اون روز، درو وا کردم؛ خونه، دوتا در داره؛ از یکیش، زیاد استفاده نمی کنم. اون شب، آخرای شب، دلم گرفته بود؛ یه جورایی شده بودم. حیاط که رفتم، تصمیم گرفتم درو وا کنم تا یه حال و هوایی عوض کنم؛ دری رو که به فضای باز و وسیعی منتهی می شد، باز کردم؛ دیدم چند نفر، دمِ در، اسلحه به دست! وایستاده اند. یه سگ مادر هم، با چهارتا توله سگِ کنارش، وایستاده. مأموره گفت: آقا این سگاتو چرا نبردی تو؟ مگه ندیدی پارچه نوشتیم زدیم سگاتونو جمع کنین؟ من اولش، اصلاً نمی فهمیدم دارن راجع به چی حرف می زنن؛ من اصلاً سگی نداشتم! اون مأمور، خوب حرف دهنم گذاشت. بعدها فهمیدم که توی اون چند روز، یه پارچه ای زده بودن توی خیابونا که هرکی، سگ داره، از خیابونا، سریع، جمعشون کنه که اگه کشته شد، مسؤولیتش دیگه با خود طرفه؛ قرار بود طی یه برنامه ای، به قول خودشون، سگای ولو و بی صاحب و ولگرد شهرو به خاطر جلوگیری از احتمال انتقال بیماری هاری، به هلاکت برسونن؛ من خودم البته به هیچ وجه، موافق این برنامه شهرداری ها یا هر ارگان دیگه ای که اسمشو هم گذاشته اند ساماندهی! اونم با این شکل و شیوه غیرانسانی نیستم و راه حل بهتری هم به جز، کشتن، واسه جلوگیری از انتقال احتمالی بیماری یا مزاحمت سگا یا هر حیوان دیگه ای است. من هم که موضوع را فهمیده بودم، سریع گفتم: آره، حق با شماست؛ ببخشید من حالم، زیاد خوش نبود؛ الان یادم اومد که اینارو باید برمی گردوندم. درو کامل باز کردم؛ خودم کنار وایستادم؛ سگا هم اومدن توی حیاط. فرداش، به یکی از دوستای دامپزشکم زنگ زدم و موضوع رو بهش گفتم؛ اون هم اومد خونه، واکسن چندگانه زد به تک تکشون. بعدش هم، تحویل پناهگاه حیوانات دادم. وای اون شب، این قضیه، چه قده حال داد بهم؛ خوشحال بودم از اینکه اون سگا هنوز زنده بودن...