مدتی بود تعقیبش می کرد و می دید که چه طور، اون زرگره، هر روز، دست تنها، همه طلاهارو، داخل کیسه زباله که اینجوری، کسی هم ظنین نشه به محتویاتش، می ریزه و بعد از چندین کوچه راه رفتن، به منزلش می بره. اون، تصمیم شیطانیشو گرفته بود؛ اون روز، خودشو به پیرمرد رسوند؛ یه، تنه زد بهش و کیسه مشکی رو، از دستش قاپید و مردو با فریادهاش که تا چند قدم نتونست دنبالش بدوه و کسی هم کمکش نکرد، تنها گذاشت و با عجله و اضطراب، طلا و جواهراتو، با خودش برد. مرد سارق، پیاده فرار می کرد؛ جای خاصی هم نمی رفت؛ فقط می خواست از اونجا دورتر بشه. چند نفر شاهد ماجرا، موضوع سرقت رو خبر داده بودن و واسه همین هم، دو نفر مأمور، دنبالش بودن. مرد سارق که متوجه تعقیب مأموران شده بود، سعی داشت خودشو پنهان کنه. مرد، وقتی به یه کوچه ناآشنا رسید و دید بن بسته و راه برگشتی هم نداره، وقتی چشمش، به کیسه های زباله دم در مردم افتاد، انگار، فکری به ذهنش رسید؛ اون، کیسه مشکی را دم در یکی از اهالی کوچه که زباله ای دم درش نذاشته بود، گذاشت و از یه دیوار بلند، بالا رفت تا بعدِ رفتن مأموران، برگرده و کیسه رو ورداره. توی این فاصله که اون نبود، دره باز می شه؛ صاحبخانه، وقتی کیسه زباله ای، دم درش می بینه، صداش باز بلند می شه و با عصبیت و همراه با گفتن این جملات که صدبار بهشون گفتم بابا آشغالتونو نذارین دم در من؛ اینقده آدم، بی فرهنگ باشه که کیسه زباله اشو بذاره دم در کس دیگه؟ یه لگد محکم، می زنه به کیسه زباله؛ طوری که کیسه، پرت می شه اون طرفتر و طلا و جواهراتش، بیرون می ریزه. مرد، از تعجب، چشاش داشته از حدقه می زده بیرون؛ می شینه روی زمین؛ طلا و جواهراتو جمعشون می کنه؛ این ورو نگاه می کنه؛ اون ورو نگاه می کنه؛ کیسه رو برمی داره؛ سریع به خونه برمی گرده و اون روزو دیگه بیرون هم نمی آد؛ فردارو هم مرخصی می گیره و سرِ کار نمی ره. مرد سارق، بعدِ لحظاتی که برمی گرده، می بینه از کیسه مشکی دم در، خبری نیست! خیلی دنبالش می گرده؛ درو می زنه؛ کسی درو وا نمی کنه؛ دیوانه وار، همه کیسه زباله های محله رو، پاره می کنه؛ به محل جمع آوری زباله ها، می ره؛ با چند نفر رفتگرای محله صحبت می کنه؛ اما نتیجه ای نمی گیره...