می گفت: «شب یلدا بود؛ صدای فروش هندوانه، در کوچه بازار پیچیده بود؛ حقوق ماهیانه امونو، هنوز نداده بودند و من، هیچ پولی حتی برای خرید یک هندوانه هم نداشتم؛ نمی تونستم به خونه برم؛ چون هیچ جوابی برای دخترکم که چندروزی صحبت هندوانه بود و در تلویزیون سیاه و سفیدمون هم برنامه هایی راجع به شب یلدا دیده بود، نداشتم. تصمیم گرفتم تا دیروقت، خودمو بیرون مشغول کنم تا دخترکم تا اون موقع، خوابیده باشه. هوا سرد بود و من در خیابون، قدم می زدم؛ هنوز بعضی جاها، صدای فروش هندوانه، به گوش می رسید. آخر شب، هندوانه ارزون شده بود؛ می گفتن بدو بیا؛ ارزون کردیم اما من باز هم نمی تونستم هندوانه بگیرم. اون موقع، تلفن همراه نبود؛ به خونه هم زنگ نزدم چون خانم می دونست و من قبلاً به خانم گفته بودم که کار من یه جوریه که ممکنه تا دیروقت هم در محل کارم باشم و از این جهت، نگران من نباشن. شب، از نیمه گذشته بود؛ ساعت، یک بامداد شد و من مطمئن بودم که دیگر دخترکم حتماً خوابیده. به طرف خانه رفتم؛ کلید را به در انداختم؛ در را کمی جلوتر کشیدم و خیلی آروم کلید را چرخوندم و درو وا کردم تا اگر دخترکم خوابیده باشه، یه موقع با صدای در بیدار نشه. درو که باز کردم، دخترکم پرید جلوم؛ چیزی که اصلاً انتظارشو نداشتم! با صدای بلند، گفت: بابا تا حالا کجا بودی؟ هندوانه خریدی برام؟ از جواب دادن به سؤالش، طفره رفتم؛ خواستم موضوع رو عوض کنم. گفتم: شام خورده ای؟ بیا بریم باهم شام بخوریم و به مادرش گفتم چندتا تخم مرغ بندازه داخل روغن تا باهم بخوریم. سفره را پهن کردیم؛ من اصلاً میل به غذا نداشتم و به زور داشتم می خوردم فقط می خواستم ذهن دخترکمو از موضوع هندوانه و شب یلدا، دور کنم. دیگه خیلی دیروقت شده بود؛ دخترکم بعد خوردن چند لقمه، کنار سفره، سرشو گذاشت روی زانوم و خوابش برد. فردا که به محل کارم رفتم؛ یکی از همکارام گفت: دیروز، چرا هندوانه اتو نبردی؟ گفتم: چی داری می گی؟ کدوم هندوانه؟ موضوع چیه؟ چه هندوانه ای؟ گفت: مگه خبر نداشتی؟ دیروز، یه کامیون هندوانه آورده بودن؛ بیا این هم کلیدش؛ همه، سهمشو برده اند؛ برو تو هم هر چندتا می خوای بردار. من یه لحظه احساس کردم کلید مثلاً جایی مثل بهشت رو بهم دادن؛ خیلی خوشحال شدم؛ رفتم انبار را که باز کردم، با انبوهی از هندوانه های خیلی بزرگ و خوب، مواجه شدم؛ دقایقی را روی تپه هندوانه ها نشستم؛ با انگشتم، یکی یکی روی هندوانه ها می زدم؛ موسیقی خوشایندی، در فضا پیچیده بود؛ انتخاب، مشکل بود؛ دوتا از اون بزرگتراشو انتخاب کردم؛ مرخصی گرفتم و به خونه برگشتم؛ درو باز کردم؛ دخترکمو صدا زدم و باهم رفتیم اتاق و سه تایی شب یلدامونو که نه روز! یلدامونو با یه روز تأخیر، جشن گرفتیم. اون روز، خیلی خوش گذشت.»
- خاطره ای مستند، از یکی از فرماندهان دفاع مقدس.