Mohammad Reza Bagherpour
Mohammad Reza Bagherpour
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

انتظار سرد...

زمستان بود؛ هوا، سرد بود؛ یه پزشک متخصص ایرانی ساکن انگلیس که به ایران اومده بود، به صورت تصادفی، به محل کارم مراجعه کرد؛ دوست شدیم باهم؛ یه مشاوره ای دادم براش و اون هم برای تشکر، بهم پیشنهاد داد و گفت: هرکسی رو که می شناسی در حوزه تخصصی من، مشکلی داره از همکاران، آشنایان، دوستان یا هرکسی رو که شما معرفی می کنین، من چون اینجا مطبی هم ندارم، می رم خونه و ویزیتش می کنم و می بینم و معاینه اش می کنم. مثل بیشتر ماها که اهل تعارف هستیم، تعارف نمی کرد؛ راست می گفت و من هم چند نفرو بهش معرفی کردم؛ حتی اومد چند نفرو هم در محل کارم معاینه کرد تا اینکه یه همکاری، ازم خواست دکترو هماهنگ کنم و بهش بگم باهم بریم خونه اونا تا دخترشو که کوچیک هم است و مدرسه هم نمی ره، معاینه بکنه. به دکتر اطلاع دادم؛ ایشون هم قبول کرد تا اینکه قرار گذاشتیم با ماشین این همکارمون، بریم خونه اشون. اون روز، با ماشین همکارم، به طرف خونه اشون حرکت کردیم؛ رسیدم به خونه همکارم؛ داخل حیاط مجتمع آپارتمانی نگه داشت؛ به من گفت: شما بشینید! اینجا ما بریم خونه؛ دکتر معاینه کنه برمی گردیم؛ یعنی درواقع، صلاح ندید! و تمایلی نشون نداد تا من هم با اونا برم! و اینجوری شد که من 47 دقیقه رو، داخل یه ماشین خاموش در سرما که به جهت شدت سردی هوا، 5 دقیقه رو هم نمی شد تحمل کرد؛ طوری که بازدم نفس خودمو در داخل ماشین می دیدم، نشستم؛ حتی چندبار هم تصمیم گرفتم ماشین رو ترک کنم و برگردم به محل کارم. با خودم می گفتم: حضور من در اینجا چه ضرورتی داشت؟! اگر قرار بود من در اینجا بشینم، خب همکارم از همون اول، منو همراه خودش نمی کرد. این رفتار، به نظرم، ناشی از کوته فکری، عدم بلوغ کافی اجتماعی و شخصیتی و از همه مهم تر، ناشی از عدم پایبندی به اخلاق، از سوی این همکارم بود و هر توضیح و توجیهی که به نظرم اومد و بعداً هم خودش توضیحی داد، نتونست منو قانع کنه. وقتی دکتر برگشت و درِ ماشینو باز کرد، سریع دستامو گرفت و گفت: من حین معاینه، هرلحظه و همه اش، به فکر شما بودم و نگرانت بودم از اینکه داخل ماشین، در این سردیِ هوا، نشسته ای و منتظر ما مونده ای. من وقتی این قضیه رو در ذهنم بازخوانی می کردم، یاد تعریف یه ماجرای تقریباً مشابهی افتادم؛ تقریباً 15 سال قبل، یه استادی تعریف می کرد؛ می گفت: در خیابون، در یه مسیری، یه نفر آشنا منو دید؛ بوق زد؛ ماشینشو نگه داشت و ازم خواست داخل ماشین بشینم و گفت: زودی برمی گرده. می گفت: بعد از مدت زیادی، برگشت و البته منو به مقصدم رسوند. می گفت: من بعدها متوجه شدم که اون مسیر، چون پارک کردن ماشین، مطلقاً ممنوع بوده، فرصت را غنیمت دیده و خواسته اینجوری، منو بنشونه در داخل ماشین تا جریمه اش نکنن و با خیال راحت، بره به کاراش برسه.

بی شعوریپزشک متخصصمعاینه
نویسنده، ویراستار متن های فارسی، داستانک و مینیمال نویس. http://bagherpour.rozblog.com/ صاحب طولانی ترین متن فارسیِ بی نقطه با 6280 کلمه، مؤلف کتاب «سراب هویت» Telegram: @laylalalaylaylalalaylaylalay
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید