دسته جمعی، رفتیم به یه البسه فروشی؛ یه کت و شلوار دیدم؛ ازش خوشم اومد؛ تا جایی که قیمتش هم واسم مهم نبود؛ از مغازه داره، گرفتمش؛ رفتم اتاق پرو؛ چندین دقیقه بعدش که اومدم بیرون تا پولشو بپردازم و بردارمش، دیدم به جز فروشنده و همکارانش، کسی اونجا نیست! از دوستام، هیچ خبری نبود؛ همه رفته بودن. به ده ها دلیل، خیلی مضطرب و هراسان شدم؛ خرید کت و شلواری که تا دقایقی پیش، دوس داشتم داشته باشم، به کامم تلخ شد؛ پولشو، سریع پرداخت کردم و اومدم بیرون. نمی دونستم کدوم ور باید برم؛ نه نشونی هتلو می دونستم نه جایی رو بلد بودم و نه زبان اون کشور را و نه به صورت خوب، انگلیسی را -که چه قدر آن خانم محترمه مدیر اون مؤسسه زبان عرضو طویل، هی می گفتن: بیا حتی فشرده و خصوصی، خودم واست زبان تدریس کنم؛ مثل زبان مادریت حرف بزنی و منِ تنبل، امروز و فردا می کردم- بلد بودم. دیروقت بود؛ هوا هم که تاریک شده بود؛ یادم افتاد بچه ها، صبح می گفتن قراره شامو بیرون بخوریم؛ اون طرف خیابون، یه غذاخوری بود؛ از یه جای نامربوطی که محل عبور عابر پیاده نبود و مسدود بود و اگر از اهالی اونجا می دیدنم، حتما پرخاش می کردن یا یه چیزی می گفتن، سریع رفتم اون طرف؛ از شدت عجله، ساق پام، محکم خورد به یه میله فلزی؛ بعد مدتی دیدم به شدت زخمی و کبود شده و من اون لحظه متوجه دردش هم نشده بودم؛ وقتی رسیدم جلوی رستوران و از بیرون و پشت شیشه، بچه هارو دیدم که نشستن واسه خودشون غذا می خورن و قاه قاه می خندن، هم خوشحال شدم از یافتن اونا و گم نشدن خودم و هم اعصابم، بیشتر خرد شد؛ درو وا کردم رفتم نشستم و به جمعشون پیوستم؛ غذا سفارش دادم؛ بچه ها، وقتی منو دیدن، به جای عذرخواهی، گفتن معلومه تو کجایی؟! تو چرا یهو غیبت زد؟ نه بگو چرا غیبت زد؟ از فروشگاه اومدی بیرون، جایی رفتی؟ باز رفتی کتابو روزنامه نگاه کنی؟ خب نمی تونستی به ما یه ندا بدی؟! تازه، مثل اینکه بدهکار هم شده بودم! من از شدت عصبانیت و درد پایم که تازه متوجهش می شدم و به خاطر دلخوری زیاد، دوست نداشتم هیچ توضیحی برایشان بدهم...