Hani angelmoon
Hani angelmoon
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

من نو

سلام.

نمیدانم مخاطب این سلام من چه کسی است،اما همیشه از سلام کردن حس خوبی داشتم تا جایی که در کودکی برای سلام کردن های بیش از اندازه ام مورد پند و نصیحت قرار میگرفتم?

نصف شب یکی از روزهای به ظاهر معمولی من با یک کابوس وهمناک از خواب پریدم،تمام بدنم غرق در عرق سرد و وحشت بود،آنقدر سریع و تهاجمی از روی تختم بلند شدم که کمرم درد گرفت.خودم را به حمام رساندم و بدون فکر دوش آب ولرم البته بیشتر متمایل به سرد بود را باز کردم و با لباس هایم رفتم زیر دوش آب!!!هنوز کاملا هوشیار نشده بودم که متوجه چیزهای عجیبی در بدنم شدم اما همه آنها را گذاشتم پای کابوسی که دیده بودم.دوش آب را بستم و حوله را با همان لباس های خیس دور خودم پیچیدم و بیرون‌ آمدم.روی تختم دراز کشیدم بدون توجه به لباس های خیس و شرایط غیر عادیم.وقتی چشمم با باز کردم ساعت ۱۱ صبح بود و من با همان وضعیت خوابم برده بود.فورا بلند شدم و شروع به عوض کردن لباس هایم شدم که یک لحظه متوجه شدم که در سمت چپ بدنم قادر به حس کردن وجود لباس هایم نیستم.بی توجه به مابقی امور روزانه ام پرداختم اما هر چه بیشتر میگذشت این حس بیشتر و بیشتر میشد.این مسئله را به مادرم گفتم و مادرم گفت:استراحت کن خوب میشی از بس رژیم میگیری بدنت دچار کمبود شده،خلاصه بعد از ظهر همان روز همراه مادرم به بازار سنتی رفتیم(من عاشق بازارهای سنتی ام)من غرق تماشای مغازه ها بودم که یک لحظه با صدای داد و بیداد یک و صدای عذرخواهی های مادرم رشته افکارم پاره شد وقتی سرم را برگرداندم دیدم در مسیر رفتن با پای چپم بساط یک دست فروش بینوا را کلا به هم زده بودم!مادرم گفت دختر حواست کجاست کل اجناس اون مرد بیچاره رو به هم ریختی،بعد از شنیدم این حرف از مادرم به فکر رفتم که چطور ممکن است من که به شدت آدم دقیق و متمرکزی هستم متوجه آن اتفاق نشده باشم.این اتفاق باعث نگرانی مادرم شد.شنبه هفته بعد من به یکی از دکترهای مغز و اعصاب که اتفاقا آشنای خانوادگی مان بود مراجعه کردم با معاینه من فورا برای من mri نوشت.روزی که جواب mri رو مجدد پیش دکترم بردم قبل از باز کردنش گفت:این جواب mri از آن سری جواب هایی است که اصلا دوست ندارم بازش کنم!!!بالاخره آن پاکت سر به مهر باز شد و تشخیص پزشکی برای من بیماریmsبود.

از آن روز تا امروز دقیقا ۵ سال میگذرد با تمام فراز و نشیب ها و برخلاف تصور اولیه خودم و تمام اطرافیانم این چالش(من دیگه ms را بیماری نمیدونم) نه تنها به من آسیبی نرساند بلکه معجزه ی زندگی من شد.

دلیل نوشتن من برای این مطالب اینه شاید کسی در ابتدای مسیر رنج باشه و این مطالب و زندگی روزمره ی من بتونه بهش کمک کنه

با زبون محاوره این مطلب آخرو نوشتم که احساس خودمونی بیشتری با خواننده داشته باشم.?

مادرمسلام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید