دوباره ساعت ،زمان خوابيدن را نشان مي دهد، بايد مسواك بزنم اما براي ايجاد تنوع؛تصميم ميگيرم امشب را مسواك نزنم.
پتو را تا بالاترين نقطه ي سرم بالا ميكشم كه ديگر رد و بويي از بيرون اذيتم نكند، غلطي ب اين طرف و غلطي به آنطرف!
هنوز پوزيشن مناسب خواب را نيافته م،هر شب درگيري و چالش قبل از خوابم است!
سعي ميكنم تمام انچه از امروز درون ذهنم هست را دور بريزم،تمام افكار و احساس ها، قضاوتها..همه و همه..!
اما باز يك حس ناخوشايند شبيه يك سردرد ملايم كه يادآور ملالي كهنه ست، تمام تلاشها را نقش برآب ميكند.
باز هجوم افكار،كه به شكل يك توده ي نامشخص و نامفهوميست به مغزم فشار ميآورد، انگار دارم به همه شان در آن واحد فكر ميكنم ولي تفكيكشان از هم مشكل است..
فقط حسي بر جا ميگذارند و ميروند..
حسي شبيه كسلي بعد از خواب زياد عصر..يك حالت گيجي و بي حوصلگي ..
دوست نداري كاري كني يا حرفي بزني..
فقط منتظر زماني تا خودش اين حس را ازبين ببرد..ولي انتظار بي فايده س.
اين احساس پاك نشدني س انگار..مثل زنگاري بر قلب ؛ شبيه لجني سبز رنگ و بد بو كه ذهن را پوشانده!
حسي كه پس زمينه هميشگي ذهن است و مرا تبديل ميكند به آنچه نمي خواهم!
هر چقدر بيشتر دست و پا بزني كمتر نتيجه ميگيري!
حس ميكني دوس داري براي چند ساعتي دنيا متوقف شود و تو پياده شوي و چايي بخوري و خستگي در كني غبار غم از دل بزدابي وباز برگردي!
و درين ميانه چيزي بين بودن و نبودن؛
چيزي مثل خواب، ميتونه جان پناهِ روح هاي خسته باشد!
از من به شما نصيحت؛
اگر زمان نتوانست حلش كند؛ به خواب بسپارش!