. شلوغی بی حد و حصری در نزدیکی کریسمس دارد و جایی برای مشاهده زندگی روزمره مردم لیماست.

رقص در بازار چینی ها
رقص در بازار چینی ها


در لیما(و پرو) فروشندگان خیابانی بسیار بسیار زیادی وجود دارند. این تفاوت حضور به شدت به نسبت با آلمان به چشم می آمد. از قبل از ساعت 6 صبح تا حدود 10 شب و شاید دیرتر از آن، فروشندگان با دکه های کوچک شیشه ای که روی گاری های کوچک و یا گه گاه چرخ خرید فروشگاه! سوار بودند در خیابانها هستند و خوراکی و نوشیدنی به رهگذران عرضه میکنند. نوای دائمی این فروشندگان که مشغول تبلیغ محصول خود یا تلاش برای جلب مشتری هستند به همراه صدای بوق ماشینها، موسیقی پس زمینه لیما را تشکیل میدهد. نهارمان را در یک رستوران پرویی-چینی یا چیفا[21]صرف کردیم. به علت مهاجرت جماعتی از چینیان به پرو، در جای جای همه شهرهای پرو این رستوران های پرویی-چینی یافت میشود، که غذاهایشان گویا ترکیبی از غذاهای چینی با ترکیبات پرویی است و منویی تقریبا مشابه در سرتاسر کشور دارند! غذایشان به مذاق ما خیلی خوش نیامد و تصمیم گرفتیم دیگر در چنین رستورانهایی نرویم.

از آنجایی که لیما شهری در کنار اقیانوس آرام است، غذاهای دریایی در آنجا بسیار سرو میشد و طرفدار داشت. در گذری که از یکی از بازار روزهای لیما داشتیم، حجم زیادی از جانوران کف اقیانوس ها را روی میزها و روی یخ مشاهده کردیم!

راسته ماهی فروشان بازار لیما
راسته ماهی فروشان بازار لیما

در لیما با کارخانه بستنی سازی دون فریو[22]یا آقای سرما! آشنا شدیم! از جلوی کارخانه ش گذشتیم و پدرو به ما گفت که اینجا محبوب ترین بستنی­های پرویی را تولید میکند با قیمت پایه یک سُل! در همه جای شهر دوچرخه سواران زردپوش، چرخ دستی ها و کیف رو دوشی‌های زرد رنگ این بستنی دیده میشد و بستنی فروشانی که در اتوبوس و قایق و بین ترافیک ماشین‌ها مشغول فروشش بودند.

در ضمن آب شیر در لیما قابل آشامیدن نبود و آب مورد نیاز را به صورت آب معدنی میخریدیم و یا در بعضی از خانه ها فیلتر تصفیه آب وجود داشت.

شب به تماشای یکی از دیدنی های لیما، مجموعه ای به نام فواره های جادویی آب[23]رفتیم. این مجموعه بسیار شبیه به پارک آب و آتش تهران است با این تفاوت که فضای بسیار بزرگی رو احاطه کرده و تعداد فواره و ترکیب نوری بسیار بیشتری دارد. پارکی بزرگ و زیبا پر از گل کاری و تزیینات درختان و حوض ها و فواره هایی که اشکالی را در فضا ترسیم میکنند. برای ورود به این پارک بزرگ باید نفری 4 سُل پرداخت و رفتن به آنجا در آن شب گرم لیما، حسابی خنکمان کرد.

فواره جادویی آب
فواره جادویی آب

شب سوار ماشین دوست پدرو شدیم که ماشینی شاسی بلند و جذابی بودش و همراه رفقای پدرو در شهر گشتی زدیم! توضیح آنکه تا آنجاییکه ما فهمیدیم، پدرو در کار خرید و فروش ماشین است . وی اوقات فراغت خویش را به چت کردن و واتس اپ نموندن در ترافیک سنگین لیما و همچنین گذراندن وقت با دوستان و مهمانان کوچ سرفینگیش میگذراند. کو سرفینگ گویا نقش بسیار مهمی در زندگی پدرو ایفا میکند و خودش و تعدادی از دوستانش که ما در این مدت ملاقات کردیم مهمانان مختلفی را به میزبانی قبول میکنند و در شهر میگردانند و با آنها وقت زیادی میگذرانند. سپس به محله سن میگل و خانه پدرو رسیدیم.

در توصیف اوضاع خانه کاشانه پدروی خوش قلب بگویم که خانه ای بود ویلایی، با اسباب و اثاث کم و کهنه که این حس را به آدم میداد که صابخانه در حال اسباب کشی است، و کثیف. پدرو سخاوتمندانه شب اتاق و تختش را به ما داد و ما پس از پهن کردن هرچه که دم دستمان بود بر زیرمان، خوابیدیم...

7. روز سوم، اول دسامبر 2019

● پیش به سوی شهر اوآراز[24] قلب کوهستان آند

صبح زود بیدار شدیم و با کومبی به سمت ترمینال شمال لیما رفتیم تا اتوبوسی به مقصد شهر کوهستانی اوآراز بگیریم.

داخل ترمینال که شدیم فضا کاملا شبیه به ترمینال های اتوبوسرانی تهران بود. ما از قبل بلیت نخریده بودیم و تصمیم گرفته بودیم که بلیتهای اتوبوس را همه در محل بخریم. از آنجاییکه در پرو اتفاقات بسیاری باعث شد که برنامه حرکت ما دقیقا آنگونه که میخواهیم پیش نرود، این تصمیم منطقی و درستی بود. پس از کمی جست وجو از آژانسهای مختلف، بلیت اتوبوس به اوآراز را برای یک ساعت بعد (ساعت 10 و نیم) به ارزش نفری 35 سُل خریدیم. هر چند که فاصله لیما تا اوآراز تنها 400 کیلومتر است ولی اتوبوس ها این فاصله را در حدود هفت و نیم ساعت طی میکنند که دلیل آن گذشتن از گردنه 4100 متری بین راه است. پس از اینکه خیالمان از خرید بلیت راحت شد، به طرف بازار کنار ترمینال رفتیم تا چیزی بخوریم.

بازار[25]نسبتا بزرگی در کنار ترمینال قرار داشت و به جز خوراکی، وسایل پلاستیکی و دیگر خرت و پرت ها هم در آن یافت میشد. دیواره های بخش خوراکی کاشی کاری شده بود و فروشندگان به زور سر و گردنشان را از پشت دکه هایشان و انبوهی از میوه های تازه بیرون میکشیدند و بی وقفه و فریاد زنان سعی در جلب مشتری داشتند. به سراغ مغازه ای رفتیم که به زور یک میز و صندلی کوچکی جلو مغازه جای داده بود و قهوه و کیک و اسموتی میوه سفارش دادیم. نکته عجیب اینکه هر چند صادرات اول پرو قهوه است ولی قهوه هایش تعریفی ندارد و کافه و قهوه خانه به طور کلی کم دیدیم. (به نسبت کشورهای اروپایی که هیچ کدام قهوه تولید نمیکنند ولی در هر کوی و برزن کافه یافت میشود!) در عوض تا دلتان بخواهد آب میوه و اسموتی تازه با ترکیب های عجیب و غریب هست. ما نفری نیم لیتر شیر انبه و آب پاپایا سفارش دادیم. خانواده کناریمان در حال خوردن چیزی شبیه آبگوشت پای مرغ بودند و ما انگشت به دهان که کله صبح چه وقت این چیزهاست!

بازار جنب ترمینال
بازار جنب ترمینال

توضیحی راجع به نژاد و چهره مردم پرو شاید خالی از لطف نباشد. در پرو، 45% مردم از نژاد سرخپوستان قاره امریکا[26]، 37% از نژاد مخلوط[27]، و باقی اروپایی یا آسیایی و سیاه و غیره هستند. به طور کلی در امریکای لاتین، پس از استعمار اسپانیایی ها و قتل عام گسترده مردم بومی، نژاد و چهره بسیاری از مردم این قاره شبیه به اروپاییان شده است و تعداد نسبتا کمی از افراد با مشخصات فیزیکی سرخپوستی! در اینجا یافت میشوند. البته از این نظر پرو یکی از کشورهایی است که تعداد افراد با اصلیت بومی بر به کل جمعیت در آن، نسبتا بیشتر از کشورهای دیگر امریکای لاتین است و این نوع چهره سرخپوستی! چهره غالب است. یکی از اقوام بزرگی که در پرو ساکن بودند، و همچنان هم هستند، قوم کچوآ[28]می باشند که بیشتر در کوهستان های کشور زندگی میکنند. زبان کچوآ بعد از اسپانیولی، بیشترین تعداد متکلم را در پرو دارد و قوم اینکاها هم در حقیقت کچوآ بودند. راستی اگر فروشگاه دیکاتلون[29] که فروشگاهی فرانسوی است و در کشورهای اروپایی لوازم ورزشی با قیمت مناسب را میفروشید را میشناسید، حتما نام برند کچوآ را هم شنیده اید. این برند نام خود را از این قوم در کشور پرو وام دارد.

به ترمینال برگشتیم. نکته ای که در حساب وقت باقیمانده مان فکرش را نکرده بودیم این بود که برای سوار شدن به اتوبوس نیاز به گذشتن از چک امنیتی همانند فرودگاه ها بود و همچنین هزینه ای نفری یک سُل که به ترمینال پرداخت میشد. خلاصه در دقایق آخر به اتوبوس دو طبقه مان رسیدیم.

در ابتدای مسیر خروج از لیما مناظر بیایانی بودند. بیایان نه شبیه به جاده های کویری ایران، شن زار بود، شن اطراف جاده بود وبا باد به داخل جاده میدوید و هر از چندگاهی در افق غربی جاده، اقیانوس آرام خودی نشان میداد.

جاده کاملا سر بالایی بود و ما تماما داشتیم ارتفاع زیاد میکردیم ولی تا چشم کار میکرد شن بود و رمل و خبری از علف و گیاهی نبود. رفته رفته با افزایش ارتفاع، مسیر کوهپایه ای میشود و گیاهانی در کنار جاده دیده میشوند. سریال میبینیم و آهنگ گوش میکنیم و از منظره عجیب رمل و اقیانوس لذت میبریم.

پس از حدود 4 ساعت، اتوبوس برای ناهار در گاراژی برای نیم ساعت توقف میکند. سقف حیاط گاراژ رو با گونی پوشانده اند تا پناهی در مقابل آفتاب و باران احتمالی باشد و تعدادی میز و صندلی برای سرو غذا کف گاراژ رو پوشانده است. در انتهای گاراژ دستشویی هایی هست که طبق معمول نه خبری از دستمال توالت هست و نه آب و صابون درست و حسابی برای شستن دست ها. بسیار توصیه میشود که در طول سفر به پرو با خود مایع شستشوی دست و دستمال توالت همیشه همراه داشته باشید.

به مسیر ادامه میدهیم و همچنان ارتفاع میگیریم، همین 5 ساعت قبل بود که از ارتفاع صفر لیما سفر خود رو شروع کرده بودیم ولی حالا تا ارتفاع4100 متری بالا آمده ایم، مناظر اطراف بسیار زیبا و سرسبز شده است و دشت های بی در و پیکری در مقابل چشمان ماست. دریاجه زیبای کنوکچا[30] در گردنه جاده و در ارتفاع 4020 متری قرار دارد. مناظر واقعا حیرت آور است و از این پس به سمت اوآراز ارتفاعمان را کمتر میکنیم.

منطقه کوهستانی کوهستان سفید[31]بلندترین منطقه کوهستانی پرو است که حدود 200 کیلومتر در جهت شمال غربی به جنوب شرقی کشیده شده است. این منطقه به تنهایی 722 یخچال کوهستانی، 17 قله بالای شش هزار متر و تعداد زیادی دریاچه کوهستانی دارد. اوآراسکاران[32] بلندترین قله پرو و چهارمین قله بلند آمریکای جنوبی با ارتفاع 6768 متر هم در این منطقه قرار دارد.

قله چاکرارایو 6108
قله چاکرارایو 6108

بالاخره حوالی ساعت شش به اوآراز میرسیم و خورشید به تازگی غروب کرده است. اول از همه به سراغ ترمینال های اتوبوس رانی برای خرید بلیت برگشت رفتیم. بر خلاف لیما ترمینال واحدی وجود ندارد و قیمت و ساعت و شرایط هر اتوبوس رو باید از دفتر نسبتا کوچکی که هر شرکت در ورودی پارکینگ اتوبوس خود دارد، جویا شویم. برای همین به سمت خیابان آنتونیو ریموندی[33]رفتیم که اکثر شرکتها در آن دفتر داشتند. صندلی های اتوبوسها معمولا قابل خواباندن هستند، با این تفاوت که مقدار زاویه خوابیدن صندلی ها متفاوت است. گزینه ها از 120 درجه شروع میشود و در 165 درجه به نیمه تخت خوابی[34] تا 180 درجه که عملا تخت خوابی[35] میشود بالا میرود. پس از پرس و جو از چندین شرکت، نهایت بلیت را برای فردا ساعت 10 و نیم شب و با صندلی تختخوابشو تا 145 درجه به قیمت نفری 35 سُل میخریم.

شهر اوآراز در ارتفاع سه هزار متری واقع شده است و کف تمام خیابان های آن را به جای آسفالت، تکه های بتنی فرش کرده است. ما نسبتا در مرکز شهر هستیم و علی رغم هوای کوهستانی و خنک سر شب، فضا شهری کاملا زنده و گرم است و مردم زیادی در حال رفت و آمدند و شهر پر از دست فروش با محصولات مختلف است. اوآراز عملا دروازه تمام کوه های بلند این منطقه و قلب کوهستان آند در پرو است. از اینجا میتوان به راحتی به پای صعود بیشتر کوه های بلند رسید و فروشگاه های لوازم ورزشی و کوهنوردی در شهر دیده میشود.

اوآراز از بالا
اوآراز از بالا

برای شبمانی به سمت هاستل آکلیپو[36]که از قبل در گزارشها خوانده بودیم میرویم.هاستل بسیار خوب و تمیز و حرفه ای بود. روی دیوار برنامه های تورها یک و چند روزه ای که میتوان از مبدا این هاستل اجرا کرد نوشته شده است و در بین آن ها برنامه دریاچه 69 که هدف ما هست هم دیده میشود. قیمت پیشنهادی هاستل نفری 32 سُل برای حمل و نقل و راهنما به علاوه نفری 30 سُل ورودی پارک ملی است. ساعت 4 و نیم صبح ماشین از در هاستل ما رو سوار میکند و طبق برنامه ساعت 7 عصر دوباره بر میگرداند. آن شب نفری بیست سُل برای هر تخت در اتاق خوابگاهی میدهیم.

8. روز چهارم، دوم دسامبر 2019

دریاچه لاگون69 [37]، نگینی در آند

صبح زود جلوی در ورودی میرویم. حدود ده نفری از هاستل قرار است همنورد ما باشند. یک ساعتی منتظر میشویم و نهایتا ساعت 4 و 45 سوار میدل باس میشویم. ماشین محله های مختلف اوآراز رو دور میزند و همنوردان دیگر را سوار میکند. پس از حدود دو ساعت راهنما شروع به صحبت میکند. راهنما پسر آفتاب سوخته است که ابتدای به توضیحاتش رو با متانت بسیار ابتدا به اسپانیولی و سپس به صورت خلاصه به انگلیسی ایراد میکند. اینطور که به نظر میرسد در کل سه توقف خواهیم داشت که اولی برای صبحانه، دومی برای پرداخت ورودی پارک ملی و سومی شروع کوهپیمایی خواهد بود و طبق برنامه باید حدود سه ساعتی برای این مسیر 80 کیلومتری در اتوبوس باشیم.

مسیر بسیار زیبا بود و دشت های کوهستانی و هر از چندگاهی قله های سر به فلک کشیده برفی از دور نمایان میشدند. برای صبحانه در خانه -رستوران روستایی توقف کردیم و افراد محلی صاحبان رستوران بودند. از صحبتی که همسفران کردیم متوجه شدیم که اکثرا گردشگر هستند و فرد پرویی گویا در میانمان نبود.

مسیر طول راه
مسیر طول راه

توقف دوم در ورودی پارک ملی بود که در دهانه تنگه ای کوهستانی ساخته شده بود. راهنما که از قبل پول ورودی (نفری سی سُل) را جمع کرده بود به محیط بان میدهد و محیط بان برای اطمینان داخل ماشین شد و تعداد افراد را شمارش کرد.راهنما توضیحاتی در مورد مسیر و گیاهان و جانوران به ما داد. دو دریاچه در مسیر خواهیم دید و سپس کوهپیمایی را شروع میکنیم. به دریاچه اول به نام لاگون لیانگانکو[38] که میرسیم توقف کوتاهی برای عکاسی داریم. دریاچه بسیار بزرگی و طویلی است که در تنگه ای جا خوش کرده و فضای بسیار زیبا و آب بسیار نیلگونی دارد.

در ادامه آب دریاچه اول به نام لاگون اُرکانکوچا[39]دو طرف جاده را میگیرد و انگار از وسط آب داریم حرکت میکنیم. و نهایتا اتوبوس کنار جاده و سر پیچی توقف میکند و ما برای پیمایش آماده می شویم. این جاده تا گردنه 4700 متری بالا میرود و سپس به سمت حوزه آبریز آمازون و طرف دیگر رشته کوه سرازیر میشود که حتما پر برف خواهد بود و شاید در فصل بارش بسته باشد. مسیر صعود به دریاچه حدود 7 کیلومتر است که از ارتفاع3900متر شروع میشود و در نهایت به دریاچه در ارتفاع 4600 میرسد.

دریاچه لاگون69 در دامنه های قله 6100 متری چاکاراهو[40] و قله 5725 متری پیسکو[41]قرار گرفته است. در ابتدای مسیر مغازه کوچکی و یک دستشویی قرار دارد. یک ساعت ابتدایی مسیر صعود شیب کمی دارد و پس از آن با شیب زیادی از دامنه ای بالا میرویم و به دشتی فراخ میرسیم که یک دریاچه هم اینجا قرار دارد. پس از عبور از دشت ، شیب نهایی رو صعود می کنیم تا در نهایت به دریاچه میرسیم.

در انتهای دشت اول آبشار بسیار زیبا و بزرگی در سمت چپ ما قرار دارد که در نهایت به بالای همان آبشار میرسیم. راهنما ابتدا جلو میرود و سپس عقبدار میشود. مسیر کاملا پاکوب است و در برخی نقاط تابلو هم قرار دارد. هر چند که مسیر پیچیدگی خاصی ندارد ولی این صعود برای ما که روز قبل در ارتفاع صفر بودیم و خواب خوبی هم نداشتیم خیلی راحت نبود. کمی با ارتفاع گرفتن سریع مشکل پیدا کردیم و بارش گه گاه باران هم مزید علت شد. مسیر و منظره ها بسیار زیبا و چشم نواز بودند مخصوصا آبشارهای ریز و درشتی که در تمام طول مسیر در جای جای کوهستان سرازیر شده بودند.

مناظر مسیر لاگون
مناظر مسیر لاگون

نهایتا همراه با بقیه ساعت یک و نیم به دریاچه میرسیم و عکاسی میکنیم. دریاچه زیبایی نفس گیری داشت و به زحماتی که برای رسیدن به آن کشیده بودیم می ارزید. رنگ آبش بسیار زیبا و فیروزه ای و در میان طبیعتی که آن را در بر گرفته بود همچون نگینی می درخشید. هوای دریاچه هم سرد بود و آماده باریدن. پس از حدود نیم ساعتی توقف به سمت پایین سرازیر میشویم و تقریبا تمام راه برگشت تا ماشین باران میبارید و لباس هایمان کاملا خیس شد. ما علاوه بر ژاکت بارانی، شلوار بارانی هم داشتیم که پوشیدنش در این بخش کمک بزرگی به خشک ماندن و حفظ انرژی مان کرد. این بخش از سفر از سردترین روزهای سفرمان بود و دمای حدودا تا 10 درجه پایین آمد که با توجه به باد و باران، چیزی که ما حس میکردیم نزدیک به 3 تا 4 درجه بود.

لاگون69
لاگون69

نهایتا ساعت 4 عصر به ماشین میرسیم، کمی منتظر میمانیم تا همه افراد تیم برگردند و شروع به حرکت میکنیم. تقریبا ساعت 8 شب به اوآراز میرسیم چند بلوک پایین تراز هاستل پیاده میشویم و به دنبال بقیه بچه های هاستل زیر باران شدید به هاستل میرویم. هنوز تا حرکت اتوبوس مان یکی دو ساعتی وقت داریم، لباسی عوض میکنیم و وسایلمان را جمع و جور میکنیم و چای میخوریم و گرم میشویم. باران شدیدی می بارد و نمیشود در شهر گردش کرد به همین دلیل به نزدیکترین غذاخوری که زیر همان هاستل باشد میرویم، مرغ و سیب زمینی به همراه اینکاکولا ☺ سفارش میدهیم. سپس راهی ترمینال میشویم و ساعت ده و نیم شب سوار اتوبوس میشویم.

9. روز پنجم، سوم دسامبر 2019

● صبح بخیر لیما

ساعت پنج صبح به لیما رسیدیم این بار نه در ترمینال شمال، بلکه در ترمینال مرکزی تری و نزدیک پلازا سنترال پیاده شدیم. برخلاف تمام تصویرهای قبلی از لیما، این بار صبح زود لیما کاملا آرام و کم هیاهو ولی کماکان زنده است. سوار اتوبوس میشیم و به محله ماگدالنای دریا[42] میرویم.

صبح نسبتا زود به خانه الکس رسیدیم. او در طبقه پنجم آپارتمانی ده طبقه زندگی میکند، پسری گرم و خوش برخورد که مادرش هم امروز به خانه اش آماده است. الکس دفتر تجاری خودش را دارد و وضع مالی نسبتا مناسبی. مادرش زنی 67 ساله است که به نظر حنانه پس از مامان آقای حجوانی، بامزه ترین پیرزنی بود که تا به حال دیده بود. از مهمانان کوچ سرفینگ دیگری که به آنجا آمدند برایمان گفت، از اینکه از ایران چیزی نشنیده جز جنگ ایران و عراق . رابطه بین الکس و به نظرمان خیلی جالب بود، پسر همه بحث ها را برای او دوباره توضیح میداد تا بدینگونه مادرش همیشه وارد و داخل بحث باشد و بتواند نظر بدهد. صبح الکس از نوشیدنی رایج پرویی، ماکا[43]که نوعی پودر غله بود که در شیر مخلوط میشود، به ما تعارف کرد. مزه جدیدی میداد و به نظر با افزودن کمی شکلات به آن بسی خوشمزه میشد! الکس انگلیسی هم صحبت میکند و همین باعث میشود که ارتباط بهتری با او داشته باشیم. چند ساعتی استراحت کردیم و بعد همراه او از خانه خارج شدیم. الکس ما را با ماشین به اتوبان کنار اقیانوس برد.

در این منطقه از لیما به فاصله کمی از دریا تپه های صخره گونه و نسبتا بلندی وجود دارد که بر روی اکثر آنها هم ساختمان های بلند با چشم انداز مناسب به دریا بنا شده است. آب اقیانوس خاکستری و مواج است. الکس میگفت که این ساحل برای موج سواری خیلی معروف است و گواه این حرف هم شمار بالای دکه هایی است که هم وسایل موج سواری کرایه میدهند و هم آموزشهای مقدماتی رو ارائه میدهند. قیمت کلاس موج سواری اینجا، همانگونه که قابل حدس است از اروپا بسیار مناسبتر است. تعداد زیادی موج سوار آماتور دیده میشدند که اغلب تلاش هایشان برای سواری گرفتن از موج های نسبتا کوچکبا شکست مواجه میشود.

اقیانوس از محله میرافلورس
اقیانوس از محله میرافلورس

از پله های زیادی بالا رفتیم تا به روی یکی از همان تپه ها رسیدیم و به محله معروف میرافلورس[45] وارد شدیم. این جا همه چیز متفاوت است.

خیابان بندی منظم تر و خیابان ها بسیار تمیزتر هستند، خط ویژه برای دوچرخه وجود دارد و مغازه و حتی چرخ های میوه و آبمیوه فروشی بسیار شیک تر هستند. از چند مغازه سوغاتی فروشی که بیشتر محصولات پشم آلپاکا دارد دیدن میکنیم و برای ناهار به رستوران معروف ساندویچی لا لوچا[46]میرویم. محله میرافلورس مکانی است که با استانداردهای بالایی درست شده و در تضاد غریبی با بقیه شهرهاست. مدل مغازه ها و رستوران ها آدم را کاملا یاد اروپا می اندازد. انگار پرویی ها میخواستند بگویند که ببینید، ما اگر بخوایم بلدیم که شهرمان را قشنگ و مثل اروپا مرتب درست کنیم.

باتوجه به عکسهایی که از لیما و در گزارش های پیش از سفر دیده بودیم، به نظر میرسد که اکثر گردشگران در این محله ساکن هستند و تعاریفی که از لیما میکنند مطابق این محله است! همچنین در فرودگاه هم به محض اینکه میدیدند ما گردشگریم به ما پیشنهاد سواری تاکسی تا محله میرافلورس را میدادند. در خیابانهای این محله تعداد زیادی گردشگر خارجی هم دیدیم. پس از گشتی کوتاه با اتوبوس به سمت محله سن ایسیدرو[47] میرویم. در نقشه وجود یک مسجد توجه مان را جلب کرد که خوشبختانه مسئولش آنجا بود و در را برایمان باز کرد تا نگاهی به داخلش بیندازیم و با آنها گپی بزنیم.

سپس به سمت بازار محله سن ایسیدرو میرویم. در راه به یکی از کازینوهای لیما برمی خوریم و تصمیم می گیریم که سر و گوشی آب بدهیم! پاسپورتمان را در ورود چک می کنند و وارد می شویم. با اینکه ظهر است و ساعت کاری، ولی تعداد قابل توجهی آدم، و مخصوصا خانم پای بازی ها نشسته اند و مرغ و نوشیدنیشان هم کنارشان است. فضا بسیار خانوادگی و آرام به نظر میرسد! چرخی می زنیم و بیرون می رویم.

سپس وارد بازار محله میشویم. بازار بزرگ و بسیار جالب و نسبتا تمیز است. راسته های مختلف در آن هست که جالب ترینش برای ما، راسته میوه و خوراکی فروشی ها و بخش موجودات دریاییست. از آنجاییکه لیما در کنار اقیانوس است، از بهترین مکان ها برای خوردن غذای دریایی تازه در پرو محسوب میشود. نوشیدنی غالب مردم اینجا، برخلاف کلمبیا، قهوه نیست بلکه ماته و نوشیدنی کینوآ و اسموتی است.

بازار رنگارنگ
بازار رنگارنگ

مقداری مواد اولیه خوراکی از جمله ذرت سیاه خریدیم. داستان خرید ذرت هم این بود که هنگام خرید، آمدیم رندی کنیم و از مشتری ای پرسیدیم که این ذرتهای رنگین که به بادمجانی میزد مرغوبند یا نه، خانم دستی به ذرت همچون سنگ زد و گفت که برای چیچا[48] خوب است! ما هم که نفهمیدیم چه شد و چیچا کدام است و یک عدد ذرت سنگی خریدیم. پروسه خرید بسی طول کشید، چونکه همه جا این تصور را داشتیم که دارند قیمت را به ما دولا پهنا می اندازند که البته تصور اشتباهی هم نبود و بسیار چانه زدیم تا بالاخره با یک بغل پر خوراکی برگشتیم.

به خانه الکس رفتیم تا دور هم شام درست کنیم. الکس، مادرش و پسرخاله‌‌به همراه همسرش آن شب در خانه الکس بودند. شروع به درست کردن سالاد برای شام کردیم. مادر الکس پس از اینکه متوجه میشود میوه و سبزی ها رو به چه قیمتی خریده ایم بهمان میگوید همه را بهتان گران داده اند! این یک ویژگی کاملا بارز در کل پرو است. برای خرید هر چیزی باید چانه زد، از میوه و سبزی گرفته تا بلیت اتوبوس و هتل حتی داخل رستوران ها هم میتوان قیمت نوشته شده در منو رو شکست و تخفیف گرفت. سیب زمینی پخته و سالاد میخوریم و با چشمان گرد شده دیدیم که مادر الکس پس از جوشاندن ذرت در آب، خودش را دور ریخت و تازه متوجه شدیم که ای بابا، آن ذرت سیاه که خریدیم رو نمیخورند بلکه میجوشانند و آبش را به همراه شکر قهوه ای و لیمو مینوشند که به آن چیچا میگویند! چیچا مزه خاصی نداشت و بیشتر مزه شربت آبلیمو میداد. البته یادمان آمد روزهای قبلی این نوشیدنی بنفش رنگ را در خیابان دیده بودیم. آن شب با الکس و خانواده ش بسی نشاط رفت و بحث های جالبی کردیم. از سیاست و وضع اقتصادی پرو و آمریکای لاتین تا فوجیموری و آلن گارسیا[49]که اتفاقا دل پری هم از آن ها دارند. از اینکه سال هاست که تمام رؤسای جمهور پرو پس از اتمام قدرت، به علت فساد مالی یا زندانی شدند یا محکوم و دادگاهیند! ما در دل گفتیم که باز خوب است دادگاهی وجود دارد که رئیس جمهورهای دزدتان به آنجا بروند. توضیح راجع به فوجیموری آنکه وی از سال1990 تا سال 2000 رئیس جمهور کشور اسپانیولی زبان پرو بوده، و همانگونه که از اسمش معلوم است اصالتا ژاپنی و دارای دو ملیت بوده است. این مفهوم که یک ژاپنی آنقدر در این کشور مقبولیت داشته که مدت ده سال (برای دو دوره) رئیس جمهور کشور شود خیلی جالب و خنده دار به نظر میرسید! از کارهای قابل تقدیر فوجیموری مبارزه با تروریسم و سرکوب مخالفین بوده و کارهای ناشایست بسیاری هم کرده از جمله قتل بدون دلیل و مدرک هر کسی که به عنوان مخالف میشناخت و اختلاس های فراوان. در نهایت هم پس از محکوم شدن در دادگاه پرویی، وی به ژاپن می گریزد و اعلام میکند که من اصلا ژاپنیم! که گویا این مورد آخر بسیار برای پرویی ها گران تمام میشود و کینه به دل میگیرند.گپ و گفتی با خانواده الکس ادامه میابد عکس یادگاری میگیریم و تا در نهایت به خواب میرویم.

ما و الکس اینها!
ما و الکس اینها!

10. روز ششم، چهارم دسامبر 2019

ایکیتوس

امروز ساعت ده صبح پرواز با هواپیمایی لاتام به مقصد پایتخت آمازون پرو، ایکیتوس داریم!

وقتی که کم کم نزدیک به ایکیتوس شدیم، نمیتوانستبم چشم از پنجره هواپیما برداریم. مخملی سبز و غلیظ زیر پایمان را گرفته بود که رودخانه ای قهوه ایی مارپیچی در میان آن انبوه سبز پیج و تاب میخورد و تا چشم کار میکرد سبز بود و سبز و سبز. این همان آمازونی است که تا پیش از این فقط نامش را شنیده بودیم و در مستندها دیده بودیمش، این ذخیره عظیم طبیعی کره زمین. نظر من را گر بخواهی، هر انسانی لازم است حداقل یک بار از بالا به این عظمت نگاه کند تا حواسش باشد که ما در زمینمان چه جاهای دوست داشتنی ای داریم و چه نقاطی هستند که هنوز ناشناخته و کشف نشده اند… هر چه پایینتر میرویم سبزی بیشتر دیده میشود و رودخانه بزرگتر به نظرمان میرسد. رفته رفته به زمین نزدیکتر میشویم و درست قبل از فرود بر روی باندی وسط جنگل، دیگر آن حجم سبزی شفافتر میشود و شاخه برگها قابل تشخیص. شکوه عظیمی در مقابل چشمان ماست و اینجا آمازون است.

آمازون از هواپیما
آمازون از هواپیما

ساعت 12:30 از هواپیما که بیرون رفتیم باد گرم تندی به ما سیلی زد، هوای وحشتناک مرطوب و گرم، گرمایی که شاید مشابهش را در تابستان اهواز میشد بتوان یافت! دوان دوان از پله های هواپیما دور میشویم تا به اولین سایه برسیم. جالب آنکه حتی باند پروازی هم از رویش درختان آمازونی در امان نیست و تنها چند ترک روی آسفالت حاشیه باند کافی است که درختچه و گیاهانی از آن سر درآورد. ترمینال فرودگاه ایکیتوس ساختمان کوچکی است و پس از خروج از فرودگاه، چشم میگردانیم تا رابین، میزبانمان را که گفته بود به فرودگاه می آید، پیدا کنیم. راننده تاکسی ها و موتوتاکسی های سه چرخه، مانند گروه مورچگان بر سرمان ریختند. من کلافه شده بودم داد زدم: “No quiremos Taxi” و رفتیم به دنبال رابین!

ایکیتوس
ایکیتوس

رابین را با خوشحالی یافتیم و با همراهی او و با یک موتور سه چرخه از فرودگاه راهی شهر شدیم. مسیر تقریبا نیم ساعتی طول کشید و در مسیر فقط و فقط موتور دیدیم و موتوتاکسی! تمام موتو تاکسی های ایکیتوسی به علت گرمای هوا جز سقفی بر سر هیچ نداشتند (این حالت در شهرهای دیگر وجود نداشت و روی موتورها کابینی کامل سوار بود، چون هوا بسیاری از اوقات سرد میشد). البته که زن و مرد و کودک و بزرگ موتورسواری میکنند! اینجا زنان موتورسوار زیادی دیده می شوند و زنان کارهای یدی‌ای را مانند رفتگر شهرداری، کارهای ساختمانی و شاگرد شوفری انجام می دهند که ما به دیدنشان در آن شغل ها هیچ عادت نداریم...رنگ و صدا و بو در این شهر آمازونی بیداد میکند! ایکیتوس شبیه هیچ شهری نبود که تا به حال دیده بودیم، سرتا به پا هیجان و تعجب بودیم و تند تند فیلم و عکس میگرفتیم. منتها به زودی فهمیدیم که ایکیتوس فقط از روی موتوتاکسی زیباست. خیلی تلخ است و این موضوع را تازه هنگامی که پیاده شدیم متوجه شدیم. موتور ما از محله های مختلف گذراند و گذراند و اوضاع خیابان ها مدام بدتر و فقیرانه تر شدند تا سرانجام به جایی رسیدیم که کف خیابان را آشغال پوشانده بود، خانه ها جای در و پنجره حفره های خالی داشتند و انگار ناتمام بودند، و مردم و وضع لباسشان به شدت کهنه و کثیف بود، و آنجا پیاده شدیم! به محله بِلِن[50]خوش آمدید! به تاکسی ده سُل دادیم و وارد خانه دو طبقه آبی رنگی شدیم که متعلق به رابین بود.

محله بلن
محله بلن

به شدت متحیر و شگفت زده شده ایم. خانه با تمام معیارهایی که می شناختیم فقیرانه بود. کف خانه خالی، دیوارها سیمانی، هیچ مبلمانی نبود. هوا به شدت گرم، و اتاق لخت و خالی ما که یک تخت یک نفره تک و تنها مثل سُلول زندان در آن افتاده بود!! از اینکه مهمان خانواده ای به این شدت فقیر شده بودیم و احتمالا موجبات ناراحتی و فشارشان بودیم احساس بدی داشتم، از طرفی اخلاق رابین بسیار متشخصانه و آقامنشانه بود و انگلیسیش از تمام پروهایی که تا آن لحظه دیده بودیم بسیار بهتر بود. تصمیم گرفتیم کمی صبر کنیم و بعد تصمیم بگیریم

رابین ما را به اتاقی که بعدها فهمیدیم اتاق کارش بود و جز میز و چند دفتر در آن وجود نداشت راهنمایی کرد و گنجینه حشراتش را به ما نشان داد! از درون صندوقی یونولیتی حشرات خشک شده ای که در بسته بندی پلاستیکی بودند را درآورد و اسمشان را دانه دانه گفت! گویا مشغول انجام پروژه ای با مردم محلی آمازون بود تا معیشتی جایگزین برای محلی ها فراهم کنند. و آنان به جای قطع کردن درختان، با جمع آوری این حشرات که اکثرشان آفات هم بودند، به معیشت و زندگی خود رونقی بدهند. رابین گفت که اگر شما را با یکی از این حشرات خاص در فرودگاه پیدا کنند 8 سال زندان به علت قاچاق انتظارتان را می کشد! و کاغذبازی های زیادی باید تا این حشره ها به خارج پرو برسند…

خانواده رابین و سائولو (برادر بزرگتر رابین) با مهربانی و خوش رویی با ما برخورد کردند.

ما رابین را در کوچ سرفینگ یافته بودیم و میدانستیم که وی تور آمازون هم ارایه میدهد. با رابین و برادرش سائولو شروع به صحبت کردیم تا ببینیم که شرایط و هزینه تور آمازون با آنان چگونه است. پس از بالا و پایین کردن های بسیار و تماس های زیاد، در نهایت برایمان مسیر سفر را ترسیم کردند، زمان بندی را توضیح دادند و قرار شد که خریدهای این 4 روز را ما انجام دهیم، و فردا صبح حرکت کنیم. برای سفر کردن قایق تندروی عمومی ای وجود داشت که گویا نتوانسته بودند راننده ش را پیدا کنند، برای همین ما بین گزینه ای 200 سُلی که قایق شخصی تندرو بود و گزینه ای 30 سُلی که قایق حمل و نقل عمومی و کندرو بود، قایق کندتر را انتخاب کردیم. رابین که در ابتدا قرار بود خودش راهنمای ما باشد، گفت که ازاین به بعد سائولو برادرش و خلیفه اش راهنمای ما خواهد بود، تنها مشکل و تفاوت اساسی برای ما این بود که سائولو فقط اسپانیولی حرف میزد!

از آنجاییکه دیگر برای رفتن به شهر و یافتن تورهای دیگر دیر شده بود و تصمیم گرفتیم که با سائولو به آمازون برویم و من وظیفه ارتباط و ترجمه را به عهده بگیرم.

قرار بر این بود که هزینه های سوخت و حمل و نقل سه نفر به عهده ما باشد و نهایتا هم قرار شد به سائولو در انتهای سفر انعام بدهیم. تخمینان این بود که در نهایت حدود دویست تا سیصد سُل هزینه بشود. لیست مواد غذایی لازم را از آنها پرسیدیم. به نظر میرسید مهمترین ماده غذایی ای که باید حمل میکردیم مرغ بود! پس از آن مقداری نان، موز و میوه و خلاصه چیزهایی که می خوریم را باید میگرفتیم! آب تمیز و یوکا و ماهی در آنجا خواهد بود. و برخی از وعده ها را هم از روستا تهیه میتوانستیم بکنیم. هیجان داشتیم و شبیه این بود که برای برنامه های کوهنوردی ایرانمان داشتیم بساط را آماده میکردیم. با این فرق که مقصد، آمازون افسانه بود و محل خریدمان، بازارهای هزار و یکشبیِ ایکیتوس…

برای خرید به بازار شدیم، رابین چند ساعت اول ما را همراهی کرد و برایمان راجع به شهر و چیزهای زیادی توضیح داد. از میان دکه ها و میزها و تیرک ها و پلاستیک و چادر سقف هایشان راهمان را باز میکردیم و سعی می کردیم که پایمان را روی آشغال ها و دستفروشان نگذاریم. اگر تا کنون به نظرم برخی خیابانها و بازارهایی که دیده بودیم کثیف و نامرتب بود، ایکیتوس روی همه جاهای قبلی را سفید کرده بود. گرمای ظهر بوی غذاهای مختلف و شلوغی و سر و صدا حال را آشوب میکرد. پس از گذر از بازار متراکم آن منطقه، رابین ما را به محله توریستی تر شهر برد و خانه های سبک استعماری را نشانمان داد. عمارت هایی که متعلق به عصر کائوچو بودند.[51]رابین هر از چندگاهی حشره مرده یا زنده ای را که در اطراف میدید برمیداشت و اسمش را به اسپانیولی و لاتین به ما میگفت! سپس راهمان را به سمت بازار خلوت تر و مرتب تر دیگری کج کردیم تا نهار بخوریم. از آنجاییکه که دیر شده بود، اکثر غذاهای دکه های بازار تمام شده بودند ولی خوآن یوکا و ماهی[52]یافتیم و بسی مشعوف شدیم. این خوآن، یوکای له شده (نوعی گیاه که کاربری شبیه سیب زمینی دارد) همراه ماهی و ادویه در برگ موز پخته شده بود:))) در پرو معمولا همراه با غذا گاهی اوقات لیموی تازه و مخلوطی که در نگاه اول شبیه سالاد شیرازی است ولی در حقیقت سسی بسیار تند است سرو میشود!

پس از نهار از رابین جدا شدیم و خریدهای آمازون را شروع کردیم. خرید کردن در ایکیتوس پیچیده بود و بیش از وقتی که تصور میکردیم زمان برد. اول به خاطر اینکه سوپرمارکتی که همه مواد غذایی را با هم داشته باشد پیدا نمیکردیم، برای همین برای خرید میوه ، گوشت، غلات، نان و شامپو باید بسیار می‌گشتیم. البته این مدل تک کاربری بودن مغازه ها در مقابل مدل کشورهایی مثل آلمان یا امریکا که فروشگاه های زنجیره ای خرده فروشان را از بازار حذف کرده اند، در بسیاری از کشورها مثل ایران خودمان هنوز رواج دارد. ولی چون آنجا به مدل کشور هنوز عادت نداشتیم، خرید از مغازه های کوچک برایمان دشوار بود. مشکل دیگر مساله زبانی بود. حنانه در مکالمه از کلماتی که در اسپانیا یاد گرفته بود استفاده میکرد، ولی زبان اسپانیولی آمریکای لاتین تفاوتهایی با کاستیانو، یا اسپانیایی کشور اسپانیا، دارد. مثلا „supermercado“برای سوپرمارکت خواربارفروشی و همه چیز فروشی، و بعد متوجه شد که اینجا از کلمه„Bodega”استفاده می کنند.

بالاخره در آخر شب خسته و با خریدها به خانه برگشتیم. لیست خریدهایمان:

بطری دو لیتری آب، یک عدد مرغ کامل، شامپو، نان، موز و انبه و سایر میوه ها، دستمال رولی

لیست اقلامی که بهتر می بود میداشتیم:

کرم دورکننده حشرات، ننو، شلوار کلفت و لباس کلفت و دستکش نازک، دمپایی، چکمه پلاستیکی

. آب لوله کشی اینجا در همه ساعات شبانه روز در دسترس نیست. آب را در دبه ها و بشکه های بزرگ جمع می کنند و همیشه سرد است و آبگرمی وجود ندارند که البته با توجه به دمای هوای استوایی نیازی هم به آن احساس نمیشود. آن شب با آب سرد و سطل سطل دوش می گیریم و میخوابیم.

این مطلب اولین بار در سایت لست سکند منتشر شد

ادامه در قسمت دوم سفرنامه

راه برقراری ارتباط با همسفران و پاورقی ها

حنانه آقایان=> instagram: hannane aghayan- Email: hana.aghayan@gmail.com

حامد سلمانی=> Email: aarjasp@gmail.com- instagram:aarjaasp

[1] https://jacksflightclub.com/

[2] Error fares

[3] Lima

[4] Iquitos

[5] Cusco

[6] Juliaca

[7] KLM

[8] Aeropuerto de Jorge Chavez
وی اولین فردی بود که با هواپیما از روی کوهستان آلپ عبور کرد و ملیت پرویی فرانسوی داشت

[9] Sole

[10] CouchSurfing

[11] Combi

[12] Pasaje

[13] Jetlag

[14] Cambio

[15] Claro

[16] Movistar

[17] Plaza de Armas & Plaza de San Martin

[18] Colonial

[19] Jiron de la Union

[20] Mercado central

[21] Chifa

[22] Donofrio

[23] Circuito magico del agua

[24] Huaraz

[25] Mercado

[26] Amerindian

[27] Mestizo

[28] Quechua

[29] Decathlon

[30] Conococha

[31] Cordillera Blanca

[32] Huascarán

[33] Avenida Antonio Raymondi

[34] semi cama

[35] Cama

[36] Akilpo

[37] Lagoona 69

[38] Lagunas de Llanganuco

[39] Llanganuco Orconcocha

[40] Chakrarahu

[41] Nevado Pisco

[42] Magdalena del Mar

[43] Maca

[44] circuito de playa

[45] Miraflores

[46] La Lucha sanguecheria

[47] San Isidro

[48] chicha

[49] Alan Garcia

به فیلم رویارویی دو دنیا در بخش پیشنهادات مراجعه شود

[50] Belen

[51] epoca de caucho.
دوره ای است که در آن استعمارگران برای استخراج لاستیک طبیعی به آمازون حمله ور شدند و ایکیتوس در آن زمان از نظر شهری گسترش یافت.

[52] Juane de yuca con pescado

[53] Insect repellant

[54] Grifo Flotante


سفرنامهپروآمازونطبیعت گردیجهانگردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید