وقتی، به هتـــــــــــــل رسیدم، هیچکدوم از اتاقا، خالی نبودن؛ واسه همین هم، مدیــــــــــــر داخلی، بهم گفت برم اتاق بغلی بشینم و کمی استراحت کنم تا بعد. بعد چند ساعت، همون آقا، اومد اتاق و یه کلید داد بهم و گفت برم اتاق 403؛ من، جمعاً سه شب رو اونجا موندم. وقتی خواستم بــــــــــرم، مدیر ازم پول نگرفت! و برای یه ناهار مخصوص و مفصل، در همون هتل، مهمونم کرد! برای شام بین راهی هم، در ظرف یکبارمصرف، دستور داد غذا بذارن برام. خیلی تعجب کرده بودم؛ بهم گفت: تو، آدم پاکدست و بزرگواری هستی؛ اتاقـــــــــی که همکارم تورو به اونجا راهنمایی کرده بوده، از سر ناچــــــــــاری و به دلیل خالی نبودن اتاقا بوده و اون، اتاق منه؛ اونجا، یه ساک پر از اسکناس، زیر تخت بود! و خب، تو حتماً متوجه شده ای؛ یه روز پیش از اومدن شما، من گذاشته بودمش و بعدش هم که کار ضروری پیش اومد، ناگزیر رفتم و فرصت نشد خبر بدم و کسی از کارکــنان هتل رو هم در جریان نذاشتم. تو اصلاً دست نزدی بهش...
و این درحالی بود که من اصلاً، از زیر تخت، خبر نداشتم و اون چندروزو، برای یه آزمونی، داشتم خودمــــــو آماده می کردم و همه اش کتاب می خوندم و زیر تختو نگاه نکرده بودم...