Mohammad Reza Bagherpour
Mohammad Reza Bagherpour
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

داستان خامه خریدن من...

سرشیر
سرشیر

... یه مطلب مستند دیگه می خوام بگم براتون تا گول حاجی بودنو، مشهدی بودنو، ریش داشتنو، زیاد مسجد رفتنو، جای مهر، رو پیشونی بودنو، قیافه مظلوم داشتنو، خلاصه اینجور چیزارو نخورین: من مدتی بود ماست طبیعی می خریدم و دور ماست پاستوریزه و صنعتی رو خط کشیده بودم و از یه آقای محترم، با ظاهری موجه، خرید ماستمو می کردم تا اینکه یه بار، از همین فروشنده لبنیات، خواستم برام خامه هم بده؛ خامه اش، حرف نداشت. دو روز بعدش، رفتم دوباره ازش ماست گرفتم و دوباره، خامه خواستم ازش؛ پولش، کمی بیشتر شد؛ خامه رو که داد، همراه ماست، آوردم خونه؛ رفتم عسلو آوردم بریزم روش؛ دیدم به جای خامه، سرشیر داده! عصبی شدم؛ خب شما حتماً تفاوت خامه و سرشیرو می دونین دیگه و اینو هم می دونین که چربی سرشیر، خیلی بیشتر از خامه هستش؛ خب، من هم سرشیرو، به خاطر چربی بالاش و مزه ای که داره، زیاد دوست ندارم و خامه رو ترجیح می دم. آخرای شب بود؛ بلند شدم برم دم در مغازه اش و حرفامو بگم بهش؛ چون می دیدم اگه به فردا موکولش کنم، نمی تونم این کلاهبرداری و سوء استفاده علنی رو تحمل کنم؛ دیروقت بود؛ با خودم گفتم شاید مغازه اشو بسته باشه. رسید کارتخوان، هنوز توی جیبم بود؛ خوشحال شدم؛ چون من معمولاً رسیدو نگه نمی دارم و همون لحظه، می ندازم داخل سطل آشغال. نگاه که کردم شماره تلفن مغازه اش، روی کاغذ رسید نوشته شده بود؛ زنگ زدم؛ گفتم: سلام حاجی. گفت: سلام علیکم برادر. گفتم: من از شما خامه خواستم؛ شما سرشیر داده اید! انکار کرد؛ گفت: سرشیر نیست؛ خامه است برادر. توضیحاتم را تکمیل کردم؛ گفتم: رنگ خامه، اینجوریه؛ درصد چربیش، اینه؛ اینجوری تهیه می شه؛ سفیدتره و... در مورد سرشیر هم توضیح دادم که رنگش اینه و متمایل به زردی است و طرز تهیه اش اینجوریه و... وقتی دید چیزایی بلدم، گفت: برادر سرشیر که بهتره؛ من خودم سرشیر دادم! سرشیر، صلاح است! و اینجوری اعتراف کرد که سرشیر، داده. گفتم: حتی اگر سرشیر هم بهتر و صلاح بوده باشد، من از شما سرشیر نخواسته بودم. گفت: برادر بیاورید پس بدهید؛ من خامه بدهم به جایش. گفتم: اینقدر برادر برادر نگویید که با این برادر برادر گفتن ها، مردم را فریب داده اید. گفتم: من، سرشیر را خوردم؛ چیزی نمونده که پسش بدهم اما این را بدان که من دیگه از شما خرید نخواهم کرد و به همه هم خواهم گفت که تو چه موجودی هستی. گفت: برادرررررررررر؛ دیگه نذاشتم ادامه بدهد و تلفن را قطع کردم و اکنون، مدتیه که دیگه از اون مردک، ماست و خامه یا درواقع، سرشیر نمی خرم و جای خریدمو، عوض کرده ام.

بقیه مطالب را در صورت تمایل، می توانید در وبلاگ، دنبال نمایید.

خامهسرشیرکلاهبردارلبنیاتمحمدرضا باقرپور
نویسنده، ویراستار متن های فارسی، داستانک و مینیمال نویس. http://bagherpour.rozblog.com/ صاحب طولانی ترین متن فارسیِ بی نقطه با 6280 کلمه، مؤلف کتاب «سراب هویت» Telegram: @laylalalaylaylalalaylaylalay
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید