ویرگول
ورودثبت نام
بِشکاف
بِشکاف
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

شرابي تلخ مي خواهم كه مرد افكن بُوَد زورش...

بِشكاف ذهنت را...
بِشكاف ذهنت را...

دوباره ساعت ،زمان خوابيدن را نشان مي دهد، بايد مسواك بزنم اما براي ايجاد تنوع؛تصميم ميگيرم امشب را مسواك نزنم.

پتو را تا بالاترين نقطه ي سرم بالا ميكشم كه ديگر رد و بويي از بيرون اذيتم نكند، غلطي ب اين طرف و غلطي به آنطرف!

هنوز پوزيشن مناسب خواب را نيافته م،هر شب درگيري و چالش قبل از خوابم است!

سعي ميكنم تمام انچه از امروز درون ذهنم هست را دور بريزم،تمام افكار و احساس ها، قضاوتها..همه و همه..!

اما باز يك حس ناخوشايند شبيه يك سردرد ملايم كه يادآور ملالي كهنه ست، تمام تلاشها را نقش برآب ميكند.

باز هجوم افكار،كه به شكل يك توده ي نامشخص و نامفهوميست به مغزم فشار ميآورد، انگار دارم به همه شان در آن واحد فكر ميكنم ولي تفكيكشان از هم مشكل است..

فقط حسي بر جا ميگذارند و ميروند..

حسي شبيه كسلي بعد از خواب زياد عصر..يك حالت گيجي و بي حوصلگي ..

دوست نداري كاري كني يا حرفي بزني..

فقط منتظر زماني تا خودش اين حس را ازبين ببرد..ولي انتظار بي فايده س.

اين احساس پاك نشدني س انگار..مثل زنگاري بر قلب ؛ شبيه لجني سبز رنگ و بد بو كه ذهن را پوشانده!

حسي كه پس زمينه هميشگي ذهن است و مرا تبديل ميكند به آنچه نمي خواهم!

هر چقدر بيشتر دست و پا بزني كمتر نتيجه ميگيري!

حس ميكني دوس داري براي چند ساعتي دنيا متوقف شود و تو پياده شوي و چايي بخوري و خستگي در كني غبار غم از دل بزدابي وباز برگردي!

و درين ميانه چيزي بين بودن و نبودن؛

چيزي مثل خواب، ميتونه جان پناهِ روح هاي خسته باشد!

از من به شما نصيحت؛

اگر زمان نتوانست حلش كند؛ به خواب بسپارش!


ذهنتحليل ذهنيروانشناسي
حقیقت را می خواهی؟ پس به همه چیز شک کن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید