نفس میکشم. هوا رو احساس میکنم. نه فقط جریان نفس کشیدن، من *احساسش* میکنم. من بادی که میخوره بهم رو میفهمم، درکش میکنم، اصلا میدونی؟ منم جریان هوام. منم هوا ام.
نفس میکشم و از دور صدای آروم یه ملودی میاد. فکر میکنم واقعی نیست، پارک کودکان، ویولون؟
بیشتر دقت میکنم، ولی اره. واقعا صداش میاد. خیالاتم واقعی هم هست. وای. تو تاریکی شب، یک و نیم نصفه شب، یکی داره ساز میزنه. میرم سمتش،
«دستتون درد نکنه.»
پولمو میذارم کنار جعبش. جمله سادهایه، ولی چشمام موقع گفتنش داره از احساسات نابود میشه. بهم نگاه میکنه و زیر لبی تشکر میکنه. کاش میشد بغلش کنم. کاش میشد بشینم کنارش، تا سپیده صبح تو پارک خلوت با هم حرف بزنیم. کاش میشد فریاد بکشم. ولی بجاش؟ کیفمو صاف میکنم و میرم. اخرین جایی که دیده میشد نگاهش کردم، نشسته روی نرده ها، سرشو انداخته پایین.
خدای من. شاید الهه ام رو پیدا کردم.
*ترکیبی از تخیل و واقعیت༎ຶ‿༎ຶ
**ویولون نبود، ولی صداش خیلی شبیه بود. اسم سازشو نمیدونم.