hannane aghayan
hannane aghayan
خواندن ۷۰ دقیقه·۴ سال پیش

پرو مرا می خواند(2)

ادامه قسمت اول سفرنامه

12. روز هفتم، پنجم دسامبر 2019

آمازون 1

صبح زود ساعت 6:40 بلند شدیم. بار و بنه را در کوله ها و گونی جا دادیم و آماده حرکت شدیم. مکالمه ما با سائولو در این لحظه: ننو همراهتون نیاوردین؟

ما: :؟

ای بابا، تو قایق خیلی راحت میشد اونطوری، حالا این ننوی ما خرابه ولی بد نیستش، ببریمش.

ما: D: D: D:

و ننو را هم بار میزنیم بدون اینکه بدانیم دقیقا باید کجا ازش استفاده کنیم!

بندر شروع سفر
بندر شروع سفر

از در خانه رابین با موتوتاکسی به ساحل «رود ایتالیا» که محل شروع تور ما بود، رفتیم . ابتدا آنجا سوار قایق کوچکی شدیم، به پمپ گازوئیل[54] که در حقیقت قایقی است روی آب که بنزین و گازوئیل برای فروش دارد رفته، 20 لیتر گازوئیل به قیمت 62 سُل خریدیم و به سمت قایق بزرگتری که برای حمل و نقل عمومی بین ایکیتوس و روستاهای آمازونی است، رفتیم و نهایتا ساعت 8:30 از آنجا راه افتادیم. قرار بود در این سفر به سمت بالادست رود آمازون حرکت کنیم روستاهایی در میان جنگل را ببینیم. قایق حمل و نقل عمومی آمازون جذابترین وسیله حمل و نقلی بود که به عمردیده بودیم! چوبی و قدیمی و بزرگ. دو طرف سالن اصلی قایق، نیمکت وجود داشت و پنجره های بدون شیشه. مردم با مرغ و زنبیل و بچه و بار و بنه به داخل می آمدند و اگر بار بزرگتری مثل صفحات و تیرک های فلزی (برای خانه سازی) هم داشتند در قسمت زیرین قایق جاسازی میکردند. هر از چندگاهی مسُلط ننوی خود را به دو طرف قایق طوری می بستند که وسط قایق محل قرارگیری ننو ها شد و طرفین محل نشستن، بعدش هم می رفتند داخل ننو می خوابیدند و اصولا هم که کسی به چیزی اعتراضی نمی‌کرد این صحنه یکی از جذابترین صحنه‌های سفر بود!

قایق ما
قایق ما

به سرعت تعدادی دست فروش با هم بالا آمدند و شروع به فروش صبحانه، بستنی و آبمیوه کردند. ما سویچه[55]کوچکی خریدیم و سائولو برایمان بستنی ای گرفت که از آگوآخه[56](نوعی میوه آمازونی) درست شده بود. سویچه غذای ملی پرو است و از ماهی خام به همراه یوکا و ذرت بوداده و پیاز و لیمو درست شده است و خوشمزه بود! بستنی های دست ساز هم اصولا در پرو شبیه آلاسکای خودمان بودند، و در کیسه های پلاستیکی استوانه ای کوچک یخ زده به فروش می رسیدند.

قایق حدود ساعت 9 شروع به حرکت کرد و ما محو تماشای اطرافمان شدیم. از رود ایتالیا[57]وارد رود بزرگتر سالیموئس[58]،که نام دیگر بخش بالادست آمازون است، شدیم. روی سقف قایق رفتیم و سائولو شروع به توضیح دادن و تعریف کردن از آمازون شد جالب آنکه یک هواپیمای آب نشین چهارنفره تک موتوره هم ابتدا از کنار قایق ما به آرامی عبور کرد و پس از چند دقیقه با موتورهای روشن دوباره از روی رودخانه بلند شد و بر فراز آمازون به گشت زنی پرداخت.

ایکیتوس از روی قایق
ایکیتوس از روی قایق


قایق به آرامی در میان رود عظیم آمازون راهش را می شکافت و ما در اطرافمان جنگل های آمازون را برای بار اول و از نزدیک می دیدیم. یاد گرفتیم که جنگل های آمازون دو نوع اولیه و ثانویه[59]دارند. جنگل های ثانویه آنهایی هستند که قبلا توسط انسان یا به دلایل طبیعی آسیب دیده اند و دوباره شروع به رشد کرده اند و از جنگل های اولیه آمازون تنک ترند و حجم لایه کانوپی در آنها کمتر است. همچنین درخت ستیک[60]که درختی با تنه سفید است، اکثرا در جنگلهای ثانویه می روید. اکثر روستاهای این منطقه در کنار رود ساخته شده اند و قایق هر از چند گاهی پهلو می گرفت و در ایستگاهای مختلف مردم پیاده و سوار می شدند. قایق برای نهار در نزدیکی تمشیاکو[61]پهلو گرفت و ما که مانده بودیم برای نهار پیاده بشویم یا نه، غذا و فروشندگان غذا و نوشیدنی و دسر را دیدیم که سوار قایق می شدند :) حتی یک قایق آشپزخانه دار و متحرک هم آمد و به قایق ما نزدیک شد و تازه تازه غذاهای پخته شده را به مسافران میفروخت. نهار برنج و مرغ و پلاتانو و خوآن خوردیم.

قایق دستشویی هم داشت، و آب آن جدا و با سطل باید ریخته میشد. پس از تمشیاکو، به ترتیب در روستاهای پونگا، نوئوا ولنتین و نهایتا مقصدمان، کنعان[62] توقف کردیم.

قایق بسیار آرام حرکت میکرد و کمی قبل از رسیدنمان به کنعان و نزدیک ساعت 5 عصر باران بسیار شدیدی در گرفت. پنجره های قایق را با پلاستیک های محکمی که در حقیقت پرده کرکره ی آن بودند بستیم تا درونش خیس نشود. در یکی از ایستگاهها که قایق توقف طولانی ای داشت، زیر باران شدید مردها و پسر بچه هایی را دیدیم که به سمت قایق آمدند تا ورق های گالوانیزه‌ای را که از شهر ایکیتوس خریده بودند و در قسمت پایینی قایق جای داده بودند، برای مصرف روستا خالی کنند. این قایق که تنها راه ارتباطی مردم روستا با بیرون بود، روزی یکبار از آن جا میگذشت و تامین کننده تمام نیازهای مردم آنجا بود. هر چند باران بسیار شدید بود و زمین کاملا لغزنده ولی همه افراد کمک میکردند.پسر بچه های حدود 10 ساله زیادی با جدیت این ورق ها را به سختی به بالا میکشیدند و جوان ترها بشکه های بزرگ خوراکی و نوشیدنی ها رو به سرعت به بالا میبردند. و افراد مسن تر روستا هم به کار همه نظارت داشتند. مردم روستا این ورق ها را روی سقف خانه هایشان نصب میکنند تا جایگزین برگ های نخل باشد که هر از چندگاهی نیاز به ترمیم دارد. نهایتا نزدیک ساعت 18:30 بالاخره به مقصدمان، روستای کنعان رسیدیم. در زیر باران شدید وسایل سنگینمان را برمیداریم و تا روستا می رویم و هی در گل و لای سر میخوریم… .

سائولو در تاریکی راه را به ما می نمایاند و از میان جنگل ها و از کوره راهی جنگلی راه می پیماییم. بارش باران، پیمایش را کمی با مشکل همراه کرده بود و بارها تا مچ پا داخل چاله های آب گرفته جنگلی فرو رفتیم و دیگر تمام کفش و جوراب مان کاملا خیس شده بود. در فاصله ده دقیقه ای از بندر، روستای کنعان بود. روستا در حقیقت زمین بسیار بزرگ بدون درختی بود که دور تا دور آن خانه بود و روشنایی کمی توسط چراغ های خورشیدی تامین شده بود. در آمازون به علت طغیان منظم رود، معمولا خانه ها را در ارتفاع بالایی می سازند تا از گزند آب در امان باشند. دبه گازوئیل مان را در روستا گذاشتیم تا پسرکی بعدا برایمان بیاورد و به راه ادامه دادیم.

همچنان مسیرمان را زیر باران و در تاریکی مطلق جنگل می پیمودیم که ناگهان و پس از گذشت حدود یک ساعت به محوطه بی درخت وسیعی رسیدیم که در آن چند کلبه، ولی همه در ارتفاع دو متری زمین، وجود داشت! از چند پله چوبی یکی از کلبه ها بالا رفتیم و به داخل کلبه رسیدیم. کلبه بزرگ بود و یک اتاق خواب، آشپزخانه و اتاق نشیمن داشت و با اختلاف نسبت به همه خانه هایی که تا کنون در پرو دیده بودیم(و بعد میدیدیم!) تمیزتر و مرتبتر بود. خاطرنشان می کنم که کلبه در وسط جنگل بود و امکانات محدود، ولی باز هم عموی سائولو، بسی تمیز و مرتب و خانه دار بود!

نمای بیرون کلبه ما
نمای بیرون کلبه ما

سائولو اینطور که برایمان تعریف کرد، به کارهای مهندسی علاقه داشت و این علاقه از سیستمی که در خانه خودش و عمویش سوار کرده بود کاملا معلوم بود! دوش حمام و لامپ با سنسور حرکتی، لامپ و برق کشی درون خانه، سیستم جمع آوری آب باران و سیفون دستشویی،…و باز تکرار میکنیم این امکانات در شرایطی بود که دستشویی ها وسط ایکیتوس سیفون نداشت و با سطل آب میریختیم و میانگین تمیزی در کل پرو پایینتر از میزانی بود که در هر جایی دیده بودیم! برای همین دیدن آن کلبه با آن امکانات در حالی که انتظاراتمان را به کف رسانده بودیم، برایمان بسی غریب بود. عمو قرار بود آشپز ما در این مدت باشد. وی زانوی زخم خورده ای داشت و می لنگید و سائولو به محض رسیدن دارو گیاهی ای برای التیام پای عمو درست کرد. از صحبت با او فهمیدم که سالهاست در جنگل تنها زندگی می کند و شلوغی و کثیفی شهر ایکیتوس را دوست ندارد و از زندگی در جنگل راضی و خشنود است.

کلبه عمو
کلبه عمو

شام چای خوردیم و روی تختی که برایمان با پشه بند آماده شده بود، خوابیدیم.

13. روز هشتم، ششم دسامبر 2019

● آمازون 2

پس از آن روز طولانی روی رودخانه آمازون و باران شدید و پیاده روی شب گذشته در تاریکی جنگل، انصافا خواب خوبی داشتیم و در هوایی صاف و با صدای پرندگان جنگلی از خواب بیدار شدیم. کمی از بالکن اطراف را نگاه کردیم و دیدیم که فقط درخت بود و درخت. ما درست وسط آمازون بودیم و به غیر از کلبه ما، خانه چوبی کوچکی برای مرغ ها و اتاقک دستشویی دیده میشد. پس از چند دقیقه سائولو آمد و گفت که برای صبحانه به کلبه خودشان که حدود پنج دقیقه با آنجا فاصله داشت، برویم. به کلبه پدری سائولو که نزدیک شدیم اتاقک نگهداری خوک ها و مرغ و خروس و اردک با جوجه های فراوان را دیدیم و البته پرنده های خوش صدای رنگارنگی که از بالای سرمان پرواز میکردند.

کلبه پدر
کلبه پدر

آشپزخانه کلبه جدید بسیار بزرگتر بود قابلمه و ماهیتابه های دود گرفته زیادی از دیوار آن آویخته شده بود. میز غذاخوری بزرگی وسط آشپزخانه بود که مرغ سرخ شده و برنج و چای روی آن انتظار ما رو میکشید. این صبحانه کامل که بیشتر شبیه به یک ناهار بود در آمازون وعده کاملا معمولی برای صبحانه به حساب می آید و انصافا هم کار خوبی بود. با انرژی که صبح از خوردن این غذای کامل گرفتیم به راحتی توانستیم در جنگل گردشی داشته باشیم.

پس از صبحانه دوباره به کلبه اولیه برگشتیم تا برای گردش در جنگل آمازون افسانه ای آماده شویم. سائولو چکمه هایش را پوشید و شروع به تیز کردن ساتورش کرد. این ساتور هفتاد سانتی متری که حدود پنجاه سانتی متر تیغه داشت وسیله ای کاملا الزامی برای پیمایش جنگل های انبوه آمازون هست. کاربرد اصلی آن قطع کردن شاخ و برگها برای گشودن راه است. پس از پوشاندن سر و گردنمان زیر باران بی وقفه آمازونی گردش خودمان را آغاز کردیم و از همان شروع کار دسته ای از پشه ها ما را دنبال کردند. همان ابتدا سائولو خاطر نشان کرد که به علت باران احتمال دیدن حیوانات کم است ولی به هر حال ممکن است خوش شانس باشیم.

سائولو جلو پیش میرفت و با چوب دستی در دست چپ و ساتور در دست راست، شاخه و برگ های درختان را قطع میکرد و پیش میرفت. ما در مسیری که کمابیش شبیه پاکوب بود پیش می رفتیم، ولی بافت درختان و گیاهان اطراف هم حداقل از دید ما کاملا شبیه به هم بودند و برای ما تشخیص راه بسیار کار سختی بود. پس از کمی پیش رفتن کاملا نیاز به داشتن چوب دستی را احساس کردیم و به سائولو گفتیم. پس از شنیدن درخواست ما سرش رو به دور و اطراف چرخاند و به نزدیکترین درخت نازک رفت. با ساتورش درخت را از کمر کرد و سپس متناسب به طول قد ما دو چوب دست نوک تیز برای ما درست کرد.

سائولو!
سائولو!

هر چند که صورت و گردن هایمان را حسابی پوشانده بودیم ولی باز هم پشه ها ما را در تمام طول مسیر به شدت و از روی لباس می گزیدند. سائولو لانه مورچه ای نشانمان داد و گفت با له کردن این مورچه بین دو انگشت و کشیدن آن روی پوستمان اندکی از گزند پشه ها در امان خواهیم بود هر چند این مورچه ها بوی مطبوعی نداشتند ولی ما هم چندین مورچه ای را به آن صورت روی پوستمان کشیدیم که در عمل تاثیر زیادی نداشت. در ادامه مسیر درخت کائوچو (لاستیک طبیعی) دیدیم و سائولو با ساتورش برشی در تنه درخت ایجاد کرد و صمغ آن جاری شد. در گذشته مردم برای تهیه لاستیک طبیعی از این صمغ استفاده میکردند به این صورت که شیرابه های این درخت را در ظرفی جمع آوری میکنند و سپس آن ها را صاف میکنند و به آن آمونیاک اضافه میکنند، سپس با فرآیند انعقاد این محصول، لاستیک به شکل توده سفید خمیر مانندی جدا میشود که در نهایت آن را خشک میکنند.

کمی بعد سائولو باز هم با ساتور یکی از شاخه های درختی را دو نیم کرد و در کمال تعجب دیدیم که جریان آبی گوارا از محل شکاف آن جاری شد! این آب که به نسبت جریان زیادی داشت را به نوبت نوشیدیم و بطری آبمان را هم پر کردیم.

درخت آبدار
درخت آبدار

سائولو میگفت که در صورت گم شدن در چنین جنگلی یکی از بهترین کارها بالا رفتن از بلندترین درخت و تلاش برای پیدا کردن دود، خانه و یا قسمت تنکی از جنگل است. ولی بالا رفتن از درخت ها هم به نظر کار ساده ای نمی آمد. شاخه های بسیاری بودند که در کنار یک درخت محکم و تناور از زمین شروع شده بودند و به شاخه های بالای درخت محکم رسیده بودند. برخی از این شاخه ها خود آنقدر کلفت و قطور شده بودند که به راحتی تحمل وزن یک انسان را داشتند و میشد از آن ها به عنوان طنابی آویزان برای صعود درخت اصلی استفاده کرد. تنها لازم بود که با استفاده از ساتور آنها را از نزدیکی زمین جدا کنیم تا طنابی آویزان برای بالا رفتن در اختیار باشد.

تا اینجای کار هنوز حیوان بزرگی ندیده بودیم و تنها چشمانمان به دیدن چندین وزغ با استتار بسیار عالی روشن شده بود که با اشاره سائولو به بالای یک درخت توانستیم به زور از بین قطرات باران شکل و شمایل یک میمون را بین شاخه های بالایی درختی بلند تشخیص بدیم. پس از آن و در ادامه بحث بقا در جنگل، یاد گرفتیم که با در دست داشتن همان ساتور، میتوان مغز درخت های نازک نخل را خورد و انصافا هم که چه خوشمزه بود. برای این کار یکی از درختان نخل را کاملا قطع کردیم و به سراغ قسمت بالای تنه که نازکتر بود رفتیم، پوست ها روی تنه را مرحله به مرحله جدا کردیم تا به ساقه سفید رنگی همچون مغز کاهو رسیدیم. ساقه ای ترد و شیرین داشت.

مرحله بعدی کار آموزش ساخت سرپناه برای در امان ماندن از باران های آمازونی بود. برای ساخت سرپناه از برگ های درخت نخل استفاده میکردیم. دو برگ نخل بزرگ را در کنار هم قرار میدادیم و قسمت های انتهایی برگهای آن ها را که شبیه به نوارهای سبز بزرگی بودند، به صورت ضربدری از بین هم رد میکردیم و تا کاملا محکم شود، سپس برگ دیگری را در ادامه آنها به مجموعه متصل میکردیم و نهایتا صفحه ایی محکم حاصل میشد که میتوان با تکیه دادن آن به یک درخت از فضای زیر استفاده کرد. روش دوم با همین برگ ها با کمک ساقه هایشان بود. به این صورت که برگها را از وسط نصف میکردیم و با کمک ساقه هایشان به هم محکم میکردیم که نتیجه صفحه بزرگتر و مقاومتری بود.

آموزش بعدی تله گذاری برای شکار پستانداران کوچک (مثل مورچه خوار) با استفاده نخ بود. بدین منظور نیاز به تکه چوب قابل انعطافی بود. چوب را در زمین محکم میکردیم و نخ را به سر آن متصل میکردیم. با کشیدن نخ به طرف پایین، تکه چوب کاملا خم میشد و سر دیگر آن هم به زمین میرسید و نیروی کشسان تامین میشد. با طرف دیگر نخ حلقه ای درست میکردیم وبه وسیله چند تکه چوب کوچک تر نخ تحت کشش را روی زمین ثابت می کردیم و حلقه نخ را روی زمین پهن میکردیم. به این صورت عبور جنبده ای از روی حلقه، تله آزاد میشد و با نیروی کشسان چوب موجود از چوب دستی آویزان میشد. قدم بعدی هدایت کردن موجود به سمت حلقه نخ بود. بدین منظور باز هم از برگهای نخل استفاده میشد و مسیر های تمام چندین متر اطراف را با برگ های نخل مسدود میکردیم طوری که تنها راه عبور از محل تله گذاری شده باشد. سائولو برای من شبیه راهنمایان افسانه ای جنگل ها بود که همه درختان و حشرات را میشناسد و با همه موجودات زنده سر و سری دارد و از خواص و ویژگی های گیاهان آگاه است و می داند چطور تمام نیازهای زندگیش را از دل جنگل به دست آورد. و تنها با کمک یک ساتور زندگیش را در جنگل سپری کند...

پشه ها دمار از روزگارمان درآورده بودند و جانور درست حسابی و بزرگی ندیده بودیم ولی تا دلتان بخواهد حشره و چند تا مار دیده بودیم. نکته بد راجع به باران این است که حشرات را بیرون میکشد و جانوران جذاب و بزرگتر را به درون لانه هایشان?

حالا دیگر فلسفه لباس نسبتا کلفت سائولو را میفهمیدیم:)) چونکه حشرات از روی لباسهای نازک ما بازهم ما را نیش میزدند. اشتباه استراتژیک در اینجا نزدن آن کرمهای مخصوص ضد حشرات یا خوردن قرصشان قبل از برنامه بود. چون هوا به شدت گرم و شرجی بود و پوشیدن لباس کلفتتر هم برایمان هیچ ممکن نبود:(

پشه ها نه تنها با خود سائولو کمتر کار داشتند، بلکه روزهای بعد هم که دیدیم، جای گزیدگی حشرات او بعد یکی دو روز خوب شد:)))) منتها برای ما تا یک ماه بعدش باقی ماندند

در حین پیاده روی هم جایی یک زنبور بزرگ آمد و سائولو را نیش زد و رفت، که البت جای آن نیش هم بعد دو روز از بین رفت، منتها سائولو گفت اگر این زنبور شما را میزد احتمالا کارتان را ساخته بود??حدود ظهر بود که دوباره به خانه برگشتیم و ناهار عمو پز، باقی مرغمان را خوردیم. عمو مرغ ها را بسیار خوشمزه درست میکرد و با موز یا یوکای سرخ شده سرو میکرد.

برنامه عصرگاهی ماهیگیری در دریاچه ای بود که خانواده سائولو برای پرورش ماهی ایجاد کرده بودند. این دریاچه پشت سدی تشکیل شده بود که روی یکی از جویبارهای منطقه ساخته بودند. ابتدا تعدادی کرم خاکی از روی زمین جمع کردیم و به سمت سد رفتیم. دو قلاب داشتیم و موفق شدیم در مجموع حدود پانزده ماهی کوچک برای شام صید کنیم. پسری که دیروز سوخت قایق را پیشش گذاشته بودیم، گازوئیل ها را برایمان آورد و ما هم به او ده سُل به او انعام دادیم. وقتی به کلبه جنگلی برگشتیم، عموی سائولو ماهی ها را سرخ کرده بود و همگی دور هم شام مفصلی خوردیم. پدر سائولو که چند سالی در آمریکا زندگی کرده بود، انگلیسی صحبت میکرد و مرد خوش بیان و سرحالی بود. نکته جالب این بود که همه اعضای خانواده سن شان بسیار کمتر به نظر میرسید، پسر چهل ساله و پدر و مادر هفتاد ساله بودند که حداقل هر کدام 10 تا 15 سال کمتر به نظر میرسیدند. مادر سائولو شبیه کارتون خاله ریزه بود? و شاد و بانمک. شام را صرف کردیم و به کلبه دیگر برای خوابیدن برگشتیم.

14. روز نهم، هفتم دسامبر 2019

آمازون 3

روز سوم صبحانه یوکای سرخ شده، چای آمازونی و باز هم مرغ داشتیم. وسایلمان را از کلبه چوبی عمو جمع کردیم، با خانواده عکس یادگاری گرفتیم و بار و بنه را جوراب پیچی کردیم بعد در حالی که تا جایی که میتوانستم سر و صورتمان را پوشانده بودیم، با سائولو و پدرش به سمت اسکله چوبی کوچکی که نزدیک کلبه و در کنار جویبار کوچکی قرار داشت، رفتیم. آنجا کایاک درازی انتظار ما را میکشید. قبل از سوار شدن، سائولو و پدرش با ساتور معروفشان دو قطعه چوب بلند که نوک دو شاخه داشت از درخت بریدند و سوار قایق شدیم. موتور قایق کاملا قابلیت جهت دهی داشت و با یک میله قدرت را منتقل میکرد، ولی جریان آب به قدری زیاد بود که اصلا نیازی به روشن کردن موتور نبود. این کایاک تماما چوبی و عملا یک تنه درخت بود که به شکل قایق تراشیده شده و کمی مستحکم شده است. در جویباری کوچک محصور در بین درختان انبوه شروع به حرکت کردیم. لئون،پدر سائولو، جلوی قایق نشسته بود و با ساتورش شاخ و برگ درختان را قطع میکرد و راه را برای عبور قایق از وسط جویبار باز میکرد. چون گاها درختان انقدر بلند و خمیده بودند که تا وسط رود می آمدند و راه را مسدود میکردند و یا با سرهایمان برخورد میکردند. آن چوبهای مذکور و بلند دو متری هم برای این بود که در حقیقت از قانون عکس العمل در فیزیک استفاده کرده، با زدنشان به اطراف جویبار و درختان دور و بر، از نزدیک شدن و برخورد با ساحل رود جلوگیری کنیم! ما هم درخواست چوب دستی کردیم تا بتوانیم از میانه قایق کمکی باشیم. در اولین فرصت ممکن قایق در کناره پهلو گرفت و پدر سائولو به داخل چنگل رفت و پس از چند دقیقه با دو چوب دست بلند با سر دو شاخه برگشت. به این ترتیب پدر از جلو و پسر از عقب و البته ما از میانه قایق با تکه های چوب بلندی که سرش دو شاخه میشد، مراقب بودیم که قایق به شاخ و برگ ها حاشیه رودخانه نخورد و به گیاه های انبوه گیر نکند (مخصوصا عقب قایق که موتور داشت). بازی جذابی بود خصوصا که ما مسئولیت اصلی بریدن شاخه ها را نداشتیم و بیشتر محض تفریح چوب می پراندیم. هرگاه که از زیر درخت انبوهی رد میشدیم، بارانی از پشره های جذاب آمازونی رویمان می ریختند و تا چند دقیقه بعدش مشغول مشاهده این موجودات جذاب و پراندنشان از روی بدنمان میشدیم.

حنانه کم کم احسان کرد که دستشویی لازم است، و به سائولو گفت که بی زحمت هرجا ممکن بود بزنیم کنار! کار عاقلانه ای بود که نیم ساعتی زودتر اعلام کرد، چون که جنگل و ساحل رود انقدر انبوه بود که تا به جای مناسبی برای پهلو گرفتن و دستشویی رفتن برسیم، کلی زمان گذشت!

رفتیم و رفتیم و در هر مرحله با چالشی رو به رو میشدیم. مثلا دور زدن قایق در پیچ های تند رودخانه قسمت انتهایی قایق بلندمان را که موتور هم داشت، اکثرا با مشکل مواجه میکرد. منتها مشکلی اصلی در میانه راه خودنمایی کرد. درخت بسیار قطور و تنومندی به طور عرضی راه رودخانه را بسته و عملا نمیتوان از آن بخش رود رد شد. صحنه ی گیرافتادن ما در پشت تنه درخت و آن تنه درخت قطور در میان جنگل انبوه بر فراز رود، صحنه ای شبیه فیلم های مستند آمازونی ایجاد کرده بود! نکته دیگر که چالش را جذابتر کرده بود این بود که تنه درخت مثل سیم خاردار پر از خارهای کلفت و تیز بود. این مدل درختای آمازونی که تا قبل از آن ندیده بودم، تنه شان پوشیده از خارهای بلند بود و کلا هرجور گذشتن از روی تنه درخت، منتفی بود!

مانع خاردار مسیر!
مانع خاردار مسیر!

ابتدا پدر کل درختچه ها و بوته ها و سرشاخه های مزاحم را قطع کرد، نیم ساعتی وقت گرفت، قایق را موازی درخت کردیم و پدر هفتاد ساله شروع به قطع کردن گوشه ی انتهایی تنه درخت کرد و آن را جدا کرد.تا در نهایت توانست فضای بیشتری را در آب برای ما ایجاد کند. درخت بسیار قطور و سخت بود و همزمان قسمت عقبی قایق در میان درختچه ها و بوته ها گیر میکرد و سائولو با زنبورها دست و پنجه نرم می کرد و کلی گزش دریافت میکرد. سرانجام بخش انتهایی درخت کوتاه شد. تلاش کردیم با کمک نیروی موتور قایق را از میان فضای کم ایجاد شده رد کنیم ولی فضا تنگ بود و کناره های قایق میگرفت. باز پدر و پسر تلاش کردند که قسمت بیشتری را قطع کردند و ما فقط با جابجایی در طول قایق کمک میکردیم که به بالانس وزن کمک کنیم و نهایتا رد شدیم. در تمام مدت که زیر درختی گیر میکردیم و یا سرشاخه ای قطع میکردیم تعداد پشه ها و حشره های دیگر بیشتر میشد و در تمام مدت ما را میگزیدند، حتی از روی لباس هم میگزیدند و کلا نظر ما را نسبت به قدرت حشرات و نیششان عوض کردند.

با ورود به رود عریض تر، پدر که فقط برای کمک در هدایت قایق آمده بود، از ما جدا شد گفت تا خانه یک ساعتی پیاده راه دارد. مسیر رودخانه بسیار پیچ در پیچ بود چرا که پس از حدود یک ساعت و نیم قایق رانی تنها یک ساعت پیاده روی از خانه دور شده بودیم. سائولو به پدرش ده سُل داد، تشکر کردیم و پدر خسته و مانده راه افتاد. اینجا بود که ما تازه متوجه شدیم که دیشب به آن پسرک برای آوردن دبه گازوئیلمان هم انعام خیلی خوبی داده بودیم! پس از آن سائولو موتور قایق را روشن کرد و با آرامش بیشتری مسیر را ادامه دادیم و پرندگان مختلفی دیدیم. از روستای اسپرانزا[63] گذشتیم. سپس برای شکار ماهی پیرانا به دریاچه ای رفتیم. تمام مدت در خلاف جهت آب میراندیم و قایق دیگری در اطراف ما نبود و کلا آدم دیگری در نزدیکی ما نبود. هرچند که آب رودخانه کاملا گلی و قهوه ای بود، آب این دریاچه کاملا آبی و آرام بود. رد درختان اطراف نشان میداد که آب می توانست بسیار بالاتر هم بیاید. گویا هر دوازده سال یکبار رودخانه آمازون یک طغیان بزرگ دارد و همین حالا هم مشخص بود که بسیاری از درختان کاملا در آب فرو رفته اند و فقط سرشاخه هایشان بیرون است و از طرفی درختان دیگری جای خط آب روی تنه اشان بود.

مقداری نان داشتیم، که به عنوان طعمه استفاده کردیم و شروع به ماهی گرفتن کردیم. ولی از آنجایی که درصد موفقیت صفر بود و ماهی ها نان را میخوردند و میرفتند! به روستایی در همان نزدیک رفتیم تا کرم خاکی جمع کنیم. پس از کمی تلاش نتوانستیم کرم خاکی پیدا کنیم و نهایتا از آشنای سائولو (که گویا افراد زیادی را اون دور و اطراف میشناخت) یک عدد ماهی به عنوان طعمه گرفتیم! سپس به رودخانه بازگشتیم تا اینبار با قدرت شروع به شکار ماهی گوشتخوار پیرانا کنیم. تمام تلاش های اولیه منجر به هدر رفتن طعمه شد، ماهی می آمد طعمه را میخورد ولی دهن به قلاب نمیداد. نهایتا حنانه اولین ماهی را گرفت که البته پیرانا نبود. بعد از چند دقیقه حامد دومی را گرفت که باز هم پیرانا نبود، طول این ماهی ها حدود 20 سانتی متر بود که البته از ماهی های روز گذشته بزرگتر بودند. تمام تلاش های بعدی برای صید پیرانا با شکست مواجه شد و البته خورشید درست وسط آسمان بالای کله ما بود و هوا خیلی گرم بود و ما حسابی گرسنه بودیم. به سایه رفتیم و باز هم تلاش کردیم که موفق نشدیم . نهایتا بیخیال ماهی های بیشتر شدیم و شروع به رفتن به سمت روستای اسپرانزا کردیم.

ماهیگیری
ماهیگیری

این بار در جهت آب میروندیم و سرعت کمی بیشتر بود (این دریاچه بالادست ترین جای رودخانه بود که در این سفر دیدیم). پس از یک ساعت به روستا اسپرانزا رسیدیم. روستای نسبتا بزرگی بود و وقتی جویای غذا شدیم دیدیم تمام شده است و پس برای خرید به تنها سوپرمارکت رفتیم نوشیدنی و مقداری کیک گرفتیم و دوباره به قایق برگشتیم که به روستای بعدی برویم.

در راه به صورت خیلی گذرا دلفین صورتی دیدیم که البته صورتی به نظر میرسید ولی با مدل خاص بیرون پریدن از آب کاملا مطمئن بودیم که دلفین است

به روستای سانتا آنا رسیدیم و به خانه خاله سائولو رفتیم. آن ها تمام زمین های اطراف خانه اشان رو فلفل شیرین کاشته بودند. کار اصلیشان همین کشاورزی فلفل شیرین و ماهیگیری بود و به عنوان حیوان خانگی گربه و مرغ عشق یا طوطی برزیلی و مرغ و جوجه و اردک هم داشتند. در آمازون اینطور که فهمیدیم، خانواده ها معمولا تخم مرغ ها را نگه می دارند تا جوجه شود و بعد خود مرغ را میخورند. و اقلامی مثل تخم مرغ و نان و میوه های غیرآمازونی را اگر بخواهند مصرف کنند در سفر هفتگی ای که به ایکیتوس با همان قایق کذایی میکنند، تهیه میکنند .

خاله برای شام برایمان از ماهی هایشان پخت و یوکایی که ما برده بودیم را آبپز کرد. ترکیب خیلی خوشمزه ای نبود. منتها داشتیم از گرسنگی می مردیم! از کلیسای روستا دیدن کردیم که در حقیقت خانه ی ساده ای بود با چند ردیف نیمکت و کمی بعد از بازدید ما مراسم به ظاهر مذهبی که همراه با بزن برقص بود، آغاز شد. سپس به سمت تنها سوپر مارکت شهر رفتیم و آنجا اینکا کولا نوشیدیم. جالب آنکه اینجا تنها روستایی بود که بهداری داشت که سالهای قبل به لطف پروژه اکسپدیشن آمازون ساخته شده بود. هوا صاف و آسمان دیدنی بود. ستاره شمال دیده نمیشد ولی ذات الکرسی و جبار دیده می شدند و سایر صورت فلکی های نیمکره جنوبی هم برای ما آشنا نبودند. سائولو خان برایمان از طرز تهیه نوعی نوشیدنی محبوب آمازونی که از تخمیر خمیر یوکا با آب دهان حاصل میشود، تعریف کرد و قدم زنان به سمت خانه برگشتیم. اهل خانه محصولات و صنایع دستیشان را برایمان پهن کرده بودند و ما قدری از آنها را خریدیم

صنایع دستی آمازونی
صنایع دستی آمازونی

پشه بند رو نصب کردیم و در تراس چوبی کلبه، خوابیدیم. خوشبختانه سائولو بساط خواب و پشه بند از کلبه خودشان برایمان آورده بود.

15. روز دهم، هشتم دسامبر 2019

● آمازون خدافظ- سلام به کوزکو

صبح زود، حدود ساعت 5:30، بیدار باش بود. با قایق خانواده خاله که شب پیششان بودیم به سمت روستای تمشیاکو[64] حرکت کردیم و در عوض آن از گازوئیلمان بهشان دادیم و 20سُل هم برای وقت و سرویسشان. آنها هم با خود فلفل شیرینشان را آورده بودند که بفروشند.

وقتی به روستا رسیدیم، ساعت حدودا 7:30 بود. قایق تندروی بعدی آماده بود که به سمت ایکیتوس راه بیفتد. با قایقران صحبت کردیم. اینجا اشتباه استراتژیک این بود که گفتیم برویم بازار و صبحانه بخوریم و قایقران برایمان صبر خواهد کرد.

پس وارد بازار شهر شدیم تا صبحانه بخوریم. آب میوه خوردیم و چلو و مرغ و ماهی، بازار جالب و رنگی بود و ما که دیگر عادت کرده بودیم که کله صبح پلو مرغ و چلو ماهی بخوریم سیر و پر صبحانه پروییمان را خوردیم . مقداری آبمیوه هم در کیسه پلاستیکی ریختند که مثلا بیرون بر شود که برای زمان درون قایق خریدیم.

بازار تمشیاکو
بازار تمشیاکو

پس از رسیدن به اسکله دیدیم که بله، قایق قبلی رفته بود، یک ساعتی صبر کردیم و سوار قایق بعدی که حدودا 9 صبح حرکت میکرد، شدیم. در این حین قایق های موتوری دیگری هی پر میشدند و میرفتند. وقتی از سائولو پرسیدیم که آنها از بهر چه هستند، گفتش که برای اعضای کلیسای منطقه اند و راست میگفت چون لباسهای مردمانی که می رفتند سوارشان می شدند کلاسیک تر و مرتب تر از بقیه مردم بود!

قایق تندروها شبیه به همان قایق موتوری های دریای خزر و خلیج فارس بودند با این تفاوت که کمی بزرگتر بودند و کابین، راننده و فرمانی شیکی داشت که از جلو هدایت میشد. حدود 25 نفر مسافر جا میشدند و ساعات دقیقی هم برای حرکت نداشتند. به ما گفته بودند که حدود 9 صبح حرکت میکند و در همان حدود هم حرکت کرد و بعد از حدود یک ساعت به ایکیتوس رسیدیم.

پس از پهلو گرفتن کنار همان بندر کثیف معهود در ایکیتوس و سوار موتوتاکسی شدن، به سائولو 100 سُل انعام دادیم و بسی بسی شاد شد و متعجب شد و متوجه شدیم که مقدار خیلی خوبی برایش بود، رفتیم که گشتی در شهر بزنیم. بستنی با طعم لوکوما[65]خوردیم که بسیار بسیار توصیه میشود. ولی تنها و خالی خالی خوردن این میوه پرویی اصلا توصیه نمیشود. قدمی هم در محله های تر تمیزتر و ساکت و مرتب شهر زدیم. از آنجایی که هوا خیلی گرم بود، به سوپرمارکت خنک عزیزمان لس پرتالس[66] رفتیم. نکته مهم این سوپرمارکت این بود که همانند یک هایپرمارکت بزرگ بود و همه چیز به راحتی در آن پیدا میشد و برای خرید آمازون مثلا، گزینه مناسبی بودش. در رستوران این هایپرمارکت، کیک مرغ سفارش دادیم که عملا همان سالاد الویه خودمان بود. اسم این غذای پرویی کاوسای شکم پر[67]بود. پس از برگشت به خانه و خداحافظی با رابین و سائولوی شاد و خوشحال خداحافظی کردیم و بهشان یادگاری دادیم.

عکس خداحافظی
عکس خداحافظی

سپس با موتوتاکسی به فرودگاه رفتیم. پرواز تاخیر داشت و برای نهار در یک رستوران کلمبیایی، یک ناهار حسابی خوردیم. هنگام سفارش غذا کلی بدبختی داشتیم بس که همه لغات غذاها برای حنانه جدید بود. بالاخره یک غذا سفارش دادیم که حجمی دو نفره داشت و شامل بیفتک و سوسیس و خوراک لوبیا و برنج و مرغ و موز سرخ شده و یک نیمرو روی همه اینها بود:)))))

از فرودگاه کوچک ایکیتوس به سمت لیما پرواز کردیم و با آمازون از بالا خداحافظی کردیم. در راه به سمت لیما ناگهان رشته کوه بسیار بلندی را دیدیم که از میان ابرها سر بلند کرده بود و منظره عجیبی را ایجاد کرده بود

بار دیگر به لیما رسیدیم ، توقف کوتاهی داشتیم و دوباره سوار هواپیما به مقصد کوزکو شدیم و شب شده بود که به کوزکو رسیدیم. از آنجایی که پرواز مستقیم از ایکیتوس به کوزکو نبود، ما باید در لیما توقف و تعویض هواپیما میکردیم. کوزکوی اینکایی و کهن، بسیار سرد و کوهستانی بود و ما به محض رسیدن، لباس گرم پوشیدیم. خانه میزبان ما و مرکز شهر همه در دامنه های شمال غربی شهر بود. فضا و حال و هوای کوزکو کاملا با ایکیتوس و لیما فرق داشت. به خصوص پس از آمدن از شهر شلوغ و استوایی ایکیتوس، کوزکو بسیار تمیز و مرتب و البته کوهستانی و مرتفع بود! آخر کوزکو در ارتفاع 3400 متری از سطح دریاست?

16. روز یازدهم، نهم دسامبر 2019

● به طرف ماچوپیچو

صبح زود از خانه خارج شدیم که تازه هوا روشن شده بود. از بین کوچه پس کوچه های باریک و سنگفرش و زیبای شهر بالا و پایین رفتیم تا بالاخره به میدان اصلی[68] شهر رسیدیم. تفاوت های این بخش از کوزکو با شهرهای دیگر پرو که دیده بودیم و بعد میدیدیم، از زمین تا آسمان بود. خیابان بندی ها، سنگفرش ها، ساختمان ها، همه و همه نشان از ثروت نهفنه در کوزکو میداد! میدان اصلی کوزکو، مطابق معمول دیگر شهرهای پرو، میدانی مربعی و بسیار با شکوه تر و زیباتر از میدان مرکزی لیما بود. نگاهی به کلیسای جامع انداختیم و گشتی در میدان زدیم و کمی عکاسی کردیم. کلیسای جامع کوزکو که متاسفانه ما وقت نکردیم کامل از درونش بازدید کنیم و فقط از دم در، سری داخل چرخاندیم، بسیار زیبا به نظر میرسید. هدف اصلی ما رفتن به روستای آب گرم [69]، پای صعود به شهر افسانه ای ماچوپیچو بود، ولی برای رفتن به آنجا هنوز بلیتی نداشتیم.

کوزکوی افسانه ای
کوزکوی افسانه ای

راه های رفتن به ماچوپیچو بر دو قسم است: یا دوست دارید پول زیادی خرج کنید، پس یک قطار زیبا و لوکس از کوزکو و از ایستگاه پوروی در یک ساعتی کوزکو ،که از شهر تاریخی اویانتایتامبو[70] هم میگذرد، به مقصد روستای آب گرم میگیرید. قیمت هر طرف آن قطار برای خارجی ها، حدودا 90 دلار است. مدت زمان این سفر سه تا چهار ساعت می باشد. راه دوم که قیمتش کمتر از یک دهم راه اول است، گرفتن اتوبوس از شهر کوزکو به سانتا ماریا، سپس ون یا تاکسی گرفتن به سانتا ترزا و نهایتا هم تاکسی گرفتن به روستای هیدروالکتریک است. جاده تا سنت ماری آسفالت و مناسب است ولی از سنت ماری تا هیدروالکتریک جاده خاکی در دامنه های کوه است.این مکان در همان دره ایی است که روستای آب گرم قرار دارد و حدود 10 کیلومتر پایین دست آن است. تنها راه ارتباطی بین این مکان و روستا، قطار است. از این مکان که در حقیقت ایستگاه تولید برق است، می توان به صورت پیاده به مدت 2-2.5 ساعت یا با قطاری به قیمت 30 دلار به روستای آب گرم که پای صعود و شبمانی برای ماچوپیچوست رسید. از روستا هم دوباره با پای پیاده میتوان به ماچوپیچو رسید یا با اتوبوس هایی که در روستا آماده به حرکتند و قیمت سفر رفت و برگشتشان برای غیر پرویی های بزرگسال، 20 دلار است.

نقشه مسیر کوزکو به ماچوپیچو
نقشه مسیر کوزکو به ماچوپیچو

ما راه دوم را انتخاب کردیم و تقریبا یک روز مفید در راه بودیم، ولی از آنجایی که تفاوت قیمت فاحش بود، راه ارزانتر را برگزیدیم. برای همین شد که پرسان پرسان به سمت ترمینال المودنا[71]روانه شدیم که تا شهر سانتا ماریا[72]اتوبوس بگیریم. برای صبحانه آبمیوه و کیک و نوشیدنی کینوآ خوردیم و جان تازه ای گرفتیم. از خوراکی هایی که در پرو به عنوان صبحانه عرضه میشد، تکه های کیک خانگی، نان همبرگری درونش پنیر ورقه ای یا آواکادو[73]، ساندویچ املت سبزیجات یا املت با سوسیس و کالباس، یا ساندویچ مرغ رشته شده. این را باید گفت که زندگی در پرو برای یک گیاهخوار بسیار سخت است!

در نزدیکی ترمینال میدل باس و ون هایی هم ایستاده بودند که با قیمت حدود 25 سُل برای سانتا ماریا مسافر می برند ولی ما به داخل ترمینال رفتیم و بلیت اتوبوس برای سنت ماری خریدیم. در آنجا با کمی چانه بلیت ساعت 8:30 صبح را به قیمت 11 سُل خریدیم. ساعت 9 بود که اتوبوس حرکت کرد و مسیر پر پیچ خم آغاز شد. مسیر به طور چشم نوازی زیبا بود و تا ارتفاع 4200 متری بالا رفتیم. در طول مسیر و مخصوصا نزدیک به گردنه گله های لاما مشاهده میشدند و دشت های سرسبز و آبشارهای کوچک و بزرگی که از همه جا سرازیر شده بودند. در این جاده خطر دل به هم خوردگی و بالاآوردن جدی بود! کمی بعد که سرازیر شدیم مناظر تغییر کردند و کاملا جنگلی ولی کماکان پیچ در پیج بودند. نهایتا حوالی ساعت یک عصر به سنت ماری رسیدیم و هر چند گرسنه بودیم ولی ترجیح دادیم به سرعت و به همراه دیگر توریست ها به سمت سانتا ترزا[74]و سپس هیدروالکتریک حرکت کنیم. تا پیاده شدیم، راننده تاکسی ها به مقصد هیدروالکتریک به سمت مان آمدند، به سرعت سوار تاکسی بعدی شدیم و به سمت سانتا ترزا رفتیم.

پس از یک ساعت به سانتا ترزا رسیدیم، توقف بسیار کوتاهی داشتیم و تنها ماشین عوض کردیم و به سمت هیدروالکتریک رفتیم و حدودا 45 دقیقه در راه بودیم. نهایتا ساعت حوالی سه و نیم بود که به هیدروالکتریک رسیدیم. قبل از ورود به منطقه و در نزدیکی هیدروالکتریک، اتاقک نگهبانی بود که اطلاعات شخصی همه مسافرین را یادداشت میکرد. ماشین ما را در پارکینگ بزرگی، که انتهای آن جاده محسوب میشد، پیاده کرد. کمی جلوتر ریل قطار و کمی مغازه در کنار ریل منتظر ما بودند و به هیدرو الکتریک رسیده بودیم. در مسیر روستا با دختری اهل کلمبیا به اسم تاتانیا آشنا شدیم و با هم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که باقی مسیر را باهم طی کنیم.

فضای اطراف ایستگاه قطار هیدروالکتریک چند مغازه سوغاتی فروشی و رستوران وجود داشت که همانجا نهار خوردیم.

نقشه مسیر روستای آب گرم به ماچوپیچو
نقشه مسیر روستای آب گرم به ماچوپیچو

از اینجا تا آبگرم حدود ده کیلومتر راه در امتداد رودخانه و در کنار ریل قطار هست که شیب بسیار کمی رو به بالا دارد، بیشتر افراد این مسیر را، که دو تا دو ساعت و نیم طول میکشد، پیاده روی میکنند. مسیر سختی زیادی ندارد و مسیر زیبایی است. امکان دیگر استفاده از قطار و صرف حدود بیست دقیقه و 30 دلاراست. با تمام بارهایمان شروع به پیاده روی ده کیلومتری تا روستای آب گرم کردیم. در کنار مسیر اولیه که از جنب ریل قطار روستا رد میشد، تابلویی وجود داشت و جهت ادامه مسیر را نشان میداد. باید از سمت راست جاده مسیر پیچ در پیچ و شیبداری را در دامنه کوه بالا میرفتیم تا دوباره به مسیر تخت و جنگلی در کنار ریل قطار میرسیدیم. در طی مسیر چندبار از روی رودخانه رد شدیم، و هنگامی که به جویبارهای کوچک میرسیدیم، برای عبور از روی پل های نسبتا کوتاه آن ها تنها گزینه حرکت از روی ریل بود. حدودا هر نیم ساعتی یک قطار سوت کشان از کنار ما رد میشد و فاصله قطار با افراد در برخی از مکان ها بسیار کم بود. در این شرایط می بایست به دیواره کوه میچسبیدیم و در غیر این صورت خطر برخورد با قطار بسیار بالا بود. هوا کاملا گرم و فضا جنگلی بود، وجود ریل و قطار آبی رنگ در بین جنگل های انبوه سبز و دیواره های سر به فلک کشیده و رودخانه، مناظر زیبایی ایجاد کرده بود. در بین راه دسته دسته افرادی را میدیدیم که روزهای قبلی از ماچوپیچو بازدید کرده بودند و به سمت پایین بر می گشتند، و هر از چند گاهی با آنها همصحبت میشدیم.

نکته جالبی که راجع به کشورهای امریکای لاتین وجود دارد، وجود فرهنگ و زبان مشترک در مساحتی به وسعت یک قاره است. افرادی با چهره های متفاوت رنگ های متفاوت، ولی همه به یک زبان باهم در طی مسیر صبحت میکردند و شروع مکالمه با دیگران بسیار راحت بود. خصوصا در مقاسه با آلمان که در چنین فضاهایی معمولا فقط یک سُلام و روز بخیر رد و بدل میشود. ما نیز با چند نفر به صحبت نشستیم تا به این وسیله راه طولانی را کوتاه کنیم.

در طول مسیر چند تابلو راهنما و هر از چند گاهی مغازه یا کیوسکی که به قیمت بالا نوشیدنی و خوراکی میفروخت هم، وجود داشت. دو ساعت و نیمی طول کشید و خورشید تازه غروب کرده بود که بالاخره در ساعت شش عصر به روستا رسیدیم. جاده های روستا آسفالته بودند و از همان ابتدای روستا هتل های بزرگ دیده میشد و افرادی که دوان دوان به سمت ما می آمدند و پیشنهاد هتل و هاستل و خانه برای شبمانی میداند. ولی ما از قبل هاستل رزرو کرده بودیم .ما که از قبل خوانده بودیم که در این روستا آب گرم وجود دارد، به سرعت به سمت کیوسک اطلاعات توریستی رفتیم و از آنجا، نقشه و اطلاعات گرفتیم و متوجه شدیم که آب گرم تا ساعت 8 باز است.

از آنجاییکه، تاتانیا بلیت ورودی ماچوپیچو را نخریده بود، حنانه و وی به سمت دفتر فروش بلیت رفتند و تاتانیا بلیت را به قیمتی بسیار ارزانتر از ما خرید. قیمت بلیت ماچوپیچو برای افراد بین المللی 45 دلار و برای شهروندان پرو، کلمییا و اکوادور و بولیوی و دانشجویان 23 دلار است. این بلیت فقط اجازه ورود به محوطه اصلی و خرابه های نزدیک آن را میدهد. در صورتی که مایل باشید از کوهستانهای اطراف ماچوپیچو هم صعود کنید و از آنجا منظره ماچوپیچو را ببینید، باید بلیتهایی با قیمت متفاوت تهیه کنید. نکته دیگر اینکه این بلیت ها را آنلاین، در شهر کوزکو و یا نهایتا در این دفتر در روستای آبگرم میتوان تهیه کرد، ولی در جلوی ورودی خود ماچوپیچو آنها را نمیفروشند و حتما باید از قبل تهیه شده باشند. ساعات کاری این دکه در روستای آبگرم از 5 صبح تا 10 شب باز است! ضمن اینکه فقط پول نقد قبول میکند و از آنجاییکه ظرفیت بازدید بنا محدود است، توصیه میشود که از قبل بلیت را تهیه کنید. علی الخصوص در فصل های پرطرفدار سال یعنی از جولای تا سپتامبر.

سپس به سرعت به سمت بالادست روستا شروع به راهپیمایی کردیم تا قبل بسته شدن آبگرم به آن برسیم. مسیر شیب زیادی داشت و در بالاترین نقطه روستا، محوطه آبگرم قرار داشت. در میانه مسیر هم چند تابلو راهنما قرار داشت. هنگامی که به آبگرم رسیدیم، مغازه های فروش و اجاره مایو و حوله مشاهده میشدند! قیمت بلیت ورودی آبگرم 20 سُل بود و محوطه پلکانی با نورپردازی زیبایی داشت. در مسیر هم دیوارنگاره هایی از حیوانات و نمادهای اینکایی وجود داشت که همه و همه فضای زیبا و دلپذیری را به وجود آورده بودند. کلا فضای آبگرم و روستا، از کل کشور تا آنجاییکه دیده بودیم، متفاوت تر و مرتب تر بود. در محوطه آبگرم، لباسهایمان را تحویل کمدداری دادیم و پس از تعویض لباس و پوشیدن مایو به درون حوضچه ها رفتیم. دمای گرمترین حوضچه آنجا 34 درجه بود و ما بسی شاد و خوشحال پس از گذراندن یک ساعت بیرون آمدیم! تجربه بسیار دل انگیزی بود، خصوصا که فضا و محوطه تمیز و دلچسب و نمایی که از درون حوضچه داشتیم کوه های سر به فلک کشیده محیط به ماچوپیچوی افسانه ای بودند.

نمای روستا
نمای روستا

روستای آگواس کلینتس، روستای بسیار ثروتمند و آبادی بود. بسیار شبیه روستاهای توریستی ای بود که در اروپا با هدف جذب توریست و درآمد به آن میرسیند و مثلا روستا هستند، ولی امکانات و درآمد افراد در آنجا از بسیاری از شهرهایی که قبلا دیدیم بیشتر است! اکثر مسیرها و خیابانهای روستا آسفالت یا سنگفرش بود، تابلوهای راهنما وجود داشت، رستورانهای زیادی بودند که پیتزا و پاستا ارایه میدادند. در پرانتز باید بگوییم که در پرو، پیدا کردن رستورانی که غذای غیرمحلی همانند پاستا یا پیتزا یا همبرگر ارایه بدهد، دشوار بود که میتوان تصور کرد که تقاضا برای چنین محصولاتی در کشور کم وجود داشت. البته در کوزکو و لیما و محله میرافلورس خصوصا، چنین فست فودهایی یا شعبه رستورانهای زنجیره ای امریکایی مثل مک دونالد یافت میشد. مخلص کلام اینکه در آگواس کلینتس از آنجاییکه گردشگر امریکایی و اروپایی زیاد بودند، بنا به ذائقه آنها، غذاهای فست فودی و امریکایی بیشتر عرضه میشدند.

در روستا چندین دستگاه خودپرداز، کیوسک تعویض پول، سوپرمارکت و امکانات دیگر وجود داشت، ولی از ما به شما توصیه که اکثر نیازهای خود را قبل ورود به روستا رفع کنید که به تعویض پول و خدمات خاصی در آنجا نیاز نداشته باشین، چون که همه چی گرانتر است و حسابی سرگردنه است.

در وسط روستا و نزدیک هاستلمان، که به نظر نزدیکتر به بخش محلی روستا بود، زمین فوتبال بسیار بزرگی وجود داشت و سالن ورزشی عظیم و چندطبقه ای هم در کنارش. این صحنه هم مهر تاییدی بود بر حجم ثروت روستا و خرج کردن آن برای خود روستا.

به سمت هاستلمان رفتیم. آپارتمان چند طبقه ای بود که تر و تمیز و شرایط مناسبی داشت. صاحب هاستل در کمال تعجب انگلیسی هم صحبت نمیکرد، تصور اینکه بیزینس در آن روستا بدون انگلیسی بلد بودن هم راه میفتد...! ولی خب اتاق اختصاصی داشتیم و خوب و تمیز بود. قیمت یک شب اتاق دو نفره آن، 58 سُل بود. نهایتا شب ساعت یازده خوابیدیم که فردا، روز بزرگی بود.

17. روز دوازدهم، دهم دسامبر 2019

● ماچوپیچو

صبح ساعت 5 بیدار شدیم و ساعت 5 و نیم از هاستل زدیم بیرون. هوا گرگ و میش بود و لباس گرممان را پوشیده بودیم. به سمت ورودی ماچوپیچو که حدود 2 کیلومتری با ما فاصله داشت و در پایین دست روستا بود، سرازیر شدیم. در دکه ای که آنجا بود، بلیت ها و پاسپورتمان را چک کردند و سپس در فضایی که شبیه شمال و دامنه های البرز بود به حرکت ادامه دادیم. ابتدای مسیر از روی پل بلندی که دو طرف یک دره و رودخانه آن را به هم وصل میکرد رد شدیم، و سپس وارد مسیر پر پیچ و خمی با پله های سنگی شدیم که هر از چندگاهی جاده آسفالته را قطع میکرد و ما شاهد اتوبوسهای گردشگران شاد و خندان درون اتوبوس بودیم :).

پیمایش مسیر در کل حدود یک ساعت و نیم طول کشید و شیب نسبتا تندی به بالا داشت. ارتفاع بنای ماچوپیچو2340 متر است. بالاخره که به ورودی ماچوپیچو رسیدیم، حس فاتحانه بسیار خوبی داشتیم! بلیت و پاسپورتهایمان را چک کردند و وارد محوطه شدیم. هوا حسابی گرم بود و ما هم آب کافی نبرده بودیم و بعد یک بطری آب 250 میلی لیتری را به قیمت 6 سُل از آنجا خریدیم، که فکر کنم گرانترین آب عمرمان بود!

محوطه ماچوپیچو تشکیل شده از مجموعه خرابه ها و خانه هایی است که در مورد منشا آنها و علت ساختشان حدس و گمان وجود دارد. مجموعه از مکانهایی به نام های: دروازه خورشید، ساعت آفتابی، محل قربانی کردن و ... . ما قبل از سفر کردن به پرو چندین مستند راجع به اینکاها و رسم و رسومات و زندگی آنان تماشا کردیم تا که بتوانیم از تاریخ پرو سر دربیاوریم. ولی راجع به ماچوپیچو تحقیقات گسترده و زیادی نکردیم و اطلاعات زیادی نداشتیم. آنچه را که میدانیم، به طور خلاصه در ادامه می آید:

ماچوپیچو شهر/قلعه افسانه ای اینکاهاست که در قرن 15 میلادی توسط امپراتور اینکاها ساخته شده است. این شهر از معدود جاهایی بوده که در زمان استعمار اسپانیایی ها، به دست آنان پیدا نشده است. این بنا، در سال 1911 و توسط بینگهام تاریخ‌شناس آمریکایی، در یک سخنرانی در دانشگاه ییل به جهان معرفی شده است. لازم به ذکر است که این مکان را قوم کچوآ و مردم منطقه تا پیش از آن میشناختند، ولی گفته میشود این بینگهام بود که برای اولین بار در آنجا تحقیقات گسترده ای به عمل آورد و ماچوپیچو را به جهانیان شناساند. از کاربری و جزئیات زندگی در این مکان، اطلاعات چندان دقیقی در دست نیست. سبک معماری مکان قاعدتا اینکایی است! و از سنگهای صاف در ساخت آن استفاده شده است.

ماچوپیچو
ماچوپیچو

دیگر آنکه قوم اینکاها هم همانند بسیاری از اقوام دیگر در زمان گذشته، به قربانی کردن برای خدایان اعتقاد داشتند و خصوصا بچه ها را قربانی میکردند. فلذا در مکانهای مذهبی و یا قله کوه هایشان، آثاری از این حرکت برجا مانده است. ما شروع به گشتن در محوطه کردیم و در حین پیاده روی، از اپلیکیشن تریپوسو[75]هم استفاده میکردیم. این نرم افزار به ما کمک میکرد که بدون نیاز به اینترنت و به صورت آفلاین، اطلاعاتی را که راجع به هر نقطه از سفرمان میخواستیم بتوانیم ببینیم. این اطلاعات همچنین با نقشه و مکان یاب دستگاه هماهنگ شده بودند و میتوانستیم توضیحات مربوط به نقطه ای که در آن بودیم را، مشاهده کنیم.

ماچوپیچو مکانی به شدت توریستی است. این مکان میراث فرهنگی یونسکو بوده و روزانه حجم عظیمی گردشگر از آن بازدید میکنند. بسیاری از مسافران امریکای جنوبی فقط از کشور پرو، ماچوپیچو را میبینند و سپس به سراغ سایر کشورهای امریکای جنوبی میروند! همین باعث شده که قیمت ها در کوزکو و روستای آبگرم و میانه مسیر به شدت بالا باشد و شما دسته دسته توریست و گردشگر امریکایی و اروپایی و آسیایی و غیره ببینی که در محوطه میچرخند و به زبانهای مختلف با هم صحبت میکنند. هر گوشه ای، راهنمایی به زبانی مشغول توضیح دادن برای گروه خودش بود. ما در گزارش های سفر خوانده بودیم که صبح ها زمان بهتر و کمتر شلوغتری برای بازدید از این بناست. حقیقتش را نمیدانم!

در انتها راهپیمایی 45دقیقه ای هم به سمت دروازه خورشید کردیم. این مکان که نقطه ایست که صبح ها آفتاب از آنجا به ماچوپیچو می تابد، چند دروازه و خرابه سنگی بود که مدتی نیز آنجا آسودیم و تاتانیا را که صبح گم کرده بودیم، آنجا یافتیم! به قدر لازم و کافی عکس با نماهای مختلف و لاما گرفتیم! لازم به ذکر است که چراگاه لاماها به طور طبیعی اینجا نبوده، منتها این تصمیم مسئولان مربوطه برای حال دادن به گردشگران بوده تا جذابیت مکان بیشتر شود و عکس ها هم باحالتر!

ماچوپیچو زیبا و پرعظمت بود… خصوصا پس از آنکه آن همه زحمت برای رسیدن به راهش کشیده بودیم. انگار که آن سختی و پیاده روی و راه های پرپیچ و خم، ماچوپیچو را برای ما زیبا و ارزشمند کرده بود. اینکه پس از یک روز تمام وسیله نقلیه عوض کردن و ساعت ها پیاده روی، صبح روز ده دسامبر بالاخره آن صحنه معروف در میان کوه های سرسبز را دیدیم. بخشی از جذابیت ماچوپیچو برای من، اینگونه محصور بودن در میان کوه های سربه فلک کشیده بودنش، بود! ولی حقیقت امر این است که به نظر من، ارزش تاریخی بسیار کمتری از بسیار دیگر بناهای دنیا دارد. خصوصا که اطلاعات دقیقی راجع به این محل در دست نیست، اسنادی از زمان اینکاها نداریم و هرچه میدانیم از یادداشت های فاتحان است. و راجع به کاربری این مکان هم حدس و گمان وجود دارد! خلاصه اینکه ماچوپیچو عکسای خیلی زیبایی به شما تحویل میدهد و حس و حال جالبی دارد، ولی بیشتر، نه!

با بیشترین سرعت ممکن و در حدود ساعت 11 به سمت پایین روانه شدیم. بهترین احساسمان در طول سفر را داشتیم که آخیش بالاخره ماچوپیچو را هم فتح کردیم و دیگر همه کارهای سخت را انجام دادیم?

در راه رفت و برگشت از ماچوپیچو زیاد پیش می آمد که با رهروی هم صحبتی پیش می آمد، فضا برای صحبت کردن مناسب بود و هر از چندگاهی با کسی هم صبحت و کمی هم همراه میشدیم. به نظر می آمد که در امریکای لاتین سفر تنهایی خیلی سریع میتواند به سفر با همسفران جدید و در راه شناخته تبدیل شود. ما که تازه اسپانیولی چندان خوبی هم نداشتیم، این اتفاق برایمان چندبار افتاد!

ساعت دوازده به روستا رسیدیم ، مستقیم به سمت بازار مرکزی مواد غذایی تازه[76]رفتیم و یک لیتر اسموتی تازه به قیمت 7 سُل بر بدن زدیم و دمی پس از بدسگال آسودیم. این بازار را به پیشنهاد تاتانیا پیدا کرده بودیم. در حقیقت آن بازار از معدود مکانهای روستا بود که خود مردم محلی برای خرید میرفتند و برای همین، قیمتها پایینتر و مثل باقی جاهای پرو بود. پس از صرف نهار دوباره پیاده به سمت هیدروالکتریک راه افتادیم.

وقتی به هیدروالکتریک رسیدیم، تاکسی های خالی زیادی ایستاده بودند که منتظر بودند تا مسافر بیاید و تاکسی های زیادی هم پر کرده بودند و رفته بودند. کمی بساط و داستان داشتیم تا بالاخره به حد نصاب 5نفر رسیدیم و در تاکسی جا شدیم و به سنت ماری رسیدیم. آنجا فهمیدیم که اتوبوس بعدی از سنت ماری به کوزکو تازه ساعت 8:30 حرکت میکرد، پکر شده بودیم که ناگهان راننده ونی آمد و پیشنهاد رساندن ما را به قیمت 35 سُل داد . ما هم پس از چندین بار چک کردن و پرسیدن (از بس پیش آمده بود که در پرو حقیقت را به ما وارونه نشان دهند، دیگر همه چیز را چندبار چک میکردیم!) ، سوار شدیم و رفتیم.

شب به هاستل casona Pumacahua در کوزکو رفتیم. از هاستل تقریبا راضی بودیم، برای دو شب و به قیمت 48 سُل رزرو کرده بودیمش. هاستل در حقیقت یک خانه قدیمی بودش. صاحب هاستل انگلیسی صحبت میکرد و فضای قشنگی هم داشت. به سان تخته سنگی افتادیم و خوابیدیم!

18. روز سیزدهم، یازدهم دسامبر 2019

● کوزکو

صبح کمی بیشتر استراحت کردیم و دیرتر از خواب بلند شدیم. به شهر رفتیم تا صبحانه و علی الخصوص قهوه بخوریم! پس از بسیار گشتن، توانستیم یک شیرینی فروشی خاک خورده که قهوه میفروخت پیدا کنیم. شیرقهوه سردش را به قیمت 4 سُل به ما انداخت (توجهتان را جلب میکنم که با 4سُل یه لیوان اسموتی میگرفتیم). خیلی عجیب است که با اینکه پرو کشور قهوه است، قیمت قهوه در آن انقدر بالاست و به سختی یافت میشود و نوشیدنی مردم کوچه بازار، ماته، نوشیدنی کینوآ، یه سری چای گیاهی خودشان، و اینکا کولاست!

سپس به سمت بازار صنایع دستی کوریکانچا[77]و رفتیم تا از لباس ها و وسایل پشمی شان دیدن کنیم و شاید هم بخریم. کلا اشتباه ما در این سفر این بود که خرید وسایل پشمی را از لیما به کوزکو، از کوزکو به پونا و از پونا به لیما واگذار کردیم و در نهایت چیز خوبی نخریدیم. برای خریدن البسه و یا منسوجاتی که از پشم واقعی آلپاکا درست شده باشند، خیلی ساده باید بوتیک هایی رفت که تخصصی پشم می فروشند و از سر و وضعشان پیداست که گران و شیکند! جز آن تقریبا هرچه در مغازه های دیگر بخرید قیمتی کم دارد و با چانه زدن قیمتش کمتر هم میشود و درصد بسیار بسیار کمی پشم آلپاکا یا لاما دارد. پس از آن حدود ساعت 1 ظهر به تور پیاده[78]کوزکو پیوستیم. راهنما آدم بسیار بااطلاعی بود و از توضیحاتش بسی لذت بردیم. در بخشی از تور به بازار سن پدرو[79]رفتیم. این بازار که همانند سایربازارهای معهود پرو بود، مخلوطی از خوراکی و سوغاتی داشت!

ذرت های رنگارنگ
ذرت های رنگارنگ

بخشی مخصوص قصابان بود و لاشه های کامل و سر و کله حیوانات مختلف از جمله گاو و خوک آنجا دیده میشد. بخشی دیگر مخصوص آبمیوه بود و خانم ها با منو در دستشان منتظر ایستاده بودند تا مشتری رد شود و مثل یک دسته سار شروع به فریاد زدن و تبلیغ آبمیوه شان می کردند. بخشی دیگر مخصوص قهوه، سرشیر (واقعا سرشیر به همون مدلی که در ایران سراغ داریم میفروختند!)، ژله با ژلاتین گاو و صبحانه جات بود. بخش دیگری مخصوص نهار و منوی غذا. راسته میوه فروشان بسیار جذاب بود و راهنمایمان برایمان از میوه های مختلف تعریف کرد. بخش خشکبار و سبزی جات هم وجود داشت و نهایتا سویی هم محصولات بافتنی و سوغاتی های ریز و درشت به فروش می رفت. راهنمای تورمان بسیار با اطلاعات بود و از تور لذت زیادی بردیم. از جمله اینکه در بازار، با فروشندگان مختلفی که آشنا بود، به دکه آنها میرفت، آنها را به ما معرفی میکرد و محصولاتشان را برایمان توضیح میداد. یکی از سوغاتی های معروفی که در کوزکو می فروشند برگهای کوکا[80]هستند که همان گیاه عزیزی است که پس از فرآوری فراوان به کوکائین تبدیل می شوند. خارج کردن این برگ ها از پرو ممنوع است و فقط به فرم چای بسته بندی می شود این کار را کرد. همچنین پرو تنوع بسیار زیادی از دانه ها، ذرت ها و سیب زمینی ها دارد. یکی از یادگاری های جالب پرو نمونه دانه ها و ذرتهای پرویی بود که در بسته های کوچک پلاستیکی کنار هم ردیف شده بودند. از سوغاتی های دیگر تمثال ها و مجسمه های اینکایی، کدوی کنده کاری شده[81]، محصولات پشم آلپاکایی، ماسک های سبک اینکایی، سازدهنی چوبی،... را میتوان نام برد.

کوزکوی زیبا
کوزکوی زیبا

از جمله نکات دیگری که راهنما برایمان تعریف کرد، این بود که کوزکوی امروزی شهری با معماری استعماری است و به جز چند خرابه و دیوار از دوران اینکا، بنایی باقی نمانده است. راهنما باغ گیاهشناسی کوزکو که در حقیقت همان «میدان فرانچیسکو» شهر بود را به ما معرفی کرد. از مهمترین گیاهان آنجا درخت چینچونا (همان درخت ملی پرو که تصویر آن روی پرجم کشور هم هست) است که از پوست آن کینین، داروی تب‌بُر سنتی قوم کچوا، به منظور کاهش درد و درمان مالاریا تولید میشود. به علاوه درخت الوئورا هم در آنجا بود و هر چند که در ارتفاعات اطراف کوزکو درختان اکالیپتوس کاشته شده فراوانی دیده میشود ولی به گفته راهنما این گونه کاملا معرفی شده از سمت استرالیاست و بومی کوزکو نمیباشد. همچنین از مدرسه ملی علوم و هنر کوزکو[82]برایمان گفت. اصولا مدارس علوم طبیعی[83]در سراسر امریکای لاتین توسط سیمون بولیوار پایه گذاشته شده اند و برای یادگیری علوم جدیده بوده اند. همچنین اینکه در زمان اینکاها جاده های سنگفرش شده و مرتبی در سرتاسر امپراتوری که از کلمبیا تا بخش هایی از آرژانتین و بولیوی ادامه داشت، کشیده بودند. چاپارها[84]در این جاده ها برای رساندن نامه ها و محمولات، می دویدند! خیلی هم تر و تمیز، سریعترین راه ارتباط رسانی در عصر اینکاها دویدن بوده! بالاخص ماهی تازه از لیمای در جوار اقیانوس برای پایتخت پادشاه، کوزکو میبردند! پس از خروج از بازار، از باقی مانده قصری اینکایی در همان حوالی، به نام کوسیکانچا[85] بازدید کردیم. معماری اینکایی اینگونه بوده که در آن از سنگ بسیار استفاده میشده و ساختمانها کوتاه و حداکثر دوطبقه بودند. از این قصر چیز زیادی به جز خرابه هایی سنگی و باقی مانده پایه های دیوار باقی نمانده بود، و مکانی برای باستان شناسی و تحقیقات و البته توضیحات خوب راهنما بود. توضیح اینکه گویا پادشاهان اینکایی هر یک برای خود قصر مجزایی میساختند و از قصر پادشاه قبلی استفاده نمیکردند. از این رو قصرهای زیادی در کوزکو که زمانی پایتخت امپراطوری اینکاها بوده است، یافت میشود. راهنما قصر اینکایی دیگری به نام کوریکانچا[86] را هم به ما توصیه کرد. این قصر از بناهایی است که به خوبی باقی مانده و مرمت شده و ما متاسفانه نتوانستیم به بازدید آن برویم. پس از پایان تور، به میدان اصلی شهر برگشتیم. در آنجا مراسم چندمین سالگرد افتتاح یکی از دانشگاه های معروف کوزکو بود و دانشجویان کوزکویی مشغول شادی و پایکوبی و سخنرانی. توضیح آنکه در پرو اکثرا دانشگاها خصوصی هستند. دانشگاه های دولتی کنکور سالانه برگزار می کنند و ظرفیت بسیار کمی برای پذیرش دانشجویان دارند. فلذا اکثریت کسانی که به دانشگاه میروند، پول دارند و به دانشگاه خصوصی تشریف فرما میشوند. برای نهار به بازار سن پدرو برگشتیم. نهاری 5 سُلی خوردیم. از غذاهای متداول در منوی نهار بازارهای پرو:

· نودل با مرغ

· برنج با مرغ

· برنج با استیک گاو

· نودل یا برنج با ماهی

· برنج با املت سبزیجات

در کنار این غذاها معمولا پیش غذا (سوپ) و چای ماته هم سرو میشد. پرو از جمله کشورهایی است که در آن خوردن غذا در چنین بازارهایی و بیرون از خانه، به مراتب ارزانتر از خرید مواد اولیه و درست کردن غذا و وقت گذاشتن در خانه در می آید! ما در تمام طول سفر هیچ نپختیم و تقریبا تمام وعده هایمان را بیرون غذا خوردیم. در بازار. کمی سوغاتی و یادگاری خریدیم و گشتیم و نمایش تانگویی در مرکز شهر تماشا کردیم. به یک سوپرمارکت بزرگ رفتیم و کمی خرید کردیم (به خاطر قیمت گرانش پشیمان شدیم ولی از قیمت ثابتش آسودگی خاطر داشتیم، بدان معنا که نیازی به چانه زدن نداشتیم ) و شب به هاستل برگشتیم. هاستل فضای خوبی داشت و میشد با مسافرین گپ زد.

بسیاری از افراد تورهای مختلفی را برای مدت اقامتشان رزرو کرده بودند. در کوزکو تورها به صورت روزانه یا دو روزه شما را به روستاها یا اماکن زیبای اطراف می برند. از جمله تور ماپوپیچو، کوه های رنگین کمان[87] (که در حقیقت دو سه عدد کوه هستند که خاکشان رنگیست و ما دلمان نمیخواست برویم)، چینچرو[88](که روستایی با صنایع دستی پشم لامایی و بازاری جالب است) ساکسای هوآمان[89](باقیمانده شهری اینکایی در جوار کوزکو)، اویانتایتامبو[90](شهری جالب و ارزشمند است که آثار اینکاها در آن مشاهده می شود و جالب است و از جمله جاهایی که در مسیر قطار ماپوپیچوست)، شهر اینکایی پیساک،[91]و غیره... . همچنین تور ماچوپیچو از مسیر اینکاها[92]که در حقیقت پیاده‌روی و کوهپیمایی چهار روزه از دل کوه ها و دشت هاست و در انتها به دروازه خورشید، واقع در محوطه ماچوپیچو ختم میشود هم از شهر کوزکو قابل خریدن است. ما هم در ابتدا قصد پیمودن مسیر از این راه را داشتیم، ولی به علت کمبود وقت از آن منصرف شدیم.

19. روز چهاردهم، دوازدهم دسامبر 2019

● کوزکو و به سمت پونا

امروز هم قدری در شهر گشت زدیم و تصمیم گرفتیم که سوار اتوبوسی شویم بدون اینکه مقصدش را بپرسیم و ببینیم ما را به کجا می برد! اتوبوس ابتدا ما رو به منتهی الیه شمالی غربی شهر بود که شیب بسیار زیاد میشد. در محلی، گروهی از کارگران خانم در حال راه سازی و کندن زمین و جا دادن لوله ها داخل زمین بودند. این صحنه برای ما بسیار عجیب بود چه نه در ایران و نه در آلمان مشابه آن را ندیده بودیم. اینکه یک گروه خانم خودشان سرپرست و کارگر فعالیت ساختمانی باشند و اصلا کارگر ساختمانی خانم! پس از رسیدن به ایستگاه آخر، اتوبوس بالافاصله سر و ته کرد و سرازیر شد به سمت مرکز شهر و سپس به سمت شرق شهر. ما همچنان داشتیم از دیدن شهر صفا میکردیم. کم کم در شرق کوزکو بود که بالاخره شهر چهره واقعی خودش را به ما نشان داد! شهری که بخش مرکزی آن بسیارزیبا و بازسازی شده و سنگفرش شده برای توریستها، و باقی خیابانهایش همانند لیما بود و همان وضعیت را داشت.

بازار سن پدرو
بازار سن پدرو

شب هم از ترمینال اتوبوس شب رو به مقصد شهر پونا و برای دیدن دریاچه تیتیکا را سوار شدیم.

20. روز پانزدهم، سیزدهم دسامبر 2019

● دیدار با تیتیکاکا

در حالی از خواب بیدار شدیم که نزدیک بود پونا را رد کنیم، سراسیمه نقشه گوشیمان را نگاه کردیم و دیدیم که بله داخل پونا هستیم. تصور میکردیم که راننده حتما داخل ترمینال میرود و نام شهر را بلند برای مسافرین اعلام میکند و لختی توقف میکند. زمان گذشت و اتوبوس رفت و از ترمینال هم خارج شد و چیزی نگفت و ما که ته اتوبوس نشسته بودیم، دیگر نگران شدیم و حنانه سراسیمه از راننده جویا شد و دیدیم که بله پونا رو رد کردیم و سریع وسایل رو جمع کردیم و از اتوبوس زدیم بیرون. وسط یه خیابون بین پونا و مرز بولیوی پیاده شدیم. خوشبختانه در نزدیکیمان پمپ بنزین و دستشویی بود و خیلی هم از مرکز شهر دور نشده بودیم. توضیح آنکه اتوبوسهای کوزکو به پونا در حقیقت مقصدشان بولیوی است و عبور و مرور بین کشورهای آمریکای لاتین برای شهروندان این کشورها آزاد است، فلذا اگر خوابمان میبرد، در بولیوی بیدار میشدیم!

گوشه خیابان ایستادیم و یک کومبی عمومی سوار شدیم و به مرکز شهر برگشتیم. در این سفر ما هرچه کمک راننده دیدیم خانم بود. خانم هایی که از درهای کشویی ون خودشان را به بیرون آویزان میکنند و مقصد را فریاد میزنند و بعد هم کرایه را جمع می کنند. به سمت هتلی که از قبل مد نظر داشتیم، رفتیم تا وسایل را بگذاریم و چک این کنیم. برنامه مان در پونو، یک شب شبمانی و بازدید از جزایر دریاچه تیتیکا است.

سپس به سمت اسکله راه افتادیم و به تنها دکه اطلاعات گردشگری محل رفتیم و با مسئول مربوطه صحبت کردیم. پیشنهاد آنها توری بود تقریبا یک روزه شامل بازدید از جزایر معلق و جزیره تکیل و ناهار در جزیره تکیل و بازگشت ساعت 5 عصر به پونا، و رفت و برگشت هرکدام حدود دو ساعت و نیم وقت میبرد، هر چند به نظرمان مدت بازدید خیلی کوتاه بود، ولی گویا این تنها گزینه در محلی بود که میشد بخریم.

راهی جزایر معلق و تکیل شدیم. ما در نهایت برای دو نفر 45 سُل دادیم. قایق ما ساعت نه راه افتاد، و به نظر میرسید که تنها گزینه برای رفتن به جزیره بود. در حوالی همان ساعت باشد و دیرتر از آن دیگر قایقی به سمت تکیل حرکت نمیکرد. منتها برای جزایر نی ای[93]معلق،گویا هر ساعتی از روز قایقی وجود داشت و برنامه منعطف تر می توانست باشد.

در دریاچه تی تی کا، که با ارتفاع 3812 متر بلندترین دریاچه آب شیرین قابل قایقرانی دنیاست، مجموعه جزایری ساخته شده از نی و دست ساز وجود دارد که محل سکونت بومیان است. در کنار آن جزایز، چند جزیره خاکی به نام های تکیل وامانتانی[94] و نقاطی هم در حاشیه دریاچه برای سکونت با خانواده ها و گذراندن تجربه ای با مردم محلی وجود دارد که به وفور در اینترنت و حتی ایر بی ان بی[95] یافت می شود. برنامه اولیه و شاید مناسب تر این بود که یک تجربه محلی را با یکی از این خانواده ها رزرو کنیم و شبی را با آنها بگذرانیم تا با فرهنگ و شرایط این قسمت پرو بیشتر آشنا شویم. ولی متاسفانه وقت زیادی نداشتیم و تنها یک روز وقت گذاشتیم. سوار قایق تندرو شدیم. قایق ها دو صندلی دو نفره در هر ردیف داشتند و کلا هم حدودا 10 ردیف داشتند و به علاوه یک دستشویی که در انتهای قایق بود. و و همزمان چهار نفر می توانستند روی سقف قایق بروند.ساعت نه از اسکله پونا راه افتادیم. و سرعت قایق بسیار کم بود. راهنمای تور به سرعت به ابتدای قایق آمد و شروع به ایراد سخنرانی کرد. همه چیز را اول اسپانیولی و سپس به صورت نسبتا خلاصه انگلیسی میگفت. وی در مورد تلفظ صحیح تی تی کاکا و کوزکو توضیحاتی داد و کمی عدد و رقم مربوط به ابعاد و عمق دریاچه بیان کرد و گفت که این دریاچه بین بولیوی و پرو به صورت نسبتا مساوی تقسیم شده است و آب آن به صورت کلی بسیار تمیز است و تنها تزدیک به نیزارها، آب کمی کثیف میشود .

پس از حدود 2.5 ساعت به اولین جزیره معلق رسیدیم. برنامه داخلی بین جزایر اینطور است که حدودا 90 جزیره بسیار کوچک معلق در دریاچه وجود دارند که به صورت نوبتی مسافران را برای بازدید از یک یا دو تای آنها می برند. مسافران را بین همه جزایر به طرز عادلانه ای تقسیم می کنند تا همه خانواده ها از قبل گردشگران منتفع شوند. از قایق پیاده شدیم و راهنما به ما چند کلمه به زبان محلی مردم یاد داد تا به آنها سلام کنیم و تشکر کنیم ازشان. برنامه بازدید از جزیره (که تا جایی که ما از تحقیقات قبل سفر و مشاهدات حین سفر متوجه شدیم) برای همه گردشگرانی که به بازدید از جزایر می روند مشابه است و بدین شرح می باشد:

جزیار نی ای تی تی کاکا
جزیار نی ای تی تی کاکا


رئیس جزیره آمد و توضیحاتی به زبان خودشون راجع به نحوه ساخت جزیره و مردمش داد، سپس راهنما به اسپانیایی برایمان ترجمه کرد. هر جزیره یک کدخدا دارد که با یک پوستر بزرگ در مقابل مسافران شروع به دادن توضیحات راجع به جزیره و تاریخچه و علت ساخته شدن جزایر معلق می دهد. ما روی نیمکت هایی که از نی درست شده بودند نشسته بودیم و به او گوش می کردیم. کدخدا توضیح میدهد که هر دو هفته یکبار باید حصیرهای جزیره را بازسازی کنند تا جزیره تمام نشود و برای جلوگیری از حرکت جزایر در آب، آن ها را با طناب به کف دریاچه محکم کرده اند. پس از اتمام صحبت های رئیس، سه تن از زنان دهکده با لباس محلی (که به نظرم تنها زنان دهکده بودند) آمدند، برایمان به زبان اسپانیولی و فرانسوی و ایتالیایی آواز خواندند، با همه دست دادند و رفتند. این بخش نمایش به نظرم از همه مسخره تر بود!

زنان دهکده در حال آواز
زنان دهکده در حال آواز

سپس از خانه های دهکده که بسیار ساده بودند و عملا از یک اتاق به همراه تشک و وسایل ساده زندگی تشکیل می شدند، بازدید کردیم. زنان صنایع دستی شان را هم برای فروش گذاشته بودند که به نظرمان نسبت به شهر گرانتر می دادند و شی خاصی هم چشممان را نگرفت. همانطور که در گزارش ها خوانده بودم، و به نظرم واقعیت هم مطابق با آن بود، شرایط در جزیره ها بسیار توریست پسند بود و همه چیز حول محور گردشگران می چرخید. این شرایط می تواند برای بعضی از گردشگران و مسافران، و از جمله از نظر اقتصادی برای خود اهالی جزیره بسیار مفید باشد، ولی برای ما خیلی ایده آل نبود. آوازهایی که زنان با لهجه ی خودشان می خواندند و سعی در تقلید زبانهای دیگر داشتند تا به مذاق توریست ها خوش بیاید، اینکه در جای جای برنامه می گفتند از لطف شما گردشگران است که زندگی ما می چرخد و چندین مثال از این دست، حس یک نمایش بزرگ را به من میداد. سپس مسئول تور به ما گفت که حالا می خواهیم با قایق های نمادین مردم جزایر نی ای به جزیره اصلی سفر کنیم. و بعد شروع کرد به دلیل آوردن که چرا حتما باید این تجربه را در زندگی داشت و این قایق ها به گرانی گاندولاهای ونیز نیستند و فقط 10 سُل است و از اینجور صحبت ها. ما هم مثل بقیه قایق را گرفتیم و پولش را اضافه بر تور پرداخت کردیم و به جزیره اصلی رفتیم که هیچ نکته خاصی نداشت، فقط با دادن یک سُل میشد روی پاسپورت مهر ورود به جزایر نی ای را بزنند. و سرویس بهداشتی داشتند. قایق ها هم طبق تحقیقات ما، به طور سنتی به مردم این منطقه تعلق نداشتند، بلکه از زمانی که این جزایر توریستی شده بود و برای جابجایی گردشگران طراحی شده بودند. قایق موتور نداشت و در اصل قایق موتوری دیگری پشت آن بسته شده بود و قایق نی ای که طرح اژدها داشت را به سمت مقصد هل میداد. سپس به جزیره اولیه برگشتیم و سوار قایق تندرومان شدیم و حدودا نیم ساعت در راه بودیم تا به جزیره تکیل رسیدیم. هنر پارچه بافی در این جزیره به عنوان میراث ناملموس یونسکو[96] ثبت شده است. در کنار جزیره پهلو گرفتیم. آب زیر پایمان بسیار بسیار شفاف و تمیز بود و دانستیم که محلی ها پس از تصفیه کردن آب جزیره، از آن برای شرب و کارهایشان استفاده می کنند پس از پیاده شدن از کوره راهی به سمت بالای جزیره رفتیم و به سرعت شروع به ارتفاع گرفتن کردیم، حدود صد متری بالا رفتیم تا به خط الراس جزیره رسیدیم. مردمان محلی تکیل گویا خیلی از جزیره شان خارج نمیشوند و به پونا نمیروند. این البته بنا به گفته های راهنما بود، ولی به نظر میرسید که هزینه ها در شهر برای ساکنان جزایر زیاد است و برای همین هم کلا رفت و آمد محلی ها بین جزایر و پونا زیاد نبود. جزیره تکیل از دور خط خطی به نظر میرسید، زیرا که برای کشاورزی در جای جای آن زمین های تراس مانندی درست کرده بودند.

چشم انداز از بالای جزیره زیبا بود. راهنما به ما کمی توضیح راجع به جزیره داد و کمی عکس گرفتیم. جزیره خلوت و خالی بود و با تصویرهایی که در گزارشها دیده بودیم جور در نمی آمد. تصور ما این بود که جزیره پر است که افرادی که پشم لاما و آلپاکا می ریسند و لباس می بافند و دوک و میل بافتنی در دست می گردند. ولی تنها در دست خانم هایی که گهگاه از کنار ما رد میشدند یک دوک می دیدیم.

مرد ریسنده نخ
مرد ریسنده نخ

به محل ناهارمان که گویا تنها جای ممکن برای غذا خوردن بود، رسیدیم. در آنجا فقط دو نوع غذا برنج با ماهی یا برنج با تخم مرغ سرو می کردند به قیمت 20 سُل. اصلا پیشنهاد نمی شود ولی چاره دیگری هم نبود. راهنما شروع به توضیح دادن راجع به بافتنی و پارچه ریسی در این جزیره کرد. در تکیل، خانم ها، که همانگونه که دیده بودیم در حین راه رفتن هم حتی دوک دستشان بود و نخ می ریسیدند، وظیفه نخ ریسی و آقایان وظیفه بافتن را به عهده داشتند. مردها در جزیره کلاهی منگوله دار بر سر میگذارند و اینکه منگوله ش به سمت راست یا چپ یا به پشت باشد بسته به وضعیت تاهل مرد دارد. همچنین لباس خانم های مجرد رنگارنگ بود و لباس خانم های متاهل سیاهتر. راهنما همچنین به ما نوعی گیاه را نشان داد که در حین مخلوط شدن با آب کف میکرد و برای شستشو در این جزیره استفاده میشد. منظره رستوران بسیار زییا بود و رو به دریاچه نشسته بودیم. در برگشت و حین راه فرود در کنار چندین طاق سنگی بین راه عکاسی کردیم که مکانهای معمول برای عکاسی در تکیل بودند و سپس به قایق برگشتیم.

بانوان جزیره تکیل
بانوان جزیره تکیل

تصور میکنم که تور ما بدترین نوع توری بود که به جزیره می رفت، و شاید بهتر بود که برای آن روزمان از قبل برنامه ریزی بیشتری میکردیم و تور رزرو میکردیم. چون در تمام گزارشهایی که از جزیره دیده بودیم، مکانهای بیشتر، غذاهای جذابتر و افراد محلی بیشتری وجود داشتند و محلی ها فعالیت های روزانه شان مانند ریسیدن و بافتن پارچه را مداوم انجام میداند. تور ما را اصلا به جاهایی که افراد محلی و خانه هایشان بودند نبرده بود! صحنه ای که ما تقریبا در تکیل ندیدیم. ما با عده ای از افراد همسفر بودیم که گویا این تور را در پکیج بزرگتری و همراه با سایر تورهای پرو رزرو کرده بودند و همدیگر را از قبل میشناختند.

از تکیل تا پونو حدود 2.5 در راه بودیم و ساعت 5:30 به شهر رسیدیم. ابتدا در بازار صنایع دستی و بافتنی های پونو کمی قدم زدیم و سعی کردیم چیز جالبی برای خریدن بیابیم، بازار حدود ساعت 6:30 بسته شد و دست ز پا درازتر به مرکز شهر رفتیم. در خیابان لیما[97]که خیابان توریستی شهر بود قدم زدیم و گشتیم. شام را در رستورانی که استیک آلپاکا سرو می کرد خوردیم. شاممان استیک آلپاکا و برنج، دسر شکلاتی و نوشیدنی پیسکوی ترش[98]،نوشیدنی معروف و محبوب پرویی، و پیش غذا هم لقمه پنیری[99]خوردیم. در کل از شام بسی راضی بودیم وقیمت آن 25 سُل شد. به هتل برگشتیم. با آب گرم (خدا را شکر آب گرم داشتیم!) حمام کردیم و خوابیدیم.

21. روز شانزدهم، چهاردم دسامبر 2019

● پونا به خولیکا و باز هم لیما

صبح زود به سمت ترمینال پونا راه افتادیم. در آنجا ون هایی بودند که به صورت مداوم و پس از پر کردن مسافر به سمت خولیاکا حرکت می کردند. لازم به ذکر است که پونو فرودگاه ندارد و نزدیکترین فرودگاه به آن فرودگاه اینکا مانکو کاپاک[100]شهر خولیاکاست که در ارتفاع 3826 متری ساخته شده است و یکی از فرودگاه های مرتفع دنیا محسوب میشود. قیمت کومبی 3.5 سُل بود و سوار شدیم و به سمت خولیاکا راه افتادیم. ون به سمت بالای شهر میرود و از گردنه با ارتفاع 4100 متر رد میشود و تی تی کاکا دیده میشود .پس از گذشت از گردنه، مسیر با شیب کمی به طرف پایین میرود و زمینهای کشاورزی در این ارتفاع دیده میشوند.

ایستگاه آخر ون که پیاده میشویم مجبوریم باقی مسیر تا فرودگاه را موتو تاکسی بیگیریم. مسیر رسیدن به فرودگاه جاده خاکی و بسیار نامناسب است و اصلا به جاده ای نمی خورد که تهش قرار است به فرودگاه ختم شود. راننده موتوتاکسی برای عبور از این جاده خاکی بسیار نا هموار که در قسمت های مختلف برای راه سازی مسدود شده است میبایست راهش را از میان ابزار و یراقهای راه سازی و تپه های شن و ماسه پیدا کند.

در نهایت به موقع به فرودگاه میرسیم. در ضمن برای برخی پروازهای داخلی در پرو، همانند این ایرلاین viva air لازم است که بلیت را پرینت کرد.

پروازمان بیشتر از یک ساعت تاخیر داشت و ساعت یک و نیم به سوی لیما پرواز کردیم. ساعت دو و نیم بالاخره به فرودگاه لیما رسیدیم. هوای لیما از پونو و خولیاکا با اختلاف گرمتر بود و دوباره مناسب تی شرت و شلوار کوتاه. با میزبانمان هماهنگ کرده بودیم که منتظر ما در خانه باشد که برویم و وسایل رو بذاریم.

سوار اتوبوس های کذایی لیما شدیم و مستقیم به محله ماگدالنای دریا[101] رفتیم.خانه امشب ما تنها چند کوچه با خانه الکس (میزبان قبلیمان در لیما) فاصله داشت. البته این خانه پدری میزبان بود و دختر خانم ما رو به خانه خود نبرده بود چرا که میگفت به علت کریسمس خیلی شلوغ و پلوغ است.

رسیدیم و شروع به صحبت با میزبانمان، مارجوریه کردیم. خانواده مارجوریه به طرز واضحی از طبقات مرفه پرو بودند. هرچند که ما خانه پدرش (که میگفت روزنامه نگار سیاسی است) رفتیم، ولی از نوع صحبت و داستانهایش، رفتار و لباس و وسایل زندگیش پر واضح بود که اوضاعشان چقدر با میانگینی از پرو که قبلا دیده بودیم فرق میکند. خانه پدرش (توجه شما را به این جلب میکنم که پدر اوضاع مالی بسیار خوبی داشته) اسباب و اثاثیه بسیار کمی داشت. مبل و فرشی دیده نمی شد، وسیله تزیینی و راحتی خاصی وجود نداشت و به نظر میرسید که صاحب خانه در حال اسباب کشی یا جابجایی باشد، چون کارتون ها و وسایل زیادی در گوشه هال افتاده بود. مارجوریه 37 ساله ما را به پدر پسرش (شوهر سابقش که در خانه پدرش زندگی میکرد! این هم نکته عجیبی بود) معرفی کرد و ما سریع وسایل اضافه رو گذاشتیم و با ماشینش راه افتادیم. کلا میزبانهایمان و مردمی که در این سفر با آنها روبرو شدیم، گرم و مهربان بودند و علاقه داشتند که با ما وقت بگذرانند و آرزو میکنیم که کاش از این فرصت بیشتر استفاده میکردیم. تنها مانع زبان اسپانیولی بود. برای حنانه که اسپانیولی متوسطی هم بلد بود، در برخی موارد ارتباط سخت و دشوار بود و برای حامد که اسپانیولی نمیدانست، عملا در خیلی از مواقع راه ارتباطی با مردم بسته میشد.

مارجوریه ما را به دم خانه خودش برد تا بطریمان را از آب تصفیه شده خانه اش پر کند! مدل ماشینش را متوجه نشدم ولی خب نیازی هم به دانستن مدل ماشین نبود تا بفهمم که قیمت ماشین باید زیاد باشد! خانه مارجوریه در محله میرافلورس (ترجمه تحت الفظی آن میشود تماشاگه گل ها!) بود و مدل برج ها من را بسی به یاد الهیه و زعفرانیه خودمان می انداخت! با این تفاوت که شهر لیما تخت و صاف تر و خیابان ها وسیع تر بودند. مارجوریه برایمان تعریف کرد که قبلا به اروپا و آلمان امده است و برنامه دارد که در سال آینده برای یاد گرفتن زبان آلمانی و تحصیل در رشته ای مانند مدیریت و ام بی ای به آلمان مهاجرت کند. این دو یک پسر داشتند و قرار بود که پسر را به مدرسه در آلمان بفرستند تا باقی تحصیلاتش را در آنجا ادامه دهد. تفاوت دغدغه های مارجوریه، بارابین و سائولو و پدرو کاملا آشکار بود. دختر به ما کلید داد که راحت باشیم برای انتخاب زمان برگشتمان، که فکر کنم بعدا از این کار پشیمان شد. J در رفتار و کردار مارجوریه یه حالت لوسی خاص انسان های پولدار هم به چشم میخورد، به علاوه آنکه نگاهی که به آینده ش داشت و آن را پر از امکانات و فرصت ها برای سنش میدید، این تفاوت بین او و سایر مردم پرو را محکم به صورتمان میزد.

در ماشین، مارجوریه و پدر پسرش! که دیدند حنانه مشغول خاراندن دست و پاهایش است، به فکر راه چاره ای برایش افتادند! و آن این بود که از مغازه خود بانو برویم کمی کرم دست و بدن بگیریم تا بمالیم به خودمان و دردمان تسکین یابد! بانو بیزینس لوازم آرایش طبیعی و دست ساز خودش را زده بود. آدرس را ازشان گرفتیم و آنها ما را جایی نزدیک مقصدمان پیاده کردند و ما شروع به راه رفتن کردیم. در بازاری گشتی زدیم، که چون نزدیک ساعت 5 بود همه غذاخوریهایش بسته بودند و میوه فروشی ها و سایر مغازه هایش باز بودند. سپس سوار خط اتوبوس تندرو لیما که بسی شبیه به بی آر تی خودمان بود شدیم، طراحیش هم کاملا مشابه بود و هزینه بلیتش 2.5 سُل و مسیرش در امتداد خیابان خاویر پرادو[102]تا ایستگاه تران[103]کشیده میشد. سواربی آر تی شدیم و در نزدیکی محله بارانکو[104]پیاده شدیم. به سمت نمایشگاه صنایع دستی یونیون[105] راه افتادیم.

سراغ نمایشگاه هنرهای دستی را گرفتیم و غرفه محصولات مارجوریه را پیدا کردیم. قدری از آن کرم را از دختر فروشنده گرفتیم تا به دست و بالمان بمالیم. نمایشگاه بسیار شبیه بازارچه های هنرهای دستی اروپایی بود و حال و هوا و شرایطی مشابه آن داشت. غرفه های فروش صابون و لوازم آرایش و شکلات و خوراکی های دست ساز لوکس و فانتزی و ارگانیک، با گروه موسیقی که کنسرت برگزار کرده بودند و غرفه های خوراکی ملل مختلف که با قیمت خون پدرشان، خوراکی می فروختند. یک بسته لقمه پنیری ،یا همان پنیر پیچیده شده در خمیر بعدش سرخ شده، خوردیم و به سمت بارانکو راه افتادیم.

بازارچه یونیون
بازارچه یونیون

اینجا بود که دوباره یکی از شگفتی های پرو رخ نمایاند. محله بارانکو در میانه لیما و پرو، مثل میدان حسن آباد با آن زنگوله های فرانسویش در وسط شهر تهران، یا خانه موزه دکتر محسن مقدم که انگار از وسط قرن 19 اروپا در میانه شلوغی های جمهوری قرار گرفته، یا اصلا شهرک غزالی فانتزی و قشنگ در میانه بیابان های تهران است. هیچ تناسبی با بقیه نقاط پرو ندارد بلکه اصلا سیاره دیگری بود. این محله خوراک این است که توریستها به اینجا بیایند و عکس بگیرند و در شبکه های اجتماعیشان هشتگ بکنندش و لیمای جذاب و تو دل بروی اصیل را نشان دیگران بدهند. این محله به قول خودشان، محله بوهمی و آلترناتیو و هنری[106]لیما بود. محله ای که هنرمندان و جوانان و توریستها در آن جمع می شدند، موسیقی خیابانی بر روی خیابان های سنگفرش شده اش سر میخورد، مغازه ها و کافه هایی با محصولات گیاهی و ارگانیک و بازارچه های فروش صنایع دستی شیک در آن یافت می شد. از بوق و سر و صدای لیما خبری نبود و رنگ ها و ساختمان ها همه چشم نواز و در تناسب بودند. چقدر جای چنین محله ای در تهران خالیست…

محله بارانکو
محله بارانکو

در گوشه ای چند نقاش خیابانی به چشممان خوردند که پرتره رهگذران را می کشیدند، کارشان چشممان را گرفت و تصمیم گرفتیم که بدهیم نقاشیمان را بکشیند نقاشی رو حسابی کاغذپیچ و پلاستیک پیچش میکنیم.

نقاشی مذکور
نقاشی مذکور

بعد سوار اتوبوس میشویم و به سمت خانه می رویم. در راه به دنبال غذا خوردی ایده آل از این مغازه به آن مغازه میرویم و نهایتا مغازه نسبتا کوچکی رو انتخاب میکنیم و حامد برنج و استیک گاو و حنانه برنج و املت سبزیجات و تمال[107]میخورد. تعریف این تمال را مدام از بچه های امریکای جنوبی شنیده بود، منتها یا تمال این رستوران چیز مالی نبود، یا کلا تمال غذای مالی نبود و در نهایت هم فردایش حنانه دل درد شدیدی گرفت! نهایتا به خانه میرویم و به آرامی وارد میشویم که پدر را بیدار نکنیم. شب بخیر!

بارانکو در غروب
بارانکو در غروب

22. روز هفدهم، پانزدهم دسامبر 2019

● روز آخر، لیما

روز آخر را در لیما در مرکز شهر و در بین کوچه و خیابان های شلوغ لیما در روز یکشنبه گشتی زدیم و با موج جمعیت از این خیابان به دیگری رفتیم . وارد بازارهایی شدیم که بسیار شبیه بازار بزرگ تهران هستند و پر از اجناس چینی و کم کیفیت...

در همین حین هستیم که حامد پیشنهاد چندین روز پیش حنانه دوباره به جلو ذهنش میاد و با دیدن آرایشگاهی در کنار خیابان، تصمیم به کوتاهی مو میگیرد، چرا که اینجا هم قیمت بسیار کمتر است و هم دنگ و فنک وقت قبلی گرفتن ندارد! با آرایشگر که با دیدن ما خارجی ها کلی تعجب کرده سر قیمت به توافق میرسیم (کوتاه کردن مو و ریش 8 سُل) و حامد روی صندلی مینشیند. آرایشگر معلوم بود از دیدن دو نفر آدم اهل ایران( که گویا نامش تا به حال به گوشش نخورده بود) که در آلمان زندگی میکنند و پروازشان به پاریس است، حسابی هنگ کرده و زدن موهای حامد روزش را ساخته:)

پس از تعویض پول که این بار با بهترین نرخ انجام شده بود به سمت بازار اصلی شهر میرویم. قشنگ حس بازار شب عید ایران رو داشتیم انگار همه مردم لیما توی بازار تنگ و شلوغ ریخته بودند تا خرید شب کریسمسشان را بکنند. از انجایی که میانگین قد این مردمان با حامد به اندازه یه سر و گردن تفاوت داره وقتی بین این سیل جمیعت و توی بازار اینور و اون ور میشویم، منظره جالبی نصیب حامد میشد و دید خوبی به کل بازار داشت. وارد یک آبمیوه فروشی شدیم و باز هم اسموتی مخصوص و جانانه ای خوردیم. شلوغی و کمبود فضا بیداد میکرد. به صورتی که ما در حالتی که روی صندلی های پشت پیشخوان نشسته بودیم و آبمیوه می نوشیدیم، ملتی بودند که با کیسه و بار و بنه وارد میشدند و به ما تنه میزدند. یک عدد بره پخته شده و نصفه نیمه هم با کله و استخوان ها و متعلقاتش از پشت شیشه ویترین به ما لبخند می زد و خلاصه فضای بسیار دلپذیری برای اسموتی خوردن بود!

به گشت توی بازار ادامه دادیم و به این نتیجه رسیدیم که از این جور جنسهایی که توی این بازار ارائه میشود، به کار ما نمی آید و تصمیم گرفتیم به سمت مرکز شهر برویم شاید که سوغاتی های خاص تر پرویی ویا اینکایی گیرمون بیاید. قدم زنان دوباره به پیاده راه بین میدان سن مارتین و میدان اصلی پلازا آرماس رسیدیم و این بار واقعا تعداد مرغ سوخاری فروشی های زنجیره ای نظرمان را جلب میکند. برند امریکایی مرغ کنتاکی[108] هم در بین برندهای محلی مرغ کنتاکی و غیر کنتاکی جلب توجه میکند! البته که بهترین بازار دنیا برای فروش مرغ کنتاکی های امریکایی، کشور پروی مرغ دوست است!

میدان اصلی لیما
میدان اصلی لیما

پرسون پرسون به طرف دیگر میدان اصلی لیما رفته و متوجه شدیم که در خیابانی در پشت پلازا آرماس، چند مغازه توریستی و فروش سوغاتی برای توریست ها وجود دارد. با اینکه خرید کردن در مرکز توریستی لیما آخرین چیزی بود که میخواستیم، ولی چاره ای نداشتیم.

نکته ای که توجه ما را چندین بار در پرو جلب کرد، این بود که خانم های فروشنده یا خانم هایی که در کنار خیابان ها دستفروشی میکردند را به کرات مشاهده میکردیم که بچه شان را به بغل یا کنار دست دارند. تصور کنید که وارد یک مغازه بزرگ و نسبتا شیک سوغاتی فروشی شده اید، و در هر گوشه ای بچه ی کوچکی هست که دارد بالا پایین میپرد و بعضا سوار روروئک هستند و در چپ و راست مغازه ویراژ میدهند! (راستی چرا در آلمان روروئک دیگر وجود ندارد؟!) یک لباس و یه کدوی کنده کاری شده[109] میخریم. این قلم دوم سوغاتی، هنر آندی قدیمی است که بیش از 3000 سال قدمت دارد. در حقیقت کار کنده کاری نقوش و اشکال و تزیین روی نوعی کدو حلوایی خشک شده است.دوباره به پیاده راه میریم تا آخرین مرغ سوخاری رو هم در لیما در یک مرغ فروشی بزرگ که شبیه کی اف سی پرویی بود، به عنوان شام داشته باشیم.

برای رسیدن به فرودگاه هم از مسیر ون هایی میرویم که درون بزرگراه هستند و برای همین خوشبختانه به ترافیک جدی برنمیخوریم. در فرودگاه هم آخرین ذرات پول پروییمان، 17 سُل را به یک بسته کوچک شکلات آندی تبدیل میکنیم و ساعت 10:30 شب سوار پرواز ایر فرانس به مقصد پاریس می شویم.

خداحافظ پرو
خداحافظ پرو

23. روز هجدهم، شانزده دسامبر 2019

● هواپیمای برگشت

پس از این سفر هیجان انگیز و پر خاطره دیگر جذابیت های داخل هواپیما اصلا مثل مسیر رفت به چشممان نمیآید. کیفیت پرواز خط هوایی ایرفرانس به مراتب کمتر از کی ال ام است. د. ساعت 4 بعد از ظهر به وقت اروپا به پاریس رسیدیم و پس از صف طولانی چک بار و پاسپورت وارد ترمینال شدیم. یک ساعت و نیمی منتظر پرواز بعدی بودیم و پس از یک پرواز کوتاه یک ساعته نهایتا ساعت ده و نیم شب به هامبورگ سرد یخ زده آماده شده برای کریسمس رسیدیم?.

24. پیشنهادهای قبل و بعد سفر

❖ مستند when the two worlds collide راجع به درگیری میان چند فعال محیط زیستی ساکن آمازون و دولت رئیس جمهور Alan Garcia در بحران سیاسی سال2009 پرو است، وی تصمیم به تخریب بخشی از جنگلها میگیرد تا از در آنجا نفت استخراج کند.

❖ مستند سقوط فوجی موری (The fall of Fujimori) که میتوانید از این لینک یوتیوب مشاهده کنید در مورد شخصیت فوجی موری است. وی رئیس جمهور سابق پرو و اهل کشور ژاپن بوده! در کشور وی به مدت 10 سال رئیس جمهور بوده، و تصمیمات تاثیرگذاری گرفته است. از جمله در زمان وی تروریسم و گروهک های خواهان قدرت در کشور سرکوب شدند. وی پس از پایان دوره ریاست جمهوری به علت فساد مالی و نقض قوانین حقوق بشر به بهانه دستگیری تروریست ها و قتل، تحت تعقیب بوده و به ژاپن گریخته است! این مساله برای مردم پرو دردناک و سنگین بوده است.

Echapee belles که سری مستند فرانسوی راجع به کشورهای مختلف است، قسمت 1و2 آن را راجع به پرو دیدیم.

خاطرات موتور سیکلت (کتاب و فیلم) نام کتابی است که ارنستو چه گوارا دربارهٔ خاطرات سفر خویش با موتور سیکلت، همراه آلبرتو گراندو در ۱۹۵۲ به کشورهای آمریکای لاتین نگاشته‌است که بعدها فیلمی هم بر همین اساس ساخته شد. آن ها در این سفر از لیما، کوزکو و ایکیتوس بازدید میکنند.

❖ قسمت پرو از کانال یوتیوب Geography now

❖ کتاب مرگ در آند از ماریو بارگاس یوسا

❖ ترانه EL CONDOR PASA

❖ ترانه Contigo peru


این مطلب بار اول در سایت لست سکند منتشر شده است


25. راه برقراری ارتباط با همسفران

حنانه آقایان=> instagram: hannane aghayan- Email: hana.aghayan@gmail.com

حامد سلمانی=> Email: aarjasp@gmail.com- instagram:aarjaasp


[54] Grifo Flotante

[55] Ceviche

[56] Aguaje

[57] Rio Italyia

[58] Rio Solimões

[59] Primary & Secondary

[60] El Setico

[61] Tamshiyacu

[62] Punga, Nueva valentin, Canan

[63] Esperanza

[64] Tamshiyacu

[65] Lucuma

[66] Los Portales

[67]causa rellena

[68] Plaza de Armas

[69] Aguas Calientes

[70] Ollantaytambu

[71] Almudena

[72] santa maria

[73] Palta

[74] Santa Teresa

[75] Triposo

[76] mercado central

[77] mercado artesanal qoricancha

[78] free walking tour

[79] san pedro

[80] Coco

[81] Mate Burilado

[82] colegio Nacional de Ciencias y Artes del Cuzco

[83] colegio de ciencias

[84] Chasqui

[85] Palacio inka del Kusikancha

[86]Coricancha

[87]rainbow mountains

[88] chinchero

[89] Sacsay Huaman

[90] ollantaytambo

[91] Pisac

[92] Inca trail

[93] Uros

[94] Amantani

[95] Airbnb

[96] https://ich.unesco.org/en/RL/taquile-and-its-textile-art-00166

[97] calle de lima

[98] Pisco sour

[99] Tequeno de queso

[100] Inca Manco Cápac International Airport

[101] Magdalena del mar

[102] Javier Prado

[103] Estacion Teran

[104] Barranco

[105] Feria Artesanal de la Union

[106] bohemian & alternative

[107] Tamal

[108] KFC

[109] Mate Burillado


سفرنامهپروطبیعت گردیآمازون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید