سوغات من، از اون کشور، اینا بود: یه وسیله موسیقی، یه کلاه و سه تا کتاب که تصمیم داشتم ترجمه اشون کنم؛ بدم بره زیر چاپ. رفیق چندین ساله ام که یه وقتی هم، باهم همکلاس بودیم، وقتی اونارو دید، گفت از وسیله موسیقی و کلاه، خوشش اومده و مشتریشه؛ وقتی کتابارو دید، گفت: اونارو نمی خواد بخره اما می خواد دو، سه روزی، پیشش باشه؛ نگاش می کنه و برمی گردونه؛ من هم گفتم: باشه و قبول کردم. از این موضوع، نزدیک به دو سالی گذشت و اون، نه تنها، پول وسایلی رو که ازم گرفته بود، پرداخت نکرد، بلکه کتابارو هم که خیلی واسم ارزش داشتن و برا پیدا کردنشون، وقت گذاشته بودم، پس نداد. یه روز، بهش گفتم: کلاهمو که ورداشتی! خب اون وسیله موسیقی هم مال خودت؛ کتابامو البته اگه تا حالا خوندیش! بهم برگردون لطفاً. برگشت، بهم گفت: کتابارو داده به یه نفر دیگه و اون هم دیگه اینجا نیست؛ استاد دانشگاهه و شخص مهم و محترمیه! و نمی شه دیگه ازش گرفت و از این حرفا؛ بعدش هم گفت اگه بخوام، می تونه عین همون کتابارو برام سفارش بده، بیارن؛ می دونستم تعارف می کنه و نمی تونه تهیه اش بکنه. بهش گفتم: نه ممنونم ازت و دستت درد نکنه... اینجوری شد که دوستی من و اون، به خاطر خیانت در امانت، به هم خورد. همین تازگیا، یه دوست عزیز و بزرگواری، کتابی رو ازم خواست به امانت ببره؛ می گفت تو کتابفروشیا پیداش نکرده؛ کتابخونه ها هم نمی دن؛ می گن همونجا باید بشینی، بخونی و اینجوری، راحت نیست. گفتم: نه عزیزم؛ من نمی خوام تورو هم از دست بدم؛ تازه، کتاب است؛ نه جان است که آسان بتوان داد. دوستم، مات و مبهوت مونده بود که من چی دارم می گم؟! گفت: مثل اینکه باز هم، چندتا کتاب فلسفیِ خارج از فهمت، خونده ای و قاطی کرده ای...