Mohammad Reza Bagherpour
Mohammad Reza Bagherpour
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

چشای ناز عموعبّاس...

هر روز، می رفتم پیشش؛ واسم، قصّه تعریف می کرد؛ شعر می گفت و ضرب المثل یادم می داد؛ آدم خیلی خوش اخلاقی بود؛ چشاش نمی دیدن اما قلب مهربونی داشت. می گفت تو بمبارون هوایی، چشاشو از دست داده. ازم می پرسید: بلوزم چه رنگیه؟ منم رنگشو می گفتم. من، یه قلک سفالی داشتم؛ هر روز، توش سکّه می انداختم؛ تصمیم داشتم پولامو که جمع کردم، به عموعبّاس بدم تا چشاشو عمل جراحی کنن تا بلکه بتونه ببینه. اون روز، قلکمو که پُرِپُر شده بود از سکّه و اسکناس هایی که چندبار، تاشون کرده بودم و دیگه نمی شد حتی یه سکّه هم توش جا داد، ورداشتم و با چه اشتیاقی رفتم دم در مغازه اش تا پولارو بهش بدم؛ مغازه اش، بسته بود؛ تعجّب کردم؛ اون، معمولاً مغازه اش همیشه باز بود؛ به کسی، چیزی نگفتم. فردا، دوباره رفتم دم در مغازه اش اما باز هم بسته بود! از مامانم پرسیدم: تو، از عموعبّاس خبری نداری؟ عموعبّاس کجاست؟ مامانم گفت: عزیزم، عموعبّاس، دنیاشو عوض کرده؛ رفته پیش خدا... خیلی ناراحت شدم؛ بغض، گلومو فشرد؛ دستام سرد شد؛ قلّک از دستم افتاد و سکّه ها ولو شدن روی زمین؛ پول، اصلاً مهم نبود دیگه واسم؛ حالا، من مونده بودمو، یه قلّک سفالی شکسته و آرزوی بینا شدن چشای ناز عموعبّاس...

- خاطره ای از یک دختر شاعره و نقّاش.

پولسکهاسکناس
نویسنده، ویراستار متن های فارسی، داستانک و مینیمال نویس. http://bagherpour.rozblog.com/ صاحب طولانی ترین متن فارسیِ بی نقطه با 6280 کلمه، مؤلف کتاب «سراب هویت» Telegram: @laylalalaylaylalalaylaylalay
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید