در برخی شبکه های اجتماعی، داستانی گذاشته اند که به یه بار خوندنش می ارزه. داستان، مربوط به شکار روباه و منسوب به آقامحمد خان قاجار است. شاید هم خونده یا شنیده باشید؛ نمی دونم چنین اتفاقی واقعاً افتاده یا نه و راست و دروغشو بررسی نکرده ام اما دور از ذهن هم نیست و در هر حال، نتیجه خوبی داره داستان. متن داستان اینه: میگویند آقا محمدخان قاجار، علاقه خاصی به شکار داشته و در این میان، روباه هم شکار می کرده. بعضی وقتا، تمام روزو با اسبش در پی یه روباه میتاخته تا جایی که روباه، از فرط خستگی، نقش بر زمین میشده. بعدش هم که بیچاره روباهه رو میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزون میکرده! و اونجوری رهاش میکرده!!! تا اینجای داستان، ظاهراً مشکلی نداره و شاید شما خوانندگان محترم، از حیث جان روباه این داستان هیچ نگرانی و دلهره ای نداشته باشید و بگین خب بالأخره آزاد شده دیگه و صدمه ای هم ندیده. بله درسته که روباه مسافت زیادی رو دویده، وحشت کرده، خسته هم شده اما زنده و سالمه؛ هم جونشو داره، هم دُمشو. پوستش هم که سر جای خودشه. میمونه فقط اون زنگوله...! از اینجای داستان به بعد روباه هر جا که بره، یک زنگوله توی گردنش صدا میکنه؛ دیگه نمیتونه شکار کنه؛ صدای اون زنگوله، شکار رو فراری میده و گرسنه تر می شه. صدای زنگوله، حتی جفت و یار چندین ساله اشو هم فراری میده و تنها می شه. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه رو هم آشفته و عصبی میکنه و آرامششو، به هم میزنه؛ طوری که می خواد حتی از خودش هم فرار بکنه! می خواد یه چرتی بزنه یا بخوابه، زنگوله جیرینگ جیرینگ صدا می کنه. در نگاه اول، به نظر می آد کار چندان بی رحمانه ای هم نبوده اما اگر دقیق تر به این زنگوله نگاه کنیم، می بینیم اول اینکه آرامش روباه با وجود زنگوله از بین می رود؛ در وهله دوم، روباه نمی تواند شکار کند؛ زیرا صدای زنگوله، شکار او را فراری می دهد؛ در نتیجه، گرسنه می ماند و سومین تأثیر شوم آن این است که نمی تواند در کنار جفت خود بماند و درواقع، روزی هزاران بار آرزوی مرگ می کند و در نهایت هم از گرسنگی و در تنهایی و در بدترین وضعیتی می میرد...