به نام خدا
امروز رفتم مامان بابا رو ببینم خیلی وقت بود رفتی...
جات خیلی خالیه، اتاقت سالهاست دست نخورده. مامان هر چند وقت یه بار با همون دستای چروکش برات تمیزش میکنه. اون فرش قرمزه رو یادته؟ همونکه وقتی میخواستیم بگیریم براش ذوق داشتی. یادته تابستونه بابا برامون بستنی میگرفت؟ توهم مثل همیشه تا نصفشو رو همون فرشه خالی نمی کردی و فرش و سفید نمیکردی دست بردار نبودی؟ مامان بابا بخاطر تو اون فرش رو انداختن توی اتاقت. همون اتاق کوچولو جز یادگاری هایی هست که از خودت برامون گذشتی. اونجا به قول خودت سالهای سال جز مکان های امن برات بوده. هرچی میشد اول میرفتی توی پناهگاهت کلی فکر میکردی میومدی بیرون، امروز رفتم تو اتاقت... هنوز که هنوزه بوی تورو میداد، بعد سه چهار سال رفتنت. میدونی همچیش تورو یادم مینداخت؛ عکساتو دیدم، عکسایی که باهم گرفتیمشون همونا که قاب کردی زدی رو دیوارت، تا بودی کنارمون نفهمیدیم چجوری گذشت چجوری بزرگ شدی اصلا وایسا ببینم تو کی اینقدر بزرگ شدی عزیز دلم؟ جعبه چوبیایی که مامان بهت داد بود رو یادته؟ همون رو باز کردم ، تیله های رنگی رنگیت رو دیدم، عروسکایی که بابا برات خریده بود. غرق یادگاری هات بودم که چشم خورد به کفشت، همون کفشی که سفید بود اینقدر دوسش داشتی که هیچ جا نمی پوشیدی، میگفتی کثیف میشه. آفتاب از لا به لای پنجره ها می تابید. میدونی از وقتی رفتی دیگه هیچ وقت مثل قبل کنار هم جمع نشدیم. مامان هر روز گل هاتو آب میده، با خودش زمزمه میکنه : من میدونم دخترم بر میگرده، بزار وقتی میاد همجا مرتب باشه.
همه به امید برگشتنت هستیم . پس کی میای عزیز دل من ؟ نمیگی دل ما برات تنگ میشه آخه خواهرم؟
امشب مامان بابا همش از تو می گفتن. همیشه هم بهت گفتم ولی بازم میگم، صد بار دیگم بهت میگم :
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود ...
تا دل شب سخن از سلسلۀ موی تو بود. ^^
حنانه عبادت کار