آدم دنیادیده ای بود؛ گفته بود: این چوپونتون، به درد نمی خوره؛ باهاتون، روراست نیست؛ چه بسا، خیانت هم بکنه بهتون! اون، قبول نمی کرد و باورش نمی شد؛ می گفت: چه لزومی داره اون، باهام دشمنی کنه؟! اونو چندسالیه که می شناسیم. می گفت: سگت، وقتی اونو می بینه، بی تابی می کنه و با صدای عجیبی، پارس می کنه؛ به نظرم، اون، باطنش، با ظاهرش، یکی نیست؛ یه جورایی، مشکل داره؛ اینو، توی نگاها و رفتارای سگت، می شه فهمید. چند ماه بعد، اون چوپون، بهش خیانت می کنه و همه گوسفندارو که در اختیارش بوده، ورمی داره؛ می دزده و با خودش می بره...