ویرگول
ورودثبت نام
hanico
hanicoیه دانشجوکه به هزارتا چیز علاقه داره مثلا آبرنگ،کالیما،بدمینتون،عرفان ، شعر، شعر،شعر،نوشتن و احتمالا دندونپزشکی
hanico
hanico
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

یکی از احمقانه ها

امروز تو خیابون داشتم کنار جدول راه می رفتم

یاد ۴ ۵ سالگیم افتادم که یه شب داشتیم با مامان و بابام پیاده می رفتیم خونه پدربزرگم اینا

من جلوتر بودم و اونا عقب تر می اومدن

من داشتم کنار جدول راه می‌رفتم و روبرومو نگاه می‌کردم یه لحظه به خودم گفتم من که دارم مستقیم راه میرم پس اگه چشمامو ببندم و به مسیرم ادامه بدم مشکلی پیش نمیاد ...

برای همین تصمیم گرفتم چشامو ببندم و چند قدمو با چشمای بسته راه برم

همین شد که دیگه بعدشو یادم نمیاد

وقتی بیدار شدم خونه پدربزرگ بودم و لباس‌هایی که پوشیده بودمو نمی‌شناختم .


ولی این یکی از احمقانه هام بود


۴
۴
hanico
hanico
یه دانشجوکه به هزارتا چیز علاقه داره مثلا آبرنگ،کالیما،بدمینتون،عرفان ، شعر، شعر،شعر،نوشتن و احتمالا دندونپزشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید