آقایان کراواتی
به مهمانی کراواتها دعوتم. با کمال تعجب من پاپیون زدهام. پاپیون قرمز. روبه رویم چهرههایی با لباسهایی اتو خورده هستند که برق کفششان بیش از حد زننده است، چشم را اذیت میکند. آن هم در این آفتاب بعدازظهر که خورشید به پنجرهی مهمانی ما هم سرک کشیده است. اینها آقایانی کراواتی و قوز کردهاند که از صبح تا شب پشت ماشین تحریرهای بزرگشان کار میکنند. حقوق بگیر دولتند و زیر بار حرف زور نمیروند. خیلی خوب شد که با خودشان وسایل کارشان را نیاوردند. حوصلهم سر رفته است. رو مبلیهای نقش برجستهی طرح دار بیش از حد گرانند و من به چیزهای گران عادت ندارم. با اینکه در مبل راحتی فرو رفتهام، احساس رضایت نمیکنم. صرفا یک لبخند ژکوند بر روی لب دارم که آن هم به زودی خسته میشوم و رهایش میکنم. وقت ناهار، پیش غذا در بشقابهای فرانسوی سرو شد و یکی از آن خانمهای خدمتکار لیوانم را پر کرد. به رسم عادت سرم را بالا و پایین کردم و تشکر مخلصانهای از خود نشان دادم. در جمع دوستانهای که گرد هم آمده بودند بعضیها داشتند ادای غذا خوردن را در میآوردند. بیعلاقه چنگالهایشان در ظرف سالاد فرود میآمد و بیعلاقه قورت میدادند. منتظر میشدند تا معده کار خودش را بکند و نوشیدنی اثرش را بگذارد. یکی از آقایان دستی به شانهام زد. میخواست برایش ژلهی لیمویی بریزم. گفتم: با کمال میل، بشقابتون رو به من بدهید آقا، او این کار را کرد و من علی رغم اشتهایم بشقابش را پر کردم. آنطرف راهرو صدای دعوا میآمد. یکی از آن آقایان کراواتی داشت با آشپز دعوا میکرد. بهشان برخورده بود که چرا قیمهها تمام شده است، حواسپرتیم باعث شد یهکم از ژله روی شلوارم بریزد و کثیف شود. اَه، شلوارم. به روی خودم نیاوردم و جمعش کردم خیلی تند و سریع. قبل از اینکه اطرافیانم متوجه گندکاری من شوند. داشتم خوشگذارانی میکردم اگر بشود اسمش را گذاشت خوشگذرانی.
تالار بزرگ با تابلوهای نقاشان نامی و مجسمههای طلاکاری شدهی رومیان پر شده بود. خیلی قشنگ بود. مطمئنم اگر شما هم آنجا بودید دلتان میخواست یکی از آنها را داشته باشید. گروه نوازندگی بیوقفه مینواختند. آن لحظه که من از کنارشان رد شدم، چند دقیقهایی ایستادم و به هنرنماییشان نگاه کردم که چگونه انگشتان کشیدهشان را روی آلات موسیقی تکان میدهند. آنچه در دالانهای تو در تو تالار نواخته میشد سمفونی وداع بود. ( از کارهای هایدن موسیقیدان اتریشی.) باشد، باید اعتراف کنم این سبیل قشنگها که مثل من پاپیون به گردنشان زدهاند کارشان حرف ندارد. آنها را به حال خودشان رها کردم. از خدمتکار سالن پرسیدم دستشویی کدام طرف است و او با اشاره نشانم داد.
همه چیز برق میزد. تصویر من در آینه زیبا افتاده بود. فقط کمی قوز کرده بودم که آن هم بخاطر فشاری بود که داشتم تحمل میکردم بعدش که راحت شدم، بیشتر نگاه انداختم. پرترههای مردان مریخی حالم را بهم میزند و آن دستگاه پخش خودکار را دوست دارم. برای لحظههای تنها ماندن چیز خوبی است. مجموعهای کامل از آوای طبیعت. برچسبش را خیلی بد چسبانده بودند طوری که نتوانستم بفهمم ساخت کدام کشور است.
ماشینهای واکس زنی همهی ساختمان را پوشش داده بودند و کارگران مطمئن میشدند همهی میهمانان حداقل یکبار از آن استفاده میکنند. بایستی حتما از مهندسان پروژههایی این چنینی تشکر کرد که به مردم اجازه میدهند با خودروهای میلیاردیشان تا جلوی در ورودی ساختمان بیایند و البته تشکر اصلی از خودروهای پر توان. من رنوی کوچکم را یک خیابان پایین تر از تالار پارک کردم. این طرف سربالایی بود و من اصلا دوست نداشتم پیاده شوم و هل دهم. سخنرانی یکی از آن آقایان کراواتی خیلی زمان برد. به قدری که دیگر به حرفهایش گوش نمیدادم. یک ساعت اول به سپاس و قدردانی از همهی مدعوین محترم پرداخته شد و وقتی کارگزاران دریافتند که هیچ ک.س را از قلم نیانداختهاند، سخنرانی خاتمه یافت. پیشخدمت که مرد جوان و هیکلی بود از ما پذیرایی کرد. او سینی ما را با شکلات قهوه و شیر گرم پر کرد. من از او تشکر کردم و او نیز به رسم ادب کلاهش را از سر برداشت و از پشت تالار همایش خارج شد. در جمع ما چندتایی از کارمندان دولت هم بودند که به من سیگار تعارف کردند. زیاد وارد صحبتهایشان نمیشدم اما بهشان گوش میکردم. داشتند دربارهی واریزهای عقب افتاده و مهمانیهایی که در هفتهی آینده دعوت شدهاند بحث میکردند. یکیشان خیلی عصبانی بود و تند تند لیوانش را پر میکرد. آنها با کت و شلوارهایی یکدست و تمیز که هر کدام بر سی*ن*هشان مدال افتخار دولتی داشتند در میان دیگر مهمانهای تالار متمایز مینمودند. در جمعشان پیرمردی بود که عادت داشت هر چند لحظه یکبار ایمیلهایش را چک کند و وسطش بیسکویت دارچینی را در لیوان چای غرق کند. از پیشخدمت کار خواستم تا برایم یک قاشق چای خوری بیاورد. بلند شدم و برای احوال پرسی با مردی که همه پدرسالار صدایش میکردند، پیش قدم شدم. اصلا از رفتارش خوشم نیامد. سلام کردم و او جوابم را نداد. روی مجلهی مُد خم شده بود و سعی داشت مطلبی را بخواند. یک لحظه چشمش را از روی آن برداشت به من نگاه کرد، زیر لب چیزی گفت و دوباره به حالت خودش برگشت. درشت هیکل بود و دور بازوی خوبی داشت. او و مدالهای متعددی که زیر مهتابی سالن بر سی*ن*هاش میدرخشیدند، ابهت یک ژنرال را نشان میداد و وقتی که من خم شدم تا نوشتهی روی پیراهنش را بخوانم، فهمیدم یکی از فرماندهان ارتش است. یک مرد نظامی سرسخت و کم حرف که ظاهرا در لاک خودش فرو رفته است. دیدار ما زیاد طول نکشید و من هم پافشاری نکردم.
خودم را در تراس طبقهی دوم تالار یافتم. برای هواخوری جای خیلی خوبی بود و اگر به من اجازه میدادند حتما یکی از آن شیرینیهای دانمارکی را با خودم میآوردم، حیف شد. منظرهی اینجا همه چیز دارد. زیر پایم زنها و مردها با هم خوش و بش میکنند و گاه از سر بیحوصلگی خمیازهای میکشند. صدای قهقههای از ته دل، زیر طاق تراس منعکس میشود و بازتابش به آجرهای شرقی ساختمان میخورد. کف تراس با فرش ایرانی و معماری رومی همهی دقایق آنجا بودن را فوق العاده میکرد. روبهرویم دستهای از کاجها روییده بودند که بیشک اگر خورشید غروب کرده بود آنها را هم مهمانهای این تالار میپنداشتم. جلوی اینهمه زیبایی سنگفرشهای حیاط کم آورده بودند و برای آنکه خودی نشان دهند زیر پای مهمانان میسریدند. این تابلو زوجهای ونیزی را کم داشت تا آن هنگام که دستانشان را دور کمر هم گره کردهاند عکسی به یادگار بیاندازند. عکاسان باید حسودیشان بشود و دست آخر پول خوبی به جیب بزنند. پرترههای یک نفره، آسمان آبی و پرندگان، درختان و میهمانان، مردان و زنان، آقایان کراواتی، دود برخاسته از کارخانجات ذوب فولاد و... بازهم بگویم یا کافی است؟ ای کاش میشد صدای این قهقهها را هم ثبت کرد. حالا این تراس هم به لیست آرزوهای من اضافه شد و امیدوارم فرشتهی خوشبختی آن را با بقیهی چیزیهایی که سفارش داده بودم برایم پست کند، خیلی زود. برای خداحافظی تشریفات لازم در نظر گرفته شده بود و مردی میانسال را جلوی در خروجی گذاشته بودند. با میهمانان دست میداد و بهشان شاخهای گل قرمز هدیه میکرد. با او دست دادم و او صمیمانه دستانم را فشرد. نگاه گرمی به من انداخت و این آخرین صحنهای است که از آن مهمانی یادم میآید.
برای برادرم اوراسیا و خواهرم خورشید:)
نویسنده: محمد پارسا حسنزاده