چند روز پیش یه بیمار داشتم که اسمش عجیب ترین اسمی بود که تاحالا شنیدم، عنوان این متنم نا مربوط به اون اسم نیست ، ولی
میدونی چی این اسم عجیب رو وارد عمیق ترین لایه مغزم می کرد؟
تفاوتی که این دختر داشت
تفاوتش داشتن 15 سال دنیای پر از درد و رنج بود
با این سن کمش به خاطر پیوند عضو نزدیک 10 نوع قرص مصرف می کرد، دیالیز هم می شد
وقتی چشاشو نگاه می کردم آماده یه درد واسه اشک ریختن بود
نمیدونستم چطور باید باهاش ارتباط بگیرم چون مدت ها تحت درمان های اذیت کننده و دردناک بوده و خاطره خوبی از ما روپوش سفیدها نداشت قطعا ، دیدن من هم براش دردناک بود و چقدر داغون میشدم از نگاهش به خودم
تلاش می کردم بهش ثابت کنم من کاری نمی کنم دردش بگیره ولی نمیدونستم چطور باهاش ارتباط بگیرم
چند بار پرسیدم حالت خوبه ؟ هر بار گفت آره
فقط معاینه کردم و رفت
تنها بیماری بود که کلا نمیدونستم باید چیکار کرد
درمانش حداقل درد یه بی حسی ساده رو بهش تحمیل می کنه و من اونقدر رنج تو وجود این دختر دیدم که دلم نمیومد حتی معاینش کنم.
چجوری یه دختر میتونه اینهمه رنج بکشه ؟
به این فکر میکردم یه سری آدما تو این دنیا هیچ رنگی رو تجربه نمیکنن
اونا فقط رنج میکشن بدون اینکه هیچ تقصیری داشته باشن
اونا تو یه دنیای بی رنگ هر روز زندگی می کنن
وبعد به پدر ومادرشون فکر می کنم
که هرروز کنار فرزندشون تو این دنیا زندگی می کنن و برای نجات جگرگوشه شون با تمام توانشون می جنگن
خدای من