هانیه کلهر
هانیه کلهر
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

چرا نمی­نویسم؟

همینگوی درباره نوشتن و نویسندگی از تعبیر خون ریختن(خونریزی کردن) پشت ماشین تایپ یاد می­کند. او می­نوشت و خون می­ریخت، خونریزی می­کرد و می­نوشت. من نه همینگوی ­ام نه ادعایش را دارم، اما خوب می­فهمم این جمله­ را، حس­ش را و رنجی را که حین نوشتن می­برد؛ آن هم نه رنجی فقط پشت ماشین تایپ، بلکه رنج مدام از لحظه­ جرقه زدن یک ایده تا مدت­ ها پس از به پایان رسیدن نوشته­. از آن لحظه که چیزی مدام در سر می­کوبد که مرا بنویس، واژه بچین، جمله بساز، فکرهایت را به قلم بیاور، حرف­ هایت را به انگشتانت منتقل کن و تندتند بکوب­شان روی دکمه­ های کیبرد و مرا از بند ذهنت رها و خودت را خلاص کن. اما گوش کردن به این حرف­ ها و تن دادن به این خواسته­ ها برای من آسان نیست؛ می­خواهید بدانید چرا؟

از سال­ ها قبل می­نوشتم؛ از همان هشت سالگی که شعرهای کودکانه می­سرودم تا کمی بعدتر که شروع کرده بودم به نوشتن فیلمنامه –نه فیلمنامه واقعی! در واقع خودم اسم آن دیالوگ­ های سرهم­ بندی ­شده را فیلمنامه گذاشته بودم-، کمی بعد خاطره ­نویسی را آغاز کردم و دو سه سالی چندین دفتر را با خاطره­ هایم سیاه کرده بودم، در میانه­ نوجوانی شعر نوشتن را از سر گرفتم؛ این بار نه کودکانه بلکه خیلی هم جدی، شعر نو می­گفتم، پس از آن سال ­ها وبلاگ ­نویسی می­کردم، کمی بعد به روایت­ و داستان نوشتن روی آوردم، سال­های اول دانشگاه یادداشت ­نویسی را آغاز کردم، بعد به واسطه­ کارهای کلاسی مقاله ­نویسی را شروع کردم، بعد به فراخور شغل­م شروع کردم به نوشتن مقاله­ های نظارتی و تحلیل محتوا. در این میان مثل خیلی ­ها پیج فیسبوک و اینستاگرام و توییتر هم داشتم؛ پس، استتوس، کپشن و توییت هم می­نوشتم.

بنابراین، نوشتن حضور دائمی در زندگیم داشت. از زمانی که یاد گرفتم بنویسم، به طرق مختلف و در قالب­ های گوناگون قلم زدم. من عاشق خلق کردن بودم -هستم هنوز هم- و نوشتن برای من کامل­ترین شکل خلق کردن بود. تنها چیزی که می­توانست در کالبد نیمه جانم روح بدمد. اما از نگاه به تمام این سال ­ها و مرور چیزهایی که می­نوشتم یک نکته دستگیرم می­شود: هرچه پیش­تر آمده­ ام کمتر نوشته ­ام و هرچه کمتر نوشته ام از نوشتن بیشتر ترسیده­ ام.

این نتیجه­ گیری به این فکرم انداخت که چرا این­ طور شدم؟ چرا پناه آخرم را رها کردم؟ چه شد که نوشتن فراموشم شد؟

تنبلی خودم قطعا اولین عامل کمتر نوشتن است و هرچه در ادامه بنویسم و هر دلیلی بیاورم، هیچ کدام به اندازه­ تنبلی نمی­توانست از نوشتن دورم کند. اما دیگر چه؟ چه چیزهایی دست به دست تنبلی­م داد و باعث شد از خلق کردن بازبمانم؟

فکر می­کنم تاثیر دانشگاه و تحصیلات آکادمیک را نباید نادیده بگیرم. حضور در این فضا، یادگیری چیزهای جدید و علم­ آموزی همان­ قدر که می­تواند چیزهایی به چنته­ مان اضافه و بار دانش­مان را سنگین­تر کند، به همان اندازه هم می­تواند از خلاقیت و جسارت محروم­مان سازد. در دانشگاه نوشتن در قالب جدیدی را آموختم که پیش­تر تجربه­ نکرده بودم: مقاله­ نویسی. ارزشمندترین شکل نوشتن در آکادمی و ستایش ­برانگیزترین نوشتار در ساحت علم. در دانشگاه تربیت شدم که مقاله بنویسم و زندگی­م پنج، شش سالی درگیر نوشتن در این قالب بود. در این مدت کمتر سراغ قالب­ های دیگر می­رفتم. راستش را بخواهید، حتی قالب­ های دیگر را هم همین­ طور مقاله­ وار می­نوشتم و جذابیت و زیبایی­شان را شهید می­کردم. (مگر در همین نوشته دارم کاری جز این می­کنم؟)

مقاله ­نویسی جای هر قالب نوشتاری دیگری را گرفت و عنصر خلاقیت کمتر از هر زمان دیگری در نوشته ­هایم دیده می­شد. جسارت دومین سلاح من برای نوشتن بود که مقاله­ نویسی آکادمیک از من گرفت. من که در هر برهه­ زمانی به یکی از قالب ­های نوشتاری روی آورده بودم و از لذت حضور در فرم­ های مختلف کیفور می­شدم با مقاله­ نویسی مثل موشی در سوراخ یک قالب نوشتاری واحد کز کردم و کمتر جرئت می­کردم از فضای کوچکم بیرون بیایم و مثل گذشته در جای دیگری خودم را به تجربه کردن وادارم.

هنوز یادم نرفته است که تنبلی عامل اول بود. اگر کمتر تنبل بودم شاید خلع سلاح نمی­شدم و با خلاقیت و جسارت مسیر پیش از دانشگاه را پی می­گرفتم. اما نکند این اصلا خصلت ذاتی دانشگاه است که ما را به چیزهایی سرگرم و محدود کند تا چیزهای دیگر و شکل­ های دیگر را فراموش کنیم، اسلحه­ های مهم­ مان را غلاف کنیم و بعد به امید مسلح شدن به سلاحی دیگر سلاح قبلی ­مان را زمین بگذاریم و تسلیم شویم؟

شاید بالا رفتن سن عامل دیگری شد برای دور شدن من از نوشتن. فکر می­کردم هرچه بزرگتر می­شوم، باید آدم بی عیب و نقص ­تری بشم، کمتر اشتباه کنم، بیشتر موفق شوم و آدم بهتری باشم. کمال­گرایی بیماری مهلکی است که از وقتی خودم را شناختم به آن مبتلا بودم. هرچند خیلی ­ها فکر می­کنند وقتی کسی خود را کمال­گرا می­نامد دارد از خودش تعریف می­کند اما من اعتراف می­کنم این کمال­ طلبی و ایده ­آل­ گرایی هیچ افتخاری ندارد و بیش از آن که شاخه­ ای از نارسیسیسم باشد، گونه­ ای از مازوخیسم است و فرد مبتلا به خود را تا سرحد مرگ رنج می­دهد.

من همیشه از خودم توقع داشتم که در ایده ­آل­ ترین شکل باشم. هیچ­وقت کمبودی نداشته باشم و هرچه به من وابسته است بی ­نقص ­ترین باشد. وقتی این گزاره ­ها جور نمی­شد و یک جای کار می­لنگید همه چیز به هم می­ریخت؛ اول ذهن و روحیه خودم. افسار همه چیز از دستم خارج می­شد و ناامیدی و اضطراب خفه ­ام میکرد. این ویژگی مختص گذشته­ من نیست، بلکه با من بزرگ شده و رشد کرده است. الان صد پله از آن روزها بدتر شده ­ام. شدت کمال­گرایی از تصمیم­ گیری ناتوانم ساخته، وسواس فکریم را بیشتر، ترس­ هایم را بزرگ­تر، ناامیدی­ هایم را پررنگ­تر و اشتیاقم را به زیستن کمتر کرده است.

می­دانم این ویژگی از کجا در من به وجود آمده و پا گرفته است. تربیت خانوادگی، خواسته­ های ریز و درشت والدین، دستور دادن ­ها و میل­شان به داشتن فرزندی همه ­چیز تمام می­تواند چنین پیامدی داشته باشد. میتواند از این فرزند موجودی بسازد که هراسان باشد از خطا کردن، فرار کند از جسارت کردن و بپرهیزد از تجربه کردن. اما خانواده در این میان تا کجا مقصر است؟ تا کجا با آگاهی قصوری مرتکب شده است؟ برایم مسلم است که خانواده ­ام آگاهانه چنین شیوه تربیتی را انتخاب نکرده است. اصلا چند درصد از خانواده ­ها هم­-نسلان مرا با شیوه­ تربیتی اصولی، آگاهانه و دقیقی تربیت کرده­ اند؟ والدین من با باورهایی که جامعه و فرهنگ در آن­ ها به وجود آورده تربیتم کرده ­اند، پس اساسا می­توانم تقصیر را بر گردن پدر و مادرم بیاندازم یا حتی بر گردن اجداد و نیاکانم؟

خلاصه، من یک عاقبت ­اندیش افراطی شده ­ام که با فکرِ «نکند اگر فلان تصمیم را گرفتن، فلان کار را کردم و دست به فلان انتخاب زدم، فلان عاقبت شوم نصیبم شود؟» و همین فکرها زندگی را برایم تبدیل به باتلاقی کرده که رهایی­ از آن ناممکن و غرق شدن در آن سرنوشت محتوم­م است. چنین آدمی نمی­نویسد، مبادا که غلط باشد. نمی­نویسد چون مطمئن است که دیکته نانوشته غلط ندارد اما غافل است از اینکه نفس دیکته ننوشتن پر از غلط است.

عامل آخر را کوتاه­تر می­نویسم. تجربه­ زندگی در دنیای پرشتاب امروزی و البته زیستن در جهانی که تکنولوژی در آن این همه پیشرفته و این قدر بدیع و تازه است هرچند مزایایی دارد اما دردسرآفرین هم هست. شبکه­های اجتماعی را بستر کارآمدی می­دانم و از آن نفع هم برده ­ام اما تازگی­ ها فهمیده ­ام در کنار عوامل دیگر، نقش مهمی در کمتر نوشتن من داشته است. فیسبوک هرچند نسبت به اینستاگرام و توییتر فضای مناسب­تری برای نوشتن بود اما برای من نقطه آغازین نوشتن در فضایی جذاب بود که امکان تعامل با جمع کثیری از آدم­ها را به وجود می­اورد، جذابیت­ بصری داشت و از همه مهم­تر فضایی تازه برای زیستی تازه فراهم می­کرد. در این فضا محتوا و فرم نوشته­ هایم تغییر کرد؛ به دلیل حضور افراد آشنا، کمتر از وبلاگ شخصی­م امکان نوشتن هر محتوایی را داشتم، از لحاظ فرم هم نوشته­ هایم محدودتر شد چون آدم­ های دنیای آبی فیسبوک خواننده­ های جدی نبودند که حوصله کنند و متنی بلندبالا بخوانند، آن­ ها آمده بودند دو سه خطی بخوانند، لایکی بزنند و نهایتا کامنت کوتاهی بگذارند و بروند.

اینستاگرام یادم داد که تصویر از نوشتار مهم­تر است. کادر خوب ببند، رنگ و نور را تنظیم کن و چیزی جذاب نشان­مان بده. زیر عکس چیزی بنویسی یا نه چندان مهم نیست، تصویر مهم است. متن ­ها در هشتگ­ ها و ایموجی­ ها خلاصه شدند و کپشن دیگر کارکردش را از دست داد. آدم ­های اینستاگرام همواره در کامنت و دایرکت به من یادآوری می­کنند که جای این حرف ­های طولانی و جدی، اینستاگرام نیست.

توییتر فضای نوشتاری­-تری است که البته چندان جدی نیست؛ محتوای غالب توییتر فارسی چیزی جز مطالب خنده­ دار، شوخی ­های جنسی و جنسیتی، روزمره­ نویسی و دعواهای زرگری سیاسی نیست. آن هم کوتاه و با محدویت کاراکتر.

در این فضاست که دلم برای چند وبلاگی که داشتم و تجربه­ درازنویسی­ ها و جدی­-نویسی ­هایش تنگ می­شود. برای توانایی­م در نوشتن و توانایی مخاطبانم در خواندن، برای عدم امکان لایک کردن، برای اهمیت نظر دادن، بازخورد گرفتن و بازخورد دادن دلم تنگ می­شود. نمی­توانم زمان را به عقب برگردانم، تنها کاری که از دستم برمی­اید بازگشتم به نوشتن و نزدیک شدنم به آن کسی است که بیشتر دوستش و قبولش دارم.

دانشگاه و پیامدهایی که برایم داشت، تربیتی که منجر به کمال­گرایی­ شد و پیشرفت ­های فنی که جهانم را به شکل دیگری درآورد، همه و همه از من کسی را ساخت که نمی­خواستم باشم. نه اینکه آنچه حالا هستم سراسر سیاهی و تباهی است، اما همین که نمی­نویسد، همین که کامل­ترین و سخت­ترین شکل خلق کردن را کمتر تجربه می­کند و همین که رنج خونریزی کردن و نوشتن را نمی­بَرَد، کسی است که من نمی­خواستم بسازمش، چیزهایی بیرون از من و در من باعث ساخته شدنش شد. من نمی­خواستم بسازمش اما می­خواهم که تغییرش دهم.

پس، تنبلی را کنار گذاشته­ و شروع کرده ­ام به نوشتن. سلام.

نوشتننویسندگی
آنچه در من و بر من می گذرد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید