Mohammad Reza Bagherpour
Mohammad Reza Bagherpour
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

روز آخِر...

روز آخر، خیلی زود فرا رسید؛ حال همه مون، حسابی گرفته شده بود؛ مدیر کاروون، همه مونو جمع کرد و گفت باید وسایلامونو جمع و جور کنیم و فردا صبح زود حرکت کنیم تا یه موقع، از اونور به مشکل نیفتیم؛ وداع و خداحافظی، همیشه، ناراحتم می کنه؛ قرار شد همه، وسایلاشونو جمع کنن و ببرن بذارن طبقه همکف، تا فردا، بعد از نماز صبح و زیارت و وداع با حضرت امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل سلام الله علیه راهی بشیم؛ منم مثل بقیه، می خواستم از فرصت باقی مونده، حداکثر استفاده رو ببرم؛ همش یه روز فرصت داشتیم؛ البته صبح فردارو  هم داشتیم؛ می شد بری زیارت؛ توی همین فکر و برنامه ریزی بودم که پیشنهاد مدیر کاروون، مث پتکی، روی سرم خورد؛ رو کرد به من و گفت: شما و چند نفر از جوونای دیگه، فردا صبح، ساعت چهار، وسایلارو ببرین پایانه و بقیه هم می رن به حرم و بعد از نماز صبح، میان پایانه و به شما ملحق می شن. پیشنهاد خوبی نبود واسم؛ خواستم بهونه بیارم؛ گفتم: نمازو کجا بخونیم؟ گفت: توی ترمینال. گفتم: شاید ترمینال، آب برا وضو یا اینکه نمازخونه نداشته باشه. گفت: خب، از قبل وضو بگیرین؛ رسیدین اونجا، یه کارتنی هم بندازین زیرتون و نمازتونو بخونین. دیگه چیزی نتونستم بگم؛ هم واسه اینکه دوستمون بود و هم اینکه، مدیر کاروون بود دیگه و مهمتر از همه اینا، اینکه بالأخره یه چند نفری باید این کارارو انجام می دادن یا نه؟ واسه همین هم، از حرفش عدول نکردم اما خیلی برام سخت بود؛ با خودم گفتم: باشه، من هم امشبه رو می رم حرم؛ زیارت وداع رو می خونم؛ کلی هم نماز می خونم و برمی گردم. عصر که شد، رفتم نماز مغرب و عشارو توی حرم حضرت ابوالفضل سلام الله علیه خوندم؛ برگشتنی، رفتم از یکی از خادمای اونجا پرسیدم: حرم امام حسین علیه السلام، شب، از ساعت چند بازه؟ گفت: دوست من، امشب درو می بندیم؛ قراره همکارامون، داخل ضریح رو جمع کنن و دور و برشو جارو کنن. این حرف اون خادم، دیگه اون یه ذره امیدمو هم نقش بر آب کرد؛ خیلی اعصابم داغون شده بود؛ دلم یه جورایی شده بود؛ با خودم می گفتم آخه چرا درست همین امشب که فرداش می خوایم بریم، این برنامه باید پیش بیاد؟! با خودم گفتم: اینجوری که نمی شه؛ می رم با مدیر صحبت می کنم و نمی رم اصلاً ترمینال؛ اصلاً به من چه مربوطه؟ برگشتم به هتل؛ شامو با دوستان خوردیم؛ بعد شام، رفتم اتاق، روی تختم دراز کشیدم؛ آروم و قرار نداشتم؛ خودم هم نمی دونستم دارم چیکار می کنم؛ تلویزیونو روشن کردم؛ همش می زدم این کانال و اون کانال و هیچکدومشونو هم تماشا نمی کردم! چندتا چایی ریختم خوردم؛ بعدش هم چندتا نوشابه قوطی از یخچال ورداشتم و باز کردم؛ در حالی که اصلاً میل نداشتم! پتومو درست کردم؛ پنجره رو باز کردم بعدش هم بستم! پنکه سقفی رو روشن کردم بعد گذاشتم روی پنج بعدش هم خاموش کردم! هم اتاقیمون که یه حاج آقای محترم و موقری بود و روزگار گذرونده بود، بهم گفت: تو چرا امشب بیقراری می کنی؟! از چیزی نگرونی؟ چیزی شده؟ بعدش هم گفت: امشب، تو یه چیزیت هست مث اینکه. گفتم حاج آقا، مگه نشنیدی مدیر چی گفت بهم؟ من فردا صبح زود قراره برم ترمینال؛ امشب هم که حرم بسته است؛ من هم که نمی خوام زیارت نکرده برم؛ بهش گفتم: حالم خیلی گرفته شده؛ آخه من می خواستم این ساعتای آخری رو یه زیارتی بکنم و نماز بخونم؛ اگه شده تا صبح بیدار بمونم؛ من که نمی دونم باز هم می آم اینجا یا نه. گفت: پسرم، همین که وسایلای زایرای امام حسینو می بری ترمینال و اونا می تونن با خیال راحت برن زیارتاشونو بکنن، خودش، اجر و ثوابش کمتر نیست. گفتم: حاجی، من هم این حرفارو می دونم و قبولش دارم اما راستش، این حرفا چنگی به دلم نمی زنه؛ من این ثوابو نخواستم. راستش، بعضی وقتا ما آدما یه چیزایی رو در آموزه های دینیمون داریم و هی می خونیمشون اما مث اینکه باور قلبی نداریم بهشون؛ راستش، من هم اون روز حرف حاجی رو قبول داشتم اما احساس می کردم هنوز به یقین نرسیده ام اینکه خدمت کردن به زایرا هم، اجر بالایی داشته باشه. حاجی وقتی دید من حالم زیاد خوش نیست و گوشم به پند و نصیحتاش بدهکار نیست، گفت: یه استراحتی بکن؛ باهم می ریم ببینیم چی پیش می آد. ما هم مث همه، وسایلامونو بردیم پایین؛ گذاشتیم توی همکف؛ بعد، آماده شدیم. با اینکه احتمال زیارت، توی اون شب، صفر بود واسمون، با این همه، من یه غسل زیارتی هم کردم! وضو گرفتیم و با حاج آقا باهم خواستیم بریم بیرون؛ یه مأمور امنیتی عراقی که به طور شبانه روزی توی هتل بود و مشابه همونو توی نجف هم داشتیم، بهمون گیر داد؛ گفت هرجا می خوایین برین، برین اما ساعت دوازده باید هتل باشین. بنده خدا راست هم می گفت؛ حق با اون بود دیگه؛ درای هتل، ساعت دوازده شب بسته می شد. راستش، ما اجازه نداشتیم توی شب و اون هم به صورت انفرادی، جایی بریم اما دیگه کار از این حرفا گذشته بود؛ بعضی وقتا، پیش می آد آدم بیشتر به حرف دلش گوش می ده و خطر، واسش هیچ معنی، مفهومی نداره. ساعت یازده زدیم بیرون؛ با هدف، اما با اطمینان به اینکه می دونستیم حتماً و حتماً حرم بسته است، رفتیم به طرف حرم! وقتی نزدیک حرم شدیم، سه، چهار نفر از زائرای کاروون دیگه که حاجی رو می شناختن، اومدن کنارمون؛ می گفتن: حرم بسته است؛ ماهم یه دوری می زنیم، بعدش هم می رویم هتل؛ من از حاجی اجازه خواستم و بهش گفتم: می خوام تنها باشم و از دوستای حاجی هم عذرخواهی کردم و از اونا جدا شدم؛ تنهایی رفتم به طرف حرم حضرت ابوالفضل سلام الله علیه؛ اونجا بسته نبود؛ قرار هم نبود بسته باشه؛ زیارت وداع رو خوندم؛ چند رکعتی هم نماز خوندم و از حرم خارج شدم؛ رفتم به طرف حرم حضرت امام حسین علیه السلام و از باب الشهداء وارد حرم شدم؛ از خلوت بودن حرم، دیگه کاملاً فهمیدم که حتماً تا حالا درو بستن؛ وقتی داشتم کفشامو به کفشداری تحویل می دادم، کفشدار گفت: تو می تونی بری تو اما دری رو که به ضریح باز می شه، بستن؛ دارن کار می کنن تو؛ گفتم: باشه؛ با خودم گفتم حالا می رم ببینم چی پیش می آد. گفتم: خدایا، می شه امشبه رو هم دستم برسه به ضریح آقا؟ گفتم: خدای مهربون، دست تو که اینجور چیزا، کاری نداره اصلاً. رفتم تو، دیدم در بسته است؛ رفتم از یکی از خادما پرسیدم: کی باز می کنن درو؟ گفت: معلوم نمی شه؛ هروقت کارشون، تموم شد، باز می کنن. پرسیدم: معمولاً چه قده طول می کشه؟ گفت: دو، سه ساعتی طول می کشه. گفتم: من فردا می خوام برم؛ تو نمی تونی کاری واسم بکنی؟ من می خوام یه زیارت کوتاهی بکنم و برم. گفت: انتظار داری به خاطر تو یه نفر، ما برنامه مونو بریزیم به هم؟ گفت: اصلاً نمی شه. رفتم نشستم یه جایی و نماز خوندم؛ دعا کردم؛ با خودم عهد بستم تا ساعت یه ربع مونده به چهار بامداد، توی حرم بمونم و بعد برم به طرف هتل. ساعت دو شده بود؛ خیلی بهم فشار می اومد؛ هم خسته بودم و هم  خواب آلود اما تصمیممو گرفته بودم؛ می خواستم نخوابم؛ بلند شدم جامو عوض کردم؛ جای جدید که نشستم، از بس لحظات مدیدی رو بی حرک مونده بودم و رفته بودم توی فکر که کبوترای داخل حرم که روی فرشا این طرف و اون طرف می رفتن و گاهی هم نوک می زدن به فرشا و از لای اونا یه چیزایی رو که احتمالاً از دست کوچولوهایی که با مامان، باباهاشون اومده بودن حرم، افتاده بوده، پیدا می کردن و می خوردن، جرأت می کردن خیلی نزدیکتر بیان! خیلی لذت می بردم وقتی اونارو نزدیک خودم و دور و برم می دیدم؛ یهویی که بلند شدم؛ کبوترا به پرواز دراومدن؛ رفتم پیش همون خادم؛ ازش پرسیدم: بالأخره کی باز می شه در؟ گفت: دوست من، بهت گفتم که معلوم نیست. گفتم: حالا تو یه ساعتی بگو. گفت: ساعت دو و نیم حتماً باز می شه؛ چون اونایی که تو هستن، کاراشون داره کم کم تموم می شه. ازش تشکر کردم؛ رفتم نشستم جلوی در طلایی که به ضریح باز می شد؛ چند نفر دیگه هم اونجا بودن؛ شاید یه بیست، بیست و پنج نفری می شدن؛ اونا هم مث من، امیدوار و خوشبین بودن. یه پیر مرد اومد جلو؛ تق و تق درو زد! همه با تعجب، نگاش کردیم؛ باز درو زد! همه، یه جوری داشتن بهش نگا می کردن که این بابا داره چیکار می کنه مثلا؟! من گفتم: عمو آخه واسه چی سر و صدا راه انداخته ای؟ مگه به خاطر در زدن تو، درو وا می کنن؟! بهش گفتم: اصلاً در زدن تو هیچ تأثیری نداره؛ اینو مطمئن باش. گفت: خودم می دونم! اما دوست دارم در آقارو بزنم؛ شایدم وا کنه درشو و بازم ادامه داد به در زدنش! گفتم: حاج آقا، شما سر و صدا می کنین؛ ما هم که اینجا داریم نماز و دعا می خونیم؛ لطفا بشینین ؛ اگه یه موقع هم خواستن درو وا کنن، تو هم مث بقیه می ری تو؛ گفت: من چیکار به کار شما دارم؟ من فردا می خوام برم؛ امشب باید زیارت کنم آقارو. چند نفر دیگه هم بهش تذکر دادن اما من دیگه کاری به کارش نداشتم. چشام فقط رو عقربه های ساعت روی دیوار بود که در طرف چپم بود. آدم وقتی ساعتو نگا می کنه، حس نمی کنه عقربه ها دارن حرکت می کنن. ساعت، دو و نیم شد اما در وا نشد! بلند شدم رفتم پیش همون خادم؛ بهش گفتم: مگه تو نگفتی دو و نیم وا می شه؟ چرا وا نشد؟ این دفعه، همراه با یه خنده ملیح و معناداری بهم گفت: دوست من، برو بشین سر جات؛ همون جایی که نشستی، بشین و چند دقیقه ای رو هم منتظر باش؛ من از حرفاش فهمیدم و مطمئن شدم که این دفعه دیگه در باز می شه. رفتم نشستم سر جام، جلوی در؛ سه، چهار دقیقه ای نشده بود که در وا شد. صدای صلوات در فضا پیچید؛ من نویسنده قوی نیستم؛ کار من اصلاً نویسندگی نیست اما اگه می بودم هم، نمی تونستم و نمی تونم اون لحظه رو اون جوری که بود و احساسات خودمو به تصویر بکشم. وارد شدم؛ ضریح، از اسکناسا، طلاجات و نامه هایی که برا آقا نوشته بودن، خالی خالی بود؛ اسکناسا، نامه ها و طلاهارو، همه رو جمعشون کرده بودن؛ من چون درست جلوی در بودم، وقتی در وا شد، اولین نفری بودم که وارد شدم؛ چندتا اسکناس درشت هم انداختم توی ضریح؛ وای، چه کیفی داشت اون لحظه؛ فکر کردم پادشاهی و سروری دنیارو بهم هدیه دادن؛ کنار ضریح آقا خیلی خیلی خلوت بود؛ چون قرار نبود اون شب باز باشه حرم و اونایی هم که اونجا بودن، شاید همینطوری اومده بودن. زیارت کردم؛ نماز خوندم؛ زیارت وداع رو هم خوندم و از حرم خارج شدم؛ ساعت یه ربع به چهار بامداد بود که برگشتم به طرف هتل؛ از حرم تا هتل، یه ریز فقط تکرار می کردم و می گفتم: الحمدالله رب العالمین و اینطوری خدارو شکر می کردم و سپاس می گفتم. اگه اون لحظه، از دنیا می رفتم، هیچ آرزویی به دل نداشتم؛ به همه چی رسیده بودم. رسیدم به هتل؛ وسایلارو بار کردیم و با دوستان رفتیم به طرف پایانه؛ وقتی به پایانه رسیدیم، اذان صبح شروع شد؛ من که وضو داشتم، رفتم یه کارتنی پیدا کنم و نمازمو بخونم که یه عرب متوجه شد و بهم گفت: اون طرف خیابون، نمازخونه هستش. از پایانه اومدم بیرون؛ نور سبز نمازخونه رو از دور دیدم؛ رفتم نماز صبحو خوندم؛ ته دلم، آرزوی دیدار از شهر سامرا و جایی رو داشتم که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از اونجا غیبتشو آغاز کرده؛ بعد نماز، دورادور یه سلامی از اون نمازخونه کوچک شهر کربلا به آقا دادم و عرض ادب کردم؛ با خودم زمزمه کردم و گفتم: سلام بر تو ای گل نرگس؛ سلام بر تو ای ستاره درخشان سامرا؛ سلام بر تو ای مردی از تبار حسین؛ سلام بر تو ای همیشه به یاد حسین؛ سلام بر تو ای یوسف فاطمه؛ سلام بر تو ای خونخواه شهید کربلا؛ سلام بر تو ای خوار کننده کافران؛ سلام بر تو ای نجات دهنده مستضعفان؛ سلام بر تو ای شمشیر قهر خداوند که هیچ کندی نپذیرد؛ سلام بر تو ای حجت نابغه الهی؛ سلام بر تو ای تلاوت کننده کتاب خدا؛ سلام بر تو ای مجموعه همه زیبایی ها؛ سلام بر تو ای مصلح بزرگ؛ سلام بر تو ای امید و آینده بشر؛ سلام بر تو ای طبیب جان ها؛ سلام بر تو ای حافظ رازهای ربوبی؛ سلام بر تو ای وعده ضمانت شده خداوند؛ سلام بر تو ای کسی که مورد آرزو هستی؛ سلام بر تو ای رحمت بی پایان خداوند؛ سلام بر تو ای لطف و رحمت بی کرانه پروردگار؛ سلام بر تو ای صاحب روز پیروزی و برافروزنده پرچم هدایت و عدالت؛ سلام بر تو ای گنجینه دانش های پیامبری؛ سلام بر تو ای نظام بخش دین؛ سلام بر تو ای عزت بخش یاران؛ سلام بر تو و قدم هایت آنگاه که می آیی؛ سلام بر تو ای الفت دهنده دل ها؛ سلام بر تو ای خوارکننده دشمنان؛ سلام بر تو ای قلب عالم امکان؛ سلام بر تو ای وارث انبیا؛ سلام بر تو ای نور دیدگان خلایق؛ سلام بر تو ای حقیقت پرده نشین؛ سلام بر تو ای معشوق و محبوب؛ سلام بر تو ای مقصود و مراد اهل ایمان؛ سلام بر تو ای خونخواه شهیدان؛ سلام بر تو ای برطرف کننده بلاها؛ سلام بر تو که رایحه ظهورت، دل شیفتگانت را به وجد خواهد آورد؛ سلام بر تو که نیکوترین سرانجام را برای مستضعفان به ارمغان خواهی آورد؛ سلام بر تو ای مایه امن و آرامش؛ سلام بر تو ای مولود برترین شبها بعد شب قدر؛ سلام بر تو ای مهیا شده برای ریشه کن کردن ظالمان؛ سلام بر تو ای وسیله و واسطه رحمت حق بر خلق؛ سلام و درود بی پایان من بر تو باد. آقا جان بگو تا چند جمعه دیگه ما رو از تنهایی و غربت نجات خواهی داد؛ بگو چشامون کجا و کی مهربونی نگاه تو رو لمس خواهد کرد؛ آقا جان بگو کی غبار و اندوه غیبت از دلای منتظرانت برخواهد خاست. اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. بعد، برگشتم پایانه؛ وسایلارو به اتوبوس زدیم ؛ بقیه دوستان هم رسیدن؛ چند نفر از همسفرام، بهم گفتن: جات خالی؛ رفتیم زیارت و نماز صبحو تو حرم خوندیم؛ اما تو نگام، هرگز حسرتو ندیدن! گفتم: جای شما خیلی خیلی خالی! بعدا وقتی موضوع رو به همونا تعریف کردم، اشک همشون دراومد؛ بهم می گفتن: آخه چه طور ممکنه؟! ماهم پرسیده بودیم؛ گفته بودن حرم بسته است. می گفتن: تو هم زیارتتو کردی؛ اون هم با اون کیفیت و هم از اجر و ثواب خدمت به زائرای حضرت امام حسین علیه السلام برخوردار شدی؛ می گفتن: تو برنده شدی؛ خوشا به حالت.

در صورت علاقه مندی، می توانید متن کامل سفرنامه با عنوان: سفر به دیار سیّد عشّاق...(محمدرضا باقرپور) را در وبلاگ مربوط، مطالعه فرمایید.

امام حسینعراقمحمدرضا باقرپورکربلاءزیارت
نویسنده، ویراستار متن های فارسی، داستانک و مینیمال نویس. http://bagherpour.rozblog.com/ صاحب طولانی ترین متن فارسیِ بی نقطه با 6280 کلمه، مؤلف کتاب «سراب هویت» Telegram: @laylalalaylaylalalaylaylalay
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید