يه ليوان رنگی مخصوص بهش داده بود و تأكيد كرده بود: هر وقت، برام چايی می آری، از چایی صاف كن ردش نكن؛ با همون تفاله اش بيار! چون بارها خودش ديده بود که چه طور تفاله های چايِ داخل چایی صاف كن، تا پايان وقت اداری و بعضاً تا فردای اون روز! رو هم می مونن و بدتر اينكه آقا آبدارچی، هروقت می خواسته صاف كنو تميز كنه، اونو به لبه سطل آشغال آبدارخونه می كوبيده. يه روز، مث هميشه، وقتی واسه كارمندا چايی می بره، يادش می ره و چايی اونو هم مث چايی بقيه، از صاف كن رد می كنه؛ بعدها به يه نفر تعريف كرده بوده: اون روز، به خاطر دلخور نشدن اون كارمند و اطاعت از اوامرش! از وسط راهرو برگشته و رفته به آبدارخونه و چندتا از اون تفاله های درشت داخل صاف كنو، همون صاف كنی كه آقا كارمنده، سخت از اون بيزار بوده، برداشته و به داخل ليوانش انداخته...