امروز تو خیابون داشتم کنار جدول راه می رفتم
یاد ۴ ۵ سالگیم افتادم که یه شب داشتیم با مامان و بابام پیاده می رفتیم خونه پدربزرگم اینا
من جلوتر بودم و اونا عقب تر می اومدن
من داشتم کنار جدول راه میرفتم و روبرومو نگاه میکردم یه لحظه به خودم گفتم من که دارم مستقیم راه میرم پس اگه چشمامو ببندم و به مسیرم ادامه بدم مشکلی پیش نمیاد ...
برای همین تصمیم گرفتم چشامو ببندم و چند قدمو با چشمای بسته راه برم
همین شد که دیگه بعدشو یادم نمیاد
وقتی بیدار شدم خونه پدربزرگ بودم و لباسهایی که پوشیده بودمو نمیشناختم .
ولی این یکی از احمقانه هام بود