عاشق شبایی بودم که خونه بابابزرگم جلسه قرآن بود
هرجایی که بودیم اون شب همه جمع می شدیم خونه بابا بزرگ
کلی شیرینی و شکلات و میوه باید بسته بندی می کردیم برای مهمونا
عاشق وقتایی بودم که بابا بزرگ با کیسه های پراز میوه و شکلات و جعبه شیرینی از بیرون می اومد
همزمان که بزرگترا میوه هارو می شستن ما دستمال کاغذیارو مثلث شکل تا میکردیم برای کنار بشقابا
نایلون فریزرارو ولی مربع تا می کردیم تا از پشت دستمال کاغذیا دیده بشن ، تا کردن نایلون فریزرا سخت تر بود ، هر از گاهی حوصلم نمی کشید به خالم می گفتم تو نایلونارو تا کن من دستمالا، بعد به صحبتامون ادامه می دادیم
چقد شیرین بود اون حرف زدنای موقع بسته بندی کردن
چقد شوخی می کردیم و می خندیدیم
هر از گاهی صدامون اونقد بالا می رفت که میومدن میگفتن صداتون کلا تو اتاق آقایونه
بابا بزرگ هر ازگاهی میومد سرمی زد ببینه همه چی مرتبه یانه، همه چیو چک می کرد چیزی کم نباشه
الان یادم میوفته و فکر می کنم به اینکه چقد بابا بزرگ به فکر همه چیز بود، چقدر یه آدم می تونه به فکر باشه