دختر دختر خالهام ناگهان گفت: «من کانادا را دوست دارم.» بچه ۸ ساله چه میداند کانادا کجاست یا چه خبری از کانادا دارد. فقط حس میکند کانادا جای خوبیست.
معلوم نیست از کجا از کانادا شنیده. شاید مهد کودک وقتی مربیان با هم حرف میزدند، شاید مدرسه. ما سعی کردیم نظرش را عوض کنیم. مامانش گفت: «عزیزم اینجا وطنمون هست. اینجا زندگی میکنیم. ما متعلق به اینجائیم. ...» فقط لبخند زد و نگاه کرد.
شرمنده شدم. بچهها حس را خیلی خوب میگیرند. ما خیلی وقتها جلوی بچهها از ایران بد گفتهایم. نه از ایران، از محیطی که هر روز یک بلا سرمان میآورد. بخدا ما هم آدمیم. چرا باید سرعت اینترنت کم شود؟ ما زندگی، امید، کار و پیشرفتمان در گرو اینترنت است. چرا باید به ظاهر و افکارمان گیر بدهند؟
ما زیاد چارباغ میرویم. از دیدن گشت ارشاد، چه در لباس معمولی چه در لباس پلیس واهمه دارم. معلوم نیست چه گیری به خودم یا اطرافیانم میدهند. چند روز پیش دختری را با جیغ و داد سوار ون کردند و رفتند. ما آدمها اطراف هیچ کاری نکردیم. از خودِ انسانیام خجالت کشیدم. خاک بر سر مردانگی من که محافظکارانه خودم را کنار کشیدم و رد شدم. حتما باید این اتفاق سر زن یا خواهر خودم بیاید تا بفهمم چقدر درد دارد؟
فندق کوچولو با چشمانش به ما گفت: «خودتان هم از ایران راضی نیستید. الکی نگوئید وطن!»
چیزی که بیش از همه آزارم میدهد خر فرض کردنم است. هواپیمای اوکراینی که افتاد کانادا واقعیت را گفت. با قربانیان همدردی کرد. برایشان مراسم گرفتند. کمک هزینه تحصیلی کنار گذاشتند. مسئولان ایران دروغ گفتند. لاپوشانی کردند. بعد هم معلوم نشد چه شد!
هر روز یک جور سقلمهمان میزنند. بچهها حس را میفهمند. میبینند چطور میسوزیم و کاری از دستمان ساخته نیست. از همین بچگی چه بگویند چه نگویند در ذهنشان به فکر مهاجرتند. ای کاش این روند برگردد.
چند سال پیش به دوستم گفتم دلم میخواهد بچهام در ایران بزرگ شود. پرسید اینجا چه آش دهنسوزی دارد؟ من از خانودهای فرهنگیام. مامان خاله زندایی و بقیه نه تنها به معنای اخص فرهنگی، در نگاه بزرگتر اهل فرهنگ و علمیم. پارسال مامان در مدرسهشان برای فرشچیان جشن تولد گرفتند. همه دبیرستان یکپارچه انرژی شدند. سالهای قبل بر گیاهان دارویی کار میکردند. اما یک چیزهایی هم دست ما نیست. همین مامانِ سربزیر متواضع از حقوق و شرایط دلخوشی ندارد.
مامان راضی نبود و حس منفی به ما نداد. تلاشش را کرد. من و همنسلانم زبانمان دراز است. شاید هم خسته شدهایم. تا کی باید زیر بار حرف زور رفت؟ نسل بعد از ما دو قدم جلوتر است. از همین حالا حس میکنند و به حرف قلبشان گوش میکنند.