سلام.
اول متن عربی، بعد ترجمه فارسی، بعد لطفا اگه نکته ای بود، کامنت لطفا.
شکرا
یک روز از مترسکی پرسیدم:(از اینکه در این دشت تنهایی، خسته نشدی؟)
گفت:(کار من ترساندن است و آنقدر لذتبخش است که با چیزی قابل قیاس نیست. مگر میشود راضی نباشم؟)
کمی فکر کردم و گفتم:(جواب خوبی بود. من هم مزه این لذت را زیر زبانم حس کردم.)
مترسک گفت :(فکر نکنم! طعم این لذت را فقط چون منی میچشد، هیبتی پر از کاه.)
از آنجا رفتم و ندانستم پاسخش تعریف از من بود یا تحقیر من!
یک سال گذشت و مترسک فیلسوفی بزرگ شد.
وقتی دوباره از کنارش رد شدم، دو کلاغ زیر کلاهش لانه میساختند.