مدیر و صاحب غذاخوری بود؛ هنوز هم هست. اولین باری بود که به غذاخوریش می رفتم. وقتی داشتم سفارش غذا می دادم و هزینه رو پرداخت می کردم، به چهره اش که دقیق تر شدم، احساس کردم قبلاً اونو یه جایی دیده ام؛ نگاهم که طولانی شد، متوجه شد و پرسید: قضیه چیه؟ طوری شده؟ گفتم: به نظرم، شما رو من قبلاً یه جایی دیده ام. گفت: امکان نداره؛ نه، امکان نداره دیده باشی و سریع، چهره اشو برگردوند! مضطرب شد و من هم حساستر شدم. غذامو که داشتم می خوردم، همه اش متوجه او بودم و همه اش، به مغزم فشار می آوردم که اونو کجا دیده ام؟! خیلی زود، یادم افتاد؛ شک نداشتم؛ خودِ خودش بود؛ تغییر کرده بود اما من شناختمش؛ اون، خیلی وقت پیش، در مرکز یه استان دیگه ای، تکدّی گری می کرد؛ من چون بیشتر می رفتم اونجا، دائماً می دیدمش. اون روز، چیزی نگفتم. فردا دوباره به رستورانش رفتم و غذا سفارش دادم؛ نمی دونستم چه جوری سؤالمو مطرح کنم تا یه وقت برنخوره بهش؛ گفتم: حاج آقا شما در مرکز استانِ ...... هم تشریف داشتید؟ گفت: نه اشتباهی گرفتین؛ مزاحم کارم نشو؛ داری می بینی که سرم شلوغه و اینجوری، طفره رفت از پاسخ دادن. گفتم: من ذهنم مشغول شده؛ می خوام باهات حرف بزنم و سردربیارم. وقتی دید من ول کن نیستم و کنجکاویم گل کرده، یه نفرو صدا کرد و خواست پشت میز وایسته و به مشتری ها برسه. بهم گفت دنبالش برم. منو برد اتاق خودش؛ گفت: بشین ببینم چی می گی و چی می خوای از جون من! گفتم: من شما را بارها دیده ام اما نمی تونم خودمو قانع بکنم؛ چون اونی که من به شکل و قیافه شما دیده بودم، تکدّی گری می کرد اما شما الآن مدیر رستوران هستید! گفت: می خوای چیکار؟ می خوای اذیتم بکنی؟ گفتم: نه بابا؛ من فقط کنجکاو شده ام. بهش اطمینان دادم که من کاره ای نیستم و مشکلی براش درست نمی شه و فقط دوست دارم بدونم و به کسی هم چیزی نمی گم. دستور داد یه چایی بیارن؛ به آبدارچی گفت: کسی نیاد تو؛ ما جلسه داریم. اون، شروع کرد به تعریف کردن ماجرای خودش و گفت: ما سه نفر دوست بودیم؛ چند سال پیش، به صورت مجردی، برای گردش، به ...... رفته بودیم. بعد چند روز، پول یکی از ما سه نفرو زدن؛ ما به کلانتری رفتیم اما دستمون به جایی، بند نشد؛ پول دو نفر دیگه امون هم رو به اتمام بود. اون روزا، کارت عابر بانک و اینجور چیزا هم نبود؛ شاید هم بود ما خبر نداشتیم تا زنگ بزنیم آشنایی، دوستی پول بریزه به حسابمون؛ ما تصمیم گرفتیم یه قرعه کشی بکنیم! قرعه به اسم هرکسی که افتاد، گدایی بکنه و خرج بقیه رو هم بده تا ما بتونیم اون چندروز باقی مونده رو، خوش باشیم و برگردیم به شهرمون؛ خب، کار مشکلی نبود؛ چون ما اهل اونجا نبودیم و کسی هم مارو نمی شناخت. از بدحادثه یا از شانس خوب من! قرعه به نام من افتاد. رفتم کارمو شروع کردم؛ یه دستمال انداختم جلوم؛ اولش، سخت بود اما عادی شد واسم. اون روز، یه نفر برایم ناهار هم آورد. آخروقت، پول زیادی جمع شده بود؛ خودم هم تعجب کرده بودم. چند روز دیگه ما موندیم؛ حسابی گشتیم و هر روز، کباب خوردیم؛ خیلی خوش گذشت. بعد جمعاً ده روز، تصمیم گرفتیم برگردیم. من به دوستان گفتم: شما برید؛ من چند روز دیگه هم اینجا هستم. وقتی پرسیدن واسه چی؟ گفتم: خب، من دوست دارم چند روز دیگه هم اینجا باشم؛ شما برید؛ من هرجوری شده، خودمو به شما می رسونم. اونا که رفتن، من گدایی رو دوباره از سر گرفتم؛ وقتی دیدم درآمد خوبی داره، بیخیال ملحق شدن به دوستان شدم و 6 ماه دیگه هم همونجا موندم. بعد شش ماه که پول گنده ای به دستم اومده بود، برگشتم به شهر خودم و این رستورانو که الآن می بینی، راه اندازی کرده ام...