آدم از وقتی چشم باز می کنه شروع می کنه به سوال کردن. سوال کردن تو دنیایی که فکر می کنی باید یه پاسخ دهنده داشته باشه. مثل زمانی که پات رو می ذاری تو یه ساختمون و از مسئولش میپرسی هر چیزی کجاست و چرا.
ولی تو این دنیا پاسخ دهنده ای نیست.
غیر از آدمای قدیمی ای که اونا هم یه روزایی تازه وارد بودن.
اونا هم یه روزایی پر سوال بودن و انقد کنکاش کردن تا به یه نتیجه ای رسیدن.
در واقع هر کسی تو این دنیا با کنکاش خودش به جواب هاش می رسه.
درست و غلطش هم چندان واضح نیست ، یعنی باز کسی نیست که تو ازش بپرسی این درسته یا غلط
پیدا کردن ملاک و معیار سخت می شه.
مثل باز کردن رمز یه اتاق سریه
مثل اتاق فرار
اینجا کلی چیزای ترسناک وجود داره که تو باید ازشون فرار کنی
کسایی که جواب سوال های تو رو با بافته های غلط خودشون می دن و تو باید از تاثیر گرفتن اجتناب کنی و به سمتی بری که خودت به حقیقت برسی
اینکه دقیقا این جهان چیه
از کجا شروع شده و به کجا ختم می شه
من باید تو این دنیا چه کار کنم ؟
کار ویژه ی من تو این جهان چیه؟
موفقیت یعنی چی؟
حال خوب چه زمانیه؟
چرا یه روزایی خوبم و یه روزایی حالم با همه چیز بده؟
حد من تو این دنیا چیه؟
ما تو این صحنه ، که صحنه ی پرخطریه برای گم کردن هدف "وحی" رو داریم.
کتاب آسمانی رو که برای فهم کردنش نیاز به راهنما و شعور و پاکی دل هم داریم.
گاهی اوقات با خودم فکر می کنم کاش زمان ائمه و پیامبران بودن
اون زمان همه چیز شفاف تر از الان بودن
کسی بود که راحت بری و سوال هات رو بپرسی
اما الان چی؟؟؟؟ ماییم و هزار سوال و شاید بدون جواب های دست اول و اطمینان پیدا کردن به درستی مسیر تخصصی مون از دنیا رو ترک کنیم.