ویرگول
ورودثبت نام
Mohammad Reza Bagherpour
Mohammad Reza Bagherpour
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

لزوم یادگیری و تمرین «نه گفتن»...

چند سال پیش، شبانه، توسط یه دوستی، به یه مهمونی دعوت شدم؛ می گفت: تو چه قدر خودتو محدود کرده ای؟! یه خرده هم آرامش بده به خودت. به دوستم اعتماد کردم؛ دوست دوران دانشجوییم بود؛ وقتی ازش پرسیدم: موضوع چیه؟ خندید و گفت: تحقیق نیست که موضوع داشته باشه؛ یه دورهمیِ ساده است با دوستان؛ می خواهیم کمی شارژ! بشیم؛ بگیمو بخندیم؛ همین. وقتی رسیدیم به خونه ای که مهمونی رو اونجا ترتیب داده بودن، دیدم یه تعداد دانشجو که بعضیارو از قبل می شناختم و باهاشون همکلاسو همدوره شده بودم، قبل از ورود ما، اونجا هستن؛ بیشترشون هم دانشجوهای مقطع فوق لیسانس و دکتری بودن؛ می گفتن و می خندیدن؛ یه آهنگ بی محتوا و مسخره ای رو هم گذاشته بودن و در همون حالت نشسته، دست تکون می دادن و می رقصیدن؛ یه چندتا آلات موسیقی هم تکیه داده شده بود به میز. دوستم، منو به اونا معرفی کرد. کم کم مهمونای دیگه هم رسیدن که من تعدادی از اونارو نمی شناختم. ظاهراً اول مجلس بود. بعد مدتی که نشسته بودیم، بعضیا لباس های خودشونو درآوردن! و با شلوارک! نشستن؛ صحبت هایی بین اونا ردو بدل می شد؛ یکی می گفت: نه من عادت ندارم و دوتاشو همزمان نمی زنم؛ مشکل درست می شه واسم. یکی می گفت: من فقط اهل قرصم؛ هیجانش بیشتره؛ نمی دونی که چه حالی داره. یکی هم می گفت: استنشاق عالیه؛ حوصله آدم سرنمی ره! یه نفر هم می گفت: من تجربه اشو ندارم؛ اولمه؛ یه وقت عادت نکنم؟! و اون یکی هم بهش دل و جرأت می داد که نه بابا کسی تا حالا با یه بار مصرف، معتاد نشده. من از وضعیتشون فهمیدم که مثل اینکه قراره یه پارتی راه بندازن و مشروب و مواد مخدر و قرص روانگردان مصرف کنن و بزن و برقص راه بندازن. من بدجوری و بدجایی گیر کرده بودم. به دوستم صراحتاً نتونستم بگم می خوام جلسه رو ترک کنم و اگر بلند می شدم می گفتم من می خوام برم، خیلی تابلو می شدم؛ ازطرفی دیگر دوستم احتمالاً دلخور می شد؛ خب بیشتر ما ایرونیا اینجوری هستیم دیگه؛ یاد نگرفته ایم صراحتاً نه بگوییم و بگیم ما نیستیم و وقتی هم می خواهیم نه بگیم، کلی با خودمون کلنجار می ریم؛ با خودمون می گیم نکنه طرف ناراحت بشه؛ نکنه دلخور بشه و... من برای برون رفت از این وضعیت، نقشه های زیادی کشیدم؛ نمی دونستم چیکار باید بکنم. یه دلهره دیگه هم داشتم؛ با خودم می گفتم: اگه یه وقت، کسی خبر بده بیان بگیرن ببرن مارو، اون وقت آبروم حسابی می ره. می خواستم دستشویی رو بهونه کنم و از اونجا بزنم برم بیرون اما دستشویی جایی بود که از اتاق مهمونا، دیده می شد. در این حال، یه نفر اومد توی اتاق و با اضطراب، به اونی که مهمونی رو ترتیب داده بود، گفت: هنوز مواد نرسیده؛ دیر کرده و به گوشیش هم جواب نمی ده؛ چیکار کنیم؟ بعد چند دقیقه، دوباره برگشت و گفت: موادو نیاورده اند هنوز؛ چیکار کنیم؟ این دفعه کمی بلندتر گفت و چند نفر هم متوجه شدن. یه فکری در مغزم جرقه زد؛ بلند شدم؛ خیلی با طمأنینه گفتم: اصلاً نگران نباشین؛ می رم الآن سریع همه چیزو ردیف می کنم و می آرم براتون؛ من آشنا دارم؛ نزدیک هست خونه اش؛ زیاد طول نمی کشه. بیشتر مهمونا گفتن: باشه منتظر می مونیم. اتاق را خیلی آروم ترک کردم؛ به حیاط که رسیدم، قدم هایم را بلند کردم؛ هم خوشحال بودم و هم خیلی مضطرب؛ از اینکه نکنه تا من از حیاط خارج می شم، اون طرف که قرار بود جنس بیاره، سر برسه. تپش قلبم را احساس می کردم؛ وارد حیاط شدم؛ پشت سرم را هم نگاه نمی کردم؛ سراسیمه، از در حیاط بیرون اومدم؛ در را بستم و یه مسیری رو پیاده رفتم تا اینکه از اونجا دور شدم. اولین ماشینی رو که دیدم، دست تکون دادم و مستقیم برگشتم به خونه. گوشی هایم را خاموش کردم؛ تلفن را از پریز کشیدم؛ به مادرم گفتم: من خسته ام؛ فردارو مرخصی گرفته ام؛ کسی سراغ منو گرفت، بگین نیستم. اون شب با خودم قرار گذاشتم به دوستام، به فامیلام و به هر کس، اونجاهایی که راه را اشتباه می رن و می خوان منو هم با خودشون همراه کنن، همون اولش، صراحتاً بگم «نه»...

اعتیادمعتادمحمدرضا باقرپورمهمانیمصرف مواد
نویسنده، ویراستار متن های فارسی، داستانک و مینیمال نویس. http://bagherpour.rozblog.com/ صاحب طولانی ترین متن فارسیِ بی نقطه با 6280 کلمه، مؤلف کتاب «سراب هویت» Telegram: @laylalalaylaylalalaylaylalay
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید