ظهر اون روز، بعد از تمام شدن مدرسه، دفتر نمرات دانش آموزان رو با خودم آوردم خونه. اون موقع، مجرد بودم و با مادرم زندگی می کردم. دفتر نمرات رو گذاشتم روی طاقچه و برای خرید، از خونه خارج شدم. عصر رفتم سراغ دفتر نمرات تا یه نگاهی به نمرات بچه ها بندازم؛ دفتر نمره رو که باز کردم، دیدم چند صفحه از دفتر نمرات، کنده شده! به دانش آموزانی که نمره کمتر گرفته بودن، شک کردم و تصمیم گرفتم موضوع رو فردا بررسی کنم. شب هنگام که سر سفره داشتم با مادرم شام می خوردم، چشمم به نمرات بچه ها که در سر مادرم خودنمایی می کردن، افتاد! مادرم، حنا گذاشته بود و صفحات دفتر نمره را کنده بود و به سرش چسبونده بود. اون شب چیزی نگفتم به مادرم...
موضوع، مربوط به خیلی وقت پیشه؛ بعد چندین سال تدریس در روستایی دورافتاده، زمان آن فرارسید بود تا به شهرستان منتقل بشم. اون روز، با بچه های مدرسه خداحافظی کردم؛ با خودم می گفتم: حتماً اهالی روستا برای قدردانی از چندین سال تدریس من در اون روستا، برایم کادویی اهدا خواهند کرد و اینجوری قدردانی خودشونو نشون خواهند داد. اون روز، وسایلمو جمع کردم؛ برداشتم و راه افتادم تا خودمو به جاده برسونم و سوار ماشین بشم. برای رفتن به اون طرف، ناچار بودم از رودخونه ای رد بشم؛ کفشو جورابمو درآوردم و شلوارمو تا بالای زانو بالا کشیدم؛ یه نفر از روستایی ها، از دور که منو دید، دوان دوان صدایم کرد و گفت: آقا معلم وایستا نرو! با خودم گفتم: این آقا حتماً به نمایندگی از طرف اهالی روستا می خواد بیاد برای تشکر و حتماً هم که یه کادویی برای قدردانی، همراه خودش آورده؛ نزدیکتر که اومد، دیدم چیزی در دستاش نیست. گفت: آقا معلم شما که در هر حال، می روید اون طرف، خب منو هم پشتتون کول کنین؛ من هم می خوام برم اون طرف رودخونه...