«تا حالا دلت واسه یه چیزی تو آینده تنگ شده؟ گذشته نه، حال نه، یه چیزی تو آینده.»
گفت: تا حالا شده واسه یه چیزی تو آینده دلت تنگ بشه؟
گفتم: [با بیخیالی جواب دادم] یعنی چی؟
گفت: یعنی دلت پر بکشه برای یه چیزی که بعداً اتفاق میافته. شده؟
گفتم: نمیفهمیدم چی میگه. برای فهمیدنش هم تلاش نمیکردم.] منظورت امیده؟ امید داشتن به اتفاقی که در آینده میافته...
گفت: نه. از جنس امید نیست. اطمینانه. [لفظ اطمینان رو یه جور محکمی ادا کرد. یه جور مطمئن.]
گفتم: [انگار جذب موضوع شدم بلاخره. میخواستم سردربیام.] اگه بگم هنوز نفهمیدم چی میگی فکر میکنی خیلی خنگم؟
گفت: نه. فکر میکنم فقط منم که برای چیزی که در آینده میخواد پیش بیاد دلتنگ میشم. دقیقا به همون اندازه که دلم برای چیزی که در گذشته اتفاق افتاده تنگ میشه.
گفتم: آخه دلتنگی واسه یه چیزی در گذشتهس. یه چیزی که اتفاق افتاده و تموم شده یا اتفاق افتاده و الان یه وقفه پیش اومده که آدمو ازش دور کرده.
گفت: خب؟
گفتم: [پیش خودم گفتم خب و کوفت.] خب آینده که اینجوری نیست. هنوز اتفاق نیفتاده. هنوز تجربهش نکردی. چیزی که تجربه نکردی رو چه جوری دلتنگش میشی؟
گفت: اگه دلتنگی نیس پس چیه این که قلبمو گرفته تو مشتش؟
گفتم: هرچی هست دلتنگی نیس. حس آدم به چیزی که میخوادش و هنوز اتفاق نیفتاده امیده. چه میدونم... آرزوئه.
گفت: نه. دلتنگیه... میدونم.
گفتم: [اصرارش کلافهم کرد.] شایدم داریم سر واژهها چونه میزنیم.
گفت: [انگار یهو تصمیم گرفت بیشتر توضیح بده.] مشکل همین جاست. تو فکر میکنی بحث من واژهس. ولی نیست. من دارم از چیزی حرف میزنم که حسش کردم، با تموم وجودم. تو داری راجع به کلمهها و معنیشون حرف میزنی. کلمه چه اهمیتی داره؟
گفتم: واقعا کلمه اهمیتی نداره؟
[جوری مطمئن نگاهم کرد که به سوالم شک کردم. دیگه منتظر جواب نموندم.]
گفتم: هیچ واقعیتی وجود نداره، مگر این که تبدیل به کلمه بشه. ما با کلمهها میتونیم چیزا رو درک کنیم. اون وقته که اون چیزا برامون واقعی میشن. [انقد محکم و مطمئن حرف زدم که فکر کردم حتما قانع میشه.]
گفت: داری یه چیزی رو نادیده میگیری.
گفتم: چی رو؟
گفت: تو وقتی داری از واقعیت حرف میزنی، منظورت چیزیه که وجود داشته یا هنوزم وجود داره.
گفتم: برگشتیم سر پله اول! خب آره. اون چیزی که وجود نداشته و نداره و بعدا به وجود میآد احتماله، یه امکانه. همون...
گفت: نه. همون امید و آرزو نیست.
گفتم: اگه قراره لج کنی و قانع نشی، بگو بیخود فک نزنم.
گفت: قرار نیست همیشه فک بزنیم تا همدیگه رو قانع کنیم.
گفتم: قرارم نیس با لجاجت تلاش کنیم حرف خودمونو به کرسی بنشونیم.
[لبخند میزنه] گفت: ببین ما فقط تعریفمون از واقعیت باهم فرق داره.
گفتم: مطمئنی فقط از واقعیت؟ ما الان سر خیلی تعریفا به مشکل خوردیم.
گفت: تعریفمون از «مشکل» هم باهم فرق داره پس!
[میخندم. گاهی حتی تو اوج عصبانیت از جوابهای هوشمندانهش خندهم میگیره.]
گفت: ببین... من دارم از یه اطمینان حرف میزنم. نمیگم دلم برای چیزی تنگ میشه که شاید یا ممکنه بعدا اتفاق بیفته. میگم برای چیزی دلتنگم که مطمئنم اتفاق میفته.
گفتم: حرفت بیشتر از این که منطقی باشه، حسیه. نه؟
گفت: اگه بگم آره، از لاس زدن با کلمهها دست برمیداری؟
گفتم: [بلند میخندم] آره آره.
گفت: حالا میذاری حرفمو بزنم؟
گفتم: بزن. [حس میکردم لازمه خودمو واسه راند دوم مشتزنی لفظی آماده کنم.]
گفت: برای من واقعیت فقط اون چیزایی نیست که قبلا دیدم و شنیدم و لمس کردم و... یا حتی همین حالا میبینم و میشنوم و لمس میکنم. برای من یه چیزایی که هنوز پیش نیومدن به اندازه همه چیزایی که تا الان اتفاق افتادن، واقعین. [نفس میگیره و ادامه میده.] برام پیش اومده یه جایی برم و با خودم بگم، من به اینجا برمیگردم. یه نفر رو ببینم و تو دلم بگم من با این آدم حالا حالاها کار دارم. یه کاری کنم و بگم این کاره بعدا یه داستانی میشه برام و...
گفتم: یعنی حس میکنی که این ماجراها پیش میآن در آینده.
[یه لحظه انگار که با صدام از خواب پرونده باشمش گیج نگاهم میکنه. بعد فکر میکنه و ادامه میده.] گفت: حس نه اون جوری که مثلا یه بویی رو حس میکنی. یا نه اون جوری که حس میکنی شاید چهار روز دیگه فلانی بهت زنگ بزنه. یا نه حتی اون جوری که حس میکنی به زودی یه اتفاق مزخرف برات میافته. [نگاهش غرق میشه.] بیشتر یه اطمینان. اون جوری که میگن قلبم گواهی داد که فلان... من یه چیزی تو وجودم از اون اتفاق مطمئنه. مطمئنه که دیر یا زود اونی که اتفاق افتاده رو تجربه میکنه باز.
گفتم: [به نظرم حرفاشو فهمیدم و دیگه چیزی واسه کشف کردن وجود نداره. پس با یه خنده مصنوعی میزنم به شوخی.] حالا قلبت راجع به من چی گواهی میده؟
گفت: بعید میدونم فهمیده باشی چی میگم.
گفتم: [خنده مصنوعیم میماسه رو لب و دهنم.] عه! چرا قضاوت بیخود میکنی؟ اولش نفهمیدم، الان که توضیح دادی دوزاریم افتاد.
گفت: اگه افتاده بود که الان این سوالو نمیپرسیدی. به جاش زبون به دهن میگرفتی تا حرفم تموم شه. [عصبانی نیست اما جدیه.]
گفتم: باشه. اصلا من دیگه هیچی نمیگم. صمٌ بکم!
گفت: [نگاهش دوباره میشه همون نگاهِ غرقِ قبلی. گم میشه تو یه ماجرایی که نمیدونم چیه.] این حال واسه خودمم مسخره بود همیشه. فکر میکردم یکی از اون خیالبافیای همیشگیه. همونایی که بهشون چنگ میزنم تا اون به قول تو «واقعیت» رو راحتتر تحمل کنم. اما یکی دو بار بعضی خیالات قدیمی رو تجربه کردم. اونجا بود که فهمیدم اینا فقط خیالات نیست. جنس این چیزه فرق داره با خیال. خیالات آدم خیلی به اون «حس» که تو میگی شبیهتره، اما این چیزه شبیه یه واقعیته. یه گوشه دفترم برای تعریف این چیزه نوشتم: «واقعیتی که هنوز واقع نشده». [دوباره نگاهش برمیگرده]. متناقضه، نه؟
[هیچی نمیگم و با چشمام میخندم که بفهمه دارم شیطنت میکنم. میفهمه.]
گفت: الان که دارم ازت سوال میکنم میتونی صمٌ بکم نباشی!
[با خنده کوتاه] گفتم: متناقضه، آره ولی شبیه پیشگویی کردنه. پیشگوها مثل تو مطمئنن چیزی اتفاق میافته.
گفت: آره، ولی حرف پیشگوها میشه پیشگویی اما حرف من واقعیت داره.
گفتم: واسه خودت.
[انگار که یکه خورده باشه] گفت: آره... واسه خودم. [میره تو فکر.] ولی خب چه فرقی میکنه چند نفر واقعیتی رو که من بهش باور دارم، باور میکنن؟ باور کنن یا نکنن اون واقعیت برای من بازم واقعی میمونه.
گفتم: انگار بیراه نمیگی. [واقعا قانع شده بودم.]
گفت: [یه جوری نگاهم میکنه که معلومه میخواد یه تیکهای بارم کنه. میکنه.] فکر میکنی برام مهمه که تاییدم کنی؟
گفتم: [میخوام نخندم. نمیشه. میزنم زیر خنده.] عجب عوضیای هستی!
[میخنده.] گفت: حالا وقتشه سوال کنی.
گفتم: چه سوالی؟
گفت: نمیدونم. حرفام تموم شد. به روال کلاسای درس، میتونی واسه رفع ابهام سوال کنی!
گفتم: اممم... [داشتم فکر میکردم بین اون همه سوالی که دارم به کدومش ممکنه جواب سرراست بده.]
گفت: اگه سوالی نیست که خسته نباشید استاد! [با خنده کنج لبش اینو میگه.]
گفتم: عه نه بابا! نمیدونم از کجا شروع کنم فقط.
گفت: اون سوالی رو بپرس که آدما وقتی بعد از یه عالمه توضیح هنوز نفهمیدن چی داری میگی، میپرسن!
گفتم: جدی فکر کردی هنوز نفهمیدم؟
گفت: اگه فهمیده بودی، یکی از سوالای تو ذهنت این نبود که «الان چی تو سرته که مطمئنی واقعیت داره؟»
گفتم: مثل این که واقعا پیشگوی خوبی هستی!
گفت: البته به این میگن ذهنخوانی. ولی برای این که بفهمم چی تو سرته ذهنخوانی لازم نیست. هشت ساله رفیقیم ناسلامتی.
گفتم: چی تو سرته که مطمئنی واقعی میشه؟
گفت: واقعی «میشه» نه، واقعی «هست».
گفتم: بترکی با این کلمههات. بعد به من میگه واژهباز!
گفت: کل بحث ما سر همینه که واقعیت داره یا واقعیت میشه. حالا که رسیدیم آخرش هنوز نفهمیدی.
گفتم: اگه میخوای جواب سوالو ندی لازم نیس این همه طفره بریا!
گفت: مطمئن باش میخوام جواب بدم که خودم مطرحش کردم.
گفتم: صمٌ بکم.
[باز نگاهش غرق شد. غرقتر از قبل.] گفت: مثلا شک ندارم ماجرایی که 7ماه پیش برام پیش اومد و ظاهرا برای همه تموم شده، تمومشدنی نیست. یعنی نه این که تو قلب و ذهن من تموم نشهها، کلا تموم نشده. مطمئنم دیر یا زود برگشتی در کاره... یا مثلا شک ندارم یه روزی ایده یه کار جمعی با تو و بقیه بچهها عملی میشه... من حتی میبینم روزی رو که اون خوابم تعبیر میشه: اون آدمی که نه صورتشو دیدم نه صداشو یادمه، حتما پیداش میشه... حتی مطمئنم یه روز به ترمینال غرب برمیگردم. با یه حال خوب برمیگردم به همون جایی که اواخر دی 98 وایساده بودم، روبهروی برج آزادی... میدونم که یه روز واسه مسافرت میرم جنوب و اون سفر یکی از بهترین سفرای عمرم میشه... حتما یه روز اون بوسهای که اون شب اوایل زمستون، تو اون اتاق کوچیک و تاریک اتفاق نیفتاد، یه روز تو همون اتاق، اما تو روشنی روز و تو یه فصل دیگه و با یه موقعیت دیگه، اتفاق میافته... شک ندارم که یه روزی میرسه که مثل الان یه آدم معمولی نیستم؛ آدم خاصی نمیشما اما کمتر از الان معمولیام... میدونم که یه روز پا میذارم تو اون خونهای که میشناسم ولی تا حالا از نزدیک ندیدمش و میدونم تو هوای نیلیِ دم صبح یه روز بهاری، تو اتاق خواب همون خونه از خواب بیدار میشم؛ حتی از ماجراهای بعدشم مطمئنم... شک ندارم یه شب تجریش تا ولیعصر یا حتی تا راهآهن رو پیاده میآم. یه شب تابستونی یا شایدم اوایل پاییزی. راه میرم و گریه میکنم به خاطر تموم شدن چیزی که خیلی دوستش داشتم اما دیگه نمیشد ادامهش داد... مطمئنم یه روز در حالی که نور بیرمق پاییز از پنجرههای قدی خونه اجارهایم افتاده روی پارکت و قالیچه خونه و صدای اون آهنگ محبوب هم پیچیده تو خونه، نشستم روی صندلی، سرمو به پشتیَش تکیه دادم و خاطرههای عشقی رو که بعد از نیمه دومِ دهه سوم زندگیم تجربه کردم مرور میکنم، واسه هزارمین بار... [یکهو، همینجا حرفاشو تموم کرد.]
گفتم: خب... بقیهش؟
[نگاهش برگشت. دیگه غرق نبود.] گفت: تو میدونی که من همیشه کمتر از اونقدری که فکر میکنم، حرف میزنم.
گفتم: و این حرفت به نظر خیلیا تعریف از خود بوده.
گفت: در حالی که نگفتن همه حرفایی که تو ذهنم بوده، بیشتر از این که نقطه قوتم باشه، نقطه ضعفم بوده. اون خیلیا اینو نفهمیدن.
گفتم: مهمه مگه؟
گفت: همون جور که برام مهم نیست بقیه روی این چیزایی که من بهشون میگم واقعیت، چه اسمی میذارن، اینم مهم نیست که حرفمو چه جوری برداشت میکنن.
گفتم: منم جزء این بقیهای که میگی هستم؟ [انتظار جواب جدی ازش ندارم. خودمو لوس کردم فقط. ولی اون جدی جواب داد.]
گفت: اونایی که قلبم بهشون گواهی میده هیچوقت «بقیه» نیستن.
[دیگه هیچی نگفتم. نپرسیدم قلبش بهم گواهی میده یا نه... قلبم گواهی میداد که هستم.]
* این متن گفتوگویی است که مطمئنم یک روز در آینده، در «کافه میرا»ی انقلاب، با یکی از رفقایم اتفاق خواهد افتاد. اسمش را بگذارید گفتوگوی خیالی، ولی قلب من این حرفها را گواهی میدهد- البته با جزئیاتی متفاوت، کمتر یا بیشتر از اینها که نوشتم.
** برای فهم تفاوت خیال و آنچه «واقعیت» نامیده شد، رجوع کنید به تفاوت میان to be going to و will در گرامر زبان انگلیسی!
*** عکس را از صفحه اینستاگرام کافه میرا برداشتهام.