ویرگول
ورودثبت نام
هانیه نیک بخت
هانیه نیک بخت
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

عاشق و معشوق، مرید و مرشد، متربی و مربی

پرطرفدار ترین داستان‌های جهان داستان‌های عاشقانه اند. این را بی سند و مدرک می‌گویم. کمی ادبیات و شعر و موسیقی را بگردید سند خودش جور می‌شود. اتفاقا از نظر من داستان‌های عاشقانه همیشه دست‌یافتنی هستند. همین الان ۵ تا از ذهن خود شما گذشت. زیاد اتفاق می‌افتند. اتفاتشان تکراری است. جرقه ایست که می‌درخشد و خاموش می‌شود و از همه مهم‌تر هیچ خبری از ماجراهای بعد از وصال نیست.

اما بیا ۵ اثر مرید و مرشدی بگو. اگر خیلی بخواهی از سه‌شنبه‌ها با موری دورتر شوی یک‌دفعه یادت می‌آید که مولوی و شمس خودمان و عبارت خودمانش هم خیلی خودمانی در ذهنت پدیدار می‌شود انگار که همنشین هر روزه ات مثنوی و کلیات شمس است. (خجالت‌نکش! همه مثل هم هستیم)

اما انگار یک چیزهایی شنیده‌ایم که به جانمان نشسته است. یک ارتباطی که خواستنی است. یک ارتباطی که کمیتش مهم نیست، اثرش مادام العمر است. آن قدر که ادل (بله همان خواننده‌ای که نمی‌شناسیمش) روی صحنه، از دیدن معلمی که این نوع از ارتباط را برایش ساخته است گریه اش می گیرد. معلم درسی در سالی از مدرسه که فقط یک کار کرد و آن این بود که بیشتر از چیزی که بقیه دیده بودند در ادل دید.

من همیشه مجذوب مرشدهای قصه‌های دست‌نیافتنی می‌شوم. آن‌ها که بین دو منزلگاه زندگی یک نفر، همسفرشان می‌شوند. اتفاقی؛ از قضای روزگار و به نظر من با همای سعادتی که بر سر همه کس عبور نمی‌کند! همیشه در عمق ناتوانی‌های زندگی مادی و معنوی دلم می‌خواست مرشدی باشد،‌ دست من را بگیرد از زمین بلند کند و بی هیچ گفت‌و‌گویی بیاندازد در مسیر اصلی.

هنوز فکر این مرشد از سرم بیرون نرفته است اما یک روز چندسال پیش به خودم که آمدم دیدم چند دخترنوجوان جوری به من نگاه می‌کنند که من روزی به دنبال مرشدم به چند انسان دیگر نگاه کردم. من مرشدم را پیدا نکردم اما آن انسان‌ها تجربه‌هایی شبیه رشد برای من ساختند. نگاه آن دخترکان من را ترساند. با خودم فکر کردم این‌ها نمی‌دانند من خودم هنوز مرشد نایافته ام؛ به چه چیز من دل‌خوش شدند؟ ترسیدم و از آن‌ها دور شدم بلکه در مسیر پیدا کردن مرشدشان چند انسان بهتر نصیبشان شود. اما می دانم واسطهٔ چه تجربهٔ شیرینی بوده‌ام. حتی اگر قدر چشیدنی باشد،‌ هر انسانی اگر تجربه‌اش کند، مزه‌اش تا مرگ با او می‌ماند.(از من گفتن)

شروع این متن در ذهن من از جای دیگری بود.جایی قدری ناامیدانه. یاد خاطرات کودکی بابا، وقتی از دوران مدرسه اش می‌گوید، که چند خاطرهٔ تکراری است اما پر از نقش معلم! یاد فیلمی که از ادل دیده بودم؛ یاد معلم کلاس اول خودم که اتفاقی اسمش را در لیست شرکت‌کنندگان یکی از دوره‌هایمان دیدم و از آن روز دارم به این فکر می‌کنم که چطور به او زنگ بزنم؟ یاد مربی ورزشم یاد مربی پروژهٔ ادبی مدرسه ام یاد دختر جوانی که در مدرسه ما از این طرف به آن طرف می‌دوید و هیچ وقت نه معلمم بود نه مربی و یکباره دوست شد؛ یاد همه آن‌ها نگذاشت آنچخ می‌خواستم را بنویسم و این متن را ساخت که بگوید دیده اید بعضی‌ها واسطه رسیدن عاشق‌ها و معشوق‌ها می‌شوند. بعضی‌ها هم واسطه رسیدن مرید‌ها به مرشد‌ها می‌شوند. گاهی واسطه‌ها خودشان درد عشق کشیده‌اند که پادرمیانی می‌کنند. می‌گویم «گاهی» چون گاهی هم برای سرگرمی این کار را می‌کنند! اما اگر کسی را دیدید که سعی می‌کرد واسطه رسیدن یک مرید و مرشد شود حتما تجربه شیرینی حتی قدر چشیدنی از یک رابطه مربی‌گونه داشته است.

پ.ن: همه واسطه‌ها یک پیوند قطعی را نمی‌سازند و من هم نمی‌دانم آیا بالاخره موفق می‌شویم آنچه را درون یک فرد برای مربی ویژه‌ای شدن وجود دارد، به آدم‌ها نشان دهیم یا نه. اما مهم نگاه من است که روشن است.


مربیعاشقمعشوقمریدمرشد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید