همینگوی درباره نوشتن و نویسندگی از تعبیر خون ریختن(خونریزی کردن) پشت ماشین تایپ یاد میکند. او مینوشت و خون میریخت، خونریزی میکرد و مینوشت. من نه همینگوی ام نه ادعایش را دارم، اما خوب میفهمم این جمله را، حسش را و رنجی را که حین نوشتن میبرد؛ آن هم نه رنجی فقط پشت ماشین تایپ، بلکه رنج مدام از لحظه جرقه زدن یک ایده تا مدت ها پس از به پایان رسیدن نوشته. از آن لحظه که چیزی مدام در سر میکوبد که مرا بنویس، واژه بچین، جمله بساز، فکرهایت را به قلم بیاور، حرف هایت را به انگشتانت منتقل کن و تندتند بکوبشان روی دکمه های کیبرد و مرا از بند ذهنت رها و خودت را خلاص کن. اما گوش کردن به این حرف ها و تن دادن به این خواسته ها برای من آسان نیست؛ میخواهید بدانید چرا؟
از سال ها قبل مینوشتم؛ از همان هشت سالگی که شعرهای کودکانه میسرودم تا کمی بعدتر که شروع کرده بودم به نوشتن فیلمنامه –نه فیلمنامه واقعی! در واقع خودم اسم آن دیالوگ های سرهم بندی شده را فیلمنامه گذاشته بودم-، کمی بعد خاطره نویسی را آغاز کردم و دو سه سالی چندین دفتر را با خاطره هایم سیاه کرده بودم، در میانه نوجوانی شعر نوشتن را از سر گرفتم؛ این بار نه کودکانه بلکه خیلی هم جدی، شعر نو میگفتم، پس از آن سال ها وبلاگ نویسی میکردم، کمی بعد به روایت و داستان نوشتن روی آوردم، سالهای اول دانشگاه یادداشت نویسی را آغاز کردم، بعد به واسطه کارهای کلاسی مقاله نویسی را شروع کردم، بعد به فراخور شغلم شروع کردم به نوشتن مقاله های نظارتی و تحلیل محتوا. در این میان مثل خیلی ها پیج فیسبوک و اینستاگرام و توییتر هم داشتم؛ پس، استتوس، کپشن و توییت هم مینوشتم.
بنابراین، نوشتن حضور دائمی در زندگیم داشت. از زمانی که یاد گرفتم بنویسم، به طرق مختلف و در قالب های گوناگون قلم زدم. من عاشق خلق کردن بودم -هستم هنوز هم- و نوشتن برای من کاملترین شکل خلق کردن بود. تنها چیزی که میتوانست در کالبد نیمه جانم روح بدمد. اما از نگاه به تمام این سال ها و مرور چیزهایی که مینوشتم یک نکته دستگیرم میشود: هرچه پیشتر آمده ام کمتر نوشته ام و هرچه کمتر نوشته ام از نوشتن بیشتر ترسیده ام.
این نتیجه گیری به این فکرم انداخت که چرا این طور شدم؟ چرا پناه آخرم را رها کردم؟ چه شد که نوشتن فراموشم شد؟
تنبلی خودم قطعا اولین عامل کمتر نوشتن است و هرچه در ادامه بنویسم و هر دلیلی بیاورم، هیچ کدام به اندازه تنبلی نمیتوانست از نوشتن دورم کند. اما دیگر چه؟ چه چیزهایی دست به دست تنبلیم داد و باعث شد از خلق کردن بازبمانم؟
فکر میکنم تاثیر دانشگاه و تحصیلات آکادمیک را نباید نادیده بگیرم. حضور در این فضا، یادگیری چیزهای جدید و علم آموزی همان قدر که میتواند چیزهایی به چنته مان اضافه و بار دانشمان را سنگینتر کند، به همان اندازه هم میتواند از خلاقیت و جسارت محروممان سازد. در دانشگاه نوشتن در قالب جدیدی را آموختم که پیشتر تجربه نکرده بودم: مقاله نویسی. ارزشمندترین شکل نوشتن در آکادمی و ستایش برانگیزترین نوشتار در ساحت علم. در دانشگاه تربیت شدم که مقاله بنویسم و زندگیم پنج، شش سالی درگیر نوشتن در این قالب بود. در این مدت کمتر سراغ قالب های دیگر میرفتم. راستش را بخواهید، حتی قالب های دیگر را هم همین طور مقاله وار مینوشتم و جذابیت و زیباییشان را شهید میکردم. (مگر در همین نوشته دارم کاری جز این میکنم؟)
مقاله نویسی جای هر قالب نوشتاری دیگری را گرفت و عنصر خلاقیت کمتر از هر زمان دیگری در نوشته هایم دیده میشد. جسارت دومین سلاح من برای نوشتن بود که مقاله نویسی آکادمیک از من گرفت. من که در هر برهه زمانی به یکی از قالب های نوشتاری روی آورده بودم و از لذت حضور در فرم های مختلف کیفور میشدم با مقاله نویسی مثل موشی در سوراخ یک قالب نوشتاری واحد کز کردم و کمتر جرئت میکردم از فضای کوچکم بیرون بیایم و مثل گذشته در جای دیگری خودم را به تجربه کردن وادارم.
هنوز یادم نرفته است که تنبلی عامل اول بود. اگر کمتر تنبل بودم شاید خلع سلاح نمیشدم و با خلاقیت و جسارت مسیر پیش از دانشگاه را پی میگرفتم. اما نکند این اصلا خصلت ذاتی دانشگاه است که ما را به چیزهایی سرگرم و محدود کند تا چیزهای دیگر و شکل های دیگر را فراموش کنیم، اسلحه های مهم مان را غلاف کنیم و بعد به امید مسلح شدن به سلاحی دیگر سلاح قبلی مان را زمین بگذاریم و تسلیم شویم؟
شاید بالا رفتن سن عامل دیگری شد برای دور شدن من از نوشتن. فکر میکردم هرچه بزرگتر میشوم، باید آدم بی عیب و نقص تری بشم، کمتر اشتباه کنم، بیشتر موفق شوم و آدم بهتری باشم. کمالگرایی بیماری مهلکی است که از وقتی خودم را شناختم به آن مبتلا بودم. هرچند خیلی ها فکر میکنند وقتی کسی خود را کمالگرا مینامد دارد از خودش تعریف میکند اما من اعتراف میکنم این کمال طلبی و ایده آل گرایی هیچ افتخاری ندارد و بیش از آن که شاخه ای از نارسیسیسم باشد، گونه ای از مازوخیسم است و فرد مبتلا به خود را تا سرحد مرگ رنج میدهد.
من همیشه از خودم توقع داشتم که در ایده آل ترین شکل باشم. هیچوقت کمبودی نداشته باشم و هرچه به من وابسته است بی نقص ترین باشد. وقتی این گزاره ها جور نمیشد و یک جای کار میلنگید همه چیز به هم میریخت؛ اول ذهن و روحیه خودم. افسار همه چیز از دستم خارج میشد و ناامیدی و اضطراب خفه ام میکرد. این ویژگی مختص گذشته من نیست، بلکه با من بزرگ شده و رشد کرده است. الان صد پله از آن روزها بدتر شده ام. شدت کمالگرایی از تصمیم گیری ناتوانم ساخته، وسواس فکریم را بیشتر، ترس هایم را بزرگتر، ناامیدی هایم را پررنگتر و اشتیاقم را به زیستن کمتر کرده است.
میدانم این ویژگی از کجا در من به وجود آمده و پا گرفته است. تربیت خانوادگی، خواسته های ریز و درشت والدین، دستور دادن ها و میلشان به داشتن فرزندی همه چیز تمام میتواند چنین پیامدی داشته باشد. میتواند از این فرزند موجودی بسازد که هراسان باشد از خطا کردن، فرار کند از جسارت کردن و بپرهیزد از تجربه کردن. اما خانواده در این میان تا کجا مقصر است؟ تا کجا با آگاهی قصوری مرتکب شده است؟ برایم مسلم است که خانواده ام آگاهانه چنین شیوه تربیتی را انتخاب نکرده است. اصلا چند درصد از خانواده ها هم-نسلان مرا با شیوه تربیتی اصولی، آگاهانه و دقیقی تربیت کرده اند؟ والدین من با باورهایی که جامعه و فرهنگ در آن ها به وجود آورده تربیتم کرده اند، پس اساسا میتوانم تقصیر را بر گردن پدر و مادرم بیاندازم یا حتی بر گردن اجداد و نیاکانم؟
خلاصه، من یک عاقبت اندیش افراطی شده ام که با فکرِ «نکند اگر فلان تصمیم را گرفتن، فلان کار را کردم و دست به فلان انتخاب زدم، فلان عاقبت شوم نصیبم شود؟» و همین فکرها زندگی را برایم تبدیل به باتلاقی کرده که رهایی از آن ناممکن و غرق شدن در آن سرنوشت محتومم است. چنین آدمی نمینویسد، مبادا که غلط باشد. نمینویسد چون مطمئن است که دیکته نانوشته غلط ندارد اما غافل است از اینکه نفس دیکته ننوشتن پر از غلط است.
عامل آخر را کوتاهتر مینویسم. تجربه زندگی در دنیای پرشتاب امروزی و البته زیستن در جهانی که تکنولوژی در آن این همه پیشرفته و این قدر بدیع و تازه است هرچند مزایایی دارد اما دردسرآفرین هم هست. شبکههای اجتماعی را بستر کارآمدی میدانم و از آن نفع هم برده ام اما تازگی ها فهمیده ام در کنار عوامل دیگر، نقش مهمی در کمتر نوشتن من داشته است. فیسبوک هرچند نسبت به اینستاگرام و توییتر فضای مناسبتری برای نوشتن بود اما برای من نقطه آغازین نوشتن در فضایی جذاب بود که امکان تعامل با جمع کثیری از آدمها را به وجود میاورد، جذابیت بصری داشت و از همه مهمتر فضایی تازه برای زیستی تازه فراهم میکرد. در این فضا محتوا و فرم نوشته هایم تغییر کرد؛ به دلیل حضور افراد آشنا، کمتر از وبلاگ شخصیم امکان نوشتن هر محتوایی را داشتم، از لحاظ فرم هم نوشته هایم محدودتر شد چون آدم های دنیای آبی فیسبوک خواننده های جدی نبودند که حوصله کنند و متنی بلندبالا بخوانند، آن ها آمده بودند دو سه خطی بخوانند، لایکی بزنند و نهایتا کامنت کوتاهی بگذارند و بروند.
اینستاگرام یادم داد که تصویر از نوشتار مهمتر است. کادر خوب ببند، رنگ و نور را تنظیم کن و چیزی جذاب نشانمان بده. زیر عکس چیزی بنویسی یا نه چندان مهم نیست، تصویر مهم است. متن ها در هشتگ ها و ایموجی ها خلاصه شدند و کپشن دیگر کارکردش را از دست داد. آدم های اینستاگرام همواره در کامنت و دایرکت به من یادآوری میکنند که جای این حرف های طولانی و جدی، اینستاگرام نیست.
توییتر فضای نوشتاری-تری است که البته چندان جدی نیست؛ محتوای غالب توییتر فارسی چیزی جز مطالب خنده دار، شوخی های جنسی و جنسیتی، روزمره نویسی و دعواهای زرگری سیاسی نیست. آن هم کوتاه و با محدویت کاراکتر.
در این فضاست که دلم برای چند وبلاگی که داشتم و تجربه درازنویسی ها و جدی-نویسی هایش تنگ میشود. برای تواناییم در نوشتن و توانایی مخاطبانم در خواندن، برای عدم امکان لایک کردن، برای اهمیت نظر دادن، بازخورد گرفتن و بازخورد دادن دلم تنگ میشود. نمیتوانم زمان را به عقب برگردانم، تنها کاری که از دستم برمیاید بازگشتم به نوشتن و نزدیک شدنم به آن کسی است که بیشتر دوستش و قبولش دارم.
دانشگاه و پیامدهایی که برایم داشت، تربیتی که منجر به کمالگرایی شد و پیشرفت های فنی که جهانم را به شکل دیگری درآورد، همه و همه از من کسی را ساخت که نمیخواستم باشم. نه اینکه آنچه حالا هستم سراسر سیاهی و تباهی است، اما همین که نمینویسد، همین که کاملترین و سختترین شکل خلق کردن را کمتر تجربه میکند و همین که رنج خونریزی کردن و نوشتن را نمیبَرَد، کسی است که من نمیخواستم بسازمش، چیزهایی بیرون از من و در من باعث ساخته شدنش شد. من نمیخواستم بسازمش اما میخواهم که تغییرش دهم.
پس، تنبلی را کنار گذاشته و شروع کرده ام به نوشتن. سلام.