در یه سفر برون شهری، دیدم یه گرگی اومد پیش سگ و اونو داشت با خودش می برد؛ پیشنهاد دادم و البته اصرار کردم سفرو متوقف کنیم و موضوع رو بررسی کنیم؛ برام عجیب بود این صحنه.
همراهم، یه آقای دنیادیده و با تجربه ای بود؛ اصالتاً، روستایی بود؛ ایشون، یه سروصدایی مثل سروصدایی که چوپونا هنگام فراری دادن حیوانات وحشی از خودشون درمی آرن، درآورد؛ من معترض شدم و گفتم: گرگ، اینجوری فرار می کنه. گرگ با اینکه مارو می دید، اما اصلاً تکون نخورد! و اون حالت آرام خودشو در کنار سگ کاملاً حفظ کرد!
اون آقا گفت خودش می دونسته که گرگ به هیچ وجه فرار نمی کنه؛ چون اگه فرار می کرد، سگ متوجه نقشه اش می شد! گفتم: چه نقشه ای؟! موضوع چیه؟! اون در تشریح این صحنه برام چنین توضیح داد: این وضعیت، بیشتر در نواحـی نزدیک به سکونتگاههای انسانـی اتفاق میافتــه؛ گرگ ها، وقتـی گرسنـه اشون می شـه و غذایـی گیر نمی آرن، یه گرگ ماده ای رو مأمور می کنـن و به روستـا یا جاهایـی که سگ هستش، می فرستن؛ اون گرگ ماده، می آد یه سگ نری رو پیدا می کنه و اونو دنبال خودش به گروه گرگ ها می کشونه. سگ نر، به خیال باهم بودن با گرگ ماده، او را همراهی می کنه و هر لحظه، از سکونتگاه خود، دور و دورتر می شه تا اینکه با صحنه غیرمنتظره ای، رو به رو می شه و زمانی موضوع رو می فهمه که دیگه خیلی دیر شده و خـود را نه در کنار گرگ ماده که در محاصــره و چنـگ و دنــدان گـــروه گـرگ هــای گرسنــه می بینه...
ما تا اون دوردورا سگ و گرگ را نگاه می کردیم تا اینکه ناپدید شدن...