توی مسافرت بین شهری، کنارِ هم نشسته بودیم؛ تعریف می کرد؛ می گفت: چند سال قبل، از شیفت کاری شب، داشتم به خونه برمی گشتم؛ باد شدیدی می وزید؛ چراغای خیابونا، خاموش بود و همه جا، تاریک بود؛ در یه لحظه، احساس کردم یه نفر، محکم، منو از پشت گرفت؛ من، از ترس، افتادم؛ دیگه چیزی نفهمیدم؛ وقتی به حال هوشیاری برگشتم، خودمو، روی تخت بیمارستان دیدم. می گفت: برای مداوا، تا خارج از کشور هم رفته تا اینکه حالش، بعد از چند سالی، تا حدودی خوب شده. می گفت: تنگی نفس، هنوز هم ول کنش نیست. اون شب، وزش شدید باد، یه سفره نایلونی رو، از پشت، بهش چسبونده و اون، تصور کرده یه نفر، اونو از پشت گرفته.