نیازمندان خانه درختی
نیازمندان خانه درختی
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

اهلی شدن

برای تغییر لازم نیست فوق‌العاده باشیم، بنویس، بخوان و فکر کن. تغییر خودش اتفاق می‌افتد. همان منبع!
برای تغییر لازم نیست فوق‌العاده باشیم، بنویس، بخوان و فکر کن. تغییر خودش اتفاق می‌افتد. همان منبع!


اهلی‌ شدن
یک روز گرم تابستانی بود. رفت و آمدها کمتر شده بود و حیوانات باغ وحش وقت کافی برای استراحت داشتند. نامه‌ای برای درو آمده بود. حالِ ما خوب است. حیوانات آن را به شیشه‌ چسبانده بودند تا وقتی از خواب بیدار شد بخواندش. درو، کرگدن قوی بود و امروز برخلاف دیگر روزهای هفته خیلی خسته بود و وقتی آمد تا کنار دوستانش بنشیند، خوابش برد. درو دوست دارد بعضی چیزها را از زندگی‌اش حذف کند اما واقعا بعضی چیزها حذف کردنی نیستند. برای او زیاد از این ایمیل‌ها می‌فرستادند و او هم دیر به دیر جوابشان را می‌داد. همه عادت کرده بودند، همه بجز یک نفر. خانم زرافه. خانم زرافه بیشتر غر می‌زد و کمتر دوست داشت در جمع صمیمانه‌ی حیوانات باغ وحش، که البته تا آن زمان نظیری نداشت، شرکت کند. او دوست داشت با هم نوع‌های خودش وقت بگذراند و مواظب باشد طرف شیر‌ها نرود. به خودش می‌بالید. دیگر حیوانات می‌دانستند که او تاچه اندازه مغرور است. اما با این حال او را دوست داشتند. و دلیلی نمی‌دیدند که از او بدشان بیاید. همه دور هم جمع شده بودند تا از کارهایی که امروز کردند حرف بزنند. اِلِنا مادر میمون‌های جوان تعریف می‌کرد که امروز یه پسر بچه جون یکی از میمون‌هایش را از له شدن زیر دست و پای مردم نجات داد. کرگدن که هنوز در گوشه‌ی مجلس خواب بود، خر و پفی کرد و همه‌ی نگاه‌ها به سمت او برگشتند. و چند ثانیه‌ای به کرگدن که حالا دارد رویاهای پفکی نمکی می‌بیند فکر کردند. جو خنده‌ای کرد و گفت: به من که دارد خیلی خوش می‌گذرد و اصلا برایم مهم نیست که گاوی یا خری درباره‌ی ما چه فکر می‌کنند. لارِس و داکس یا گاوی و خری که جو ازشان دل خوشی نداشت هر روز صبح از مزرعه‌ی پایین دست رودخانه به این سمت می‌‌آمدند و وقتی جو داشت در حوضچه آب تنی می‌کرد مسخره‌اش می‌کردند. سر به سر این و آن می‌گذاشتند. و بخاطر این کارشان چندین بار رئیس آنها را توبیخ کرده بود. بگذارید داستان جو را برایتان بگویم. جو یک تمساح مهربان و بازنشسته نیروی دریایی است. هر یک از مدال‌های روی سینه‌اش افتخاری است که او در آن دروان کسب کرده و حالا تنها سنگینی‌اش برایش مانده است. دندان‌های تیزش کار راه بیاندازند و اردک‌های حوضچه از اینکه او خوب می‌تواند روی آب شناور شود سواری می‌گیرند. لئون می‌پرد وسط حرف‌های آنها و کمی برای خودش جا باز می‌کند. اینجور مواقع حیوانات مجبورند دوستانه‌تر بنشینند تا جا برای همه باشد. آخر لئون یک فیل است. فیل بزرگ و دوست داشتنی که داستان زندگی‌اش خیلی شگفت انگیز است و مطمئنا شما هم از شنیدنش شگفت زده ‌خواهید شد. او سالها در آفریقا زندگی می‌کرده است بعدها شکارچیان او را گرفتند و به قیمت هنگفتی به سرمایه‌داران فروختند. خوشبختانه دولت با وجود یک فیل در شهر مخالفت کرد و صاحبان آن مجبور شدند آن را به باغ وحش تقدیم کنند و اسمش را بگذارند عمل حیوان دوستانه! خلاصه از وقتی او به جمع دوستانه‌ی ما اضافه شده است همه‌اش احساس تنگی می‌کنیم. او باید خیلی مواظب باشد، هم مواظب خودش و هم مواظب کوچک‌ترها. اگر از لئون بپرسید چه کسی را از همه بیشتر دوست دارد فورا جواب می‌دهد آقای چارفیل، صاحب باغ وحش، که هر روز صبح با یک عالمه خوراکی تازه او را از خواب بیدار می‌کند. درو غلطی می‌زند. هیس، هوهو. این را جِی‌جِی می‌گوید. حیوانات آرام می‌شوند و جی‌جی دوباره هو‌هو می‌کند. وجود یک جغد در این جمعیتی که گرد هم آمده‌اند ضرورتی بود تا نظم جلسه رعایت شود. او سالها پرنده‌ی یک قاضی بوده است و خوب معنای واژه‌ی "عدالت دادگاهی" را می‌داند. و برای آنکه همه حرف‌هایشان را بزنند باید همیشه یکی برای رسیدگی آن طرف‌ها باشد. آقای فیلز گرگ کمی خودش را از آتش دور می‌کند، چرخی می‌زند و کنار آقای شیر می‌نشیند. هوا دارد تاریک می‌شود و با رفتن آخرین بازدیدکننده‌ی باغ وحش آقای درو هم بیدار می‌شود. همگی آماده‌‌اند تا در یک کمپ کوچک ساحلی خوش بگذرانند. قرار است آقای چارفیل برایشان اتوبوس بگیرد و همه قبل از اینکه هوا خیلی تاریک شود آنجا باشند. متاسفانه وقتی فهمیدند لئون هم با آنها می‌آید دیگر خیلی دیر شده بود و مجبور شدند دوتا اتوبوس بگیرند و آقای چارفیل با ماشین خودش بیاید.

وقتی رسیدند همه خوابشان می‌آمد و با موافقت صاحب باغ وحش آنها آن شب آنجا ماندند تا فردا صبح بیشتر تفریح کنند. فردا یکشنبه بود و تعطیل. برای همین یک شعار درست کردند و روی تکه‌ای مقوا نوشتند "همه می‌توانند هرچه می‌خواهند بازی کنند." همین قدر ساده. همگی عکس دست جمعی انداختند و برای این کارشان دلیل خوبی داشتند. نمی‌شد دوربین را داخل چادر تنها گذاشت. آن هم وقتی تعطیلات یکشنبه میزبان خوبی است. چندتایی عکس کج افتادند و تار شدند. اما مهم نبود. و با این امید که همه چیز همیشه خوب است و اصلا چیز بدی وجود ندارد، خوشحالی کردند. بعدازظهر همگی سوار کشتی شدند. آقای چارفیل برای هر حیوان یک بلیط خریده بود و هرکس یک صندلی داشت، هرکس بجز آقای لئون که روی سه صندلی نشسته بود. برای همین جا کم آمد و بعضی حیوانات مجبور شدند کف کشتی بنشینند. یک‌شنبه خوبی بود همه چیز آرام و زندگی روزمره حیوانات مثل موج‌های کف آلودی که بدنه‌ی کشتی را خیس می‌کردند ادامه داشت. پررنگی افق بی‌اندازه بود. و گرمای آفتاب که روی پوست حیوانات در عرشه می‌خورد کمی آزار دهنده بود‌. بیشتر از همه خانم زرافه غر می‌زد. راستش قرار نبود بیاید اما چون بقیه هیچ دلیلی نمی‌دیدند که نخواهند او را با خودشان ببرند، راضیش کردند. آقای چارفیل توی اتاقک کوچولو خودش لَم داده بود. حتما باید به آقای درو هم بگوید آن شلوارک گل‌گلی‌اش را از کجا خریده است البته تا قبل از آنکه جو ازش بپرسد که شلوارک گل‌گی‌اش را از کجا خریده است. او هم یکی از آنها می‌خواهد و تا چند دقیقه‌ی دیگر که خبر در کل عرشه پخش شود دیگر همه یکی از آن می‌خواهند. در طبقه‌ی پایین کشتی اوضاع جور دیگری است. درو برای دوستانش نوشیدنی نارگیلی سفارش داده است و وقتی همه می‌آیند و نوشیندی‌ها پخش می‌شود تازه می‌فهمند برای بعضی‌ها سفارش نداده است. نزدیک بود دعوا شود. آقای چارفیل به موقع رسید و چندتایی اسکناس دیگر از جیبش درآورد و همه‌مان را مهمان کرد. شادی زیر این سقف سنگینی می‌کرد. مثل لئون که حالا بیشتر از همیشه آقای چارفیل را دوست دارد. همه خوشحالی می‌کردند و کسی سوال نپرسید چرا ناخدای کشتی نمی‌آید تا با ما نوشیدنی بنوشد. و اصلا مگر ناخدا آقای چارفیل نبود؟ ماجرا اینگونه گذشت یکشنبه آرامی بود، با دیگر روزهای هفته تفاوت داشت و یکی‌اش همین بود که آنها اصلا حواسشان نبود که کشتی دارد غرق می‌شود.

برای برادرم اوراسیا و خواهرم خورشید:)
نویسنده: محمدپارسا حسن‌زاده
دوست داشتنیباغ وحشداستان کوتاه
نویسندگی کار سختیه، ولی زندگی کردن سخت‌تره.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید