قسمت هشتم: سنبل و گرسنگی

«به من ربطی نداره». آدما دم خالی کردن رو خوب بلدند. وقتایی که نمیتونند از پس کاری که کردند بر بیان راحت این جمله رو تکرار میکنند. امروز دومین روزیه که لیسا فقط به من ماست میده! من غذا میخوام. مرغ میخوام. ماهی میخوام. آخه گربه و ماست؟ درسته ما لبنیات میخوریم اما قرار نیست من قربانی مشکلات اقتصادی و اعصابی بقیه بشم.
اینجاست که خوشحالم که گربهام. ما گربهها همیشه پای کاری که کردیم میمونیم؛ البته به غیر از پی پیمون که قایمش میکنیم. من گرسنم. عصبانی هم هستم. چرا گردن گیر آدمها اینقدر ضعیفه؟
مشکل لیسا اینه که توقع داره آدما سر حرفشون بمونن. وقتی فهمید دنیای آدمها از چه قراره تلافیش رو سر من در میاره.
اون باید چند تا قانون گربهایی رو یاد بگیره. ما وقتی میخوایم مذاکره کنیم آروم حرف نمیزینم. داد میزنیم. اگه نتیجه نداد هم پنجول میکشیم. نمیشه همیشه با مذاکره به نتیجه رسید. حتی مرغها هم همیشه قدقد میکنند. لیسا از دست بقیه عصبانی میشه و یادش میره غذای من رو آماده کنه. اون باید رفتار گربهای پیشه کنه تا تو ارتباطاتش موفق باشه.
این دو روز مدام خودم رو تو خاطرات خوردن مرغ گیر میندازم. یادش بخیر. هنوز بوش روی سبیلهامه. من نگران لیسام. من تو این یکسالی که بین آدمها زندگی کردم فهمیدم که همیشه اون چیزی که میگن با چیزی که انجام میدن فرق داره. نمیدونم لیسا چرا به حرفای آدما اعتماد میکنه. این وسط شکم من باید قربانی بشه؟
مهمترین قانون گربهای: غذا مهمتر از کیفیت ارتباطه. تصمیم گرفتم که خودم دست به کار شم. به پاتیل غذا حمله میکنم. تا لیسا به خودش بیاد. بابا وقتی گربه خونگی نگه میداری باید حواست به شکم اون باشه نه رفتار بقیه آدمها.