پرده اول
ندارم. حوصله نوشتن را میگویم.
پرده دوم
به خودم قول دادهام بنویسم. نه از آن نوشتنهای فاخر که آخرش به جایزه قلم و پولیتزر ختم میشود...نه. قول دادهام همین روزمرگیهای تکراری را بنویسم و بگذارم کلمات از سر انگشتانم بلغزد. خلاصه که اگر پی رسیدن به حکمت روزانه کائنات هستید، همین الان صفحه را ببندید و بروید سراغ آنهایی که سر سطر مینویسند «امروز دلیل جدیدی برای زندگیام پیدا کردم».
بگذریم. امروز یک شنبه عادی بود. از آنها که با بدوبیراه به زمین و زمان از خواب بیدار میشوی و بعد از گذراندن یک روز عادی، با غرولند و شکم گرسنه به تخت برمیگردی. حالا اگر وسطش سوژه خندهای هم پیدا بشود یا چند دقیقهای بتوانی چشمانت را ببندی و بیخیال فهرست کارهای عقب افتادهات بشوی، که چه بهتر. امروز یک شنبه عادی بود، از سر تا تهشاش.
آها...تا یادم نرفته بگویم که امروز کلی پول خرج کردم. از آن پولها که اگر خرج نکنی بعداً میشود هزینه خرید قرص اعصاب. بیخودی در خیابان چرخ زدم و برای جعبه هدایایی که دارم چیزهای کوچک دوست داشتنی خریدم. اینطور مواقع به خودم لقب «پیرزن خِنزر پِنزری» را میدهم – که البته هیچ ربطی به «پیرمرد خِنزر پِنزری» هدایت خدا بیامرز ندارد – و سعی میکنم تا وقتی روانم آرام شود، کیسهام را از چیزهای کوچک زیبا پر کنم.
پرده سوم
شب، دوستی نه چندان قدیمی را دیدم. از آن دوستها که درست است قدمتش به ماقبل تاریخ برنمیگردد اما تنها کسی که خبر دارد بعد از خوردن نوشیدنی سرد عطسهات میگیرد، خودش است و بس. حرف زدیم، از در و دیوار گفتیم، از ویلای شمال رفتیم به سواحل یونان، بچههای پشمالویمان – خیال بد نکنید. گربههایمان را میگویم – را بغل کردیم و از زمین و زمان گفتیم. از سیل مشهد تا میزان افزایش سرطان در مملکت و کاهش سرانه مطالعاتی کشور را تحلیل کردیم. با هر آه مردیم و به لبخند هم زنده شدیم. آخ که چقدر چسبید.
همین دیگر. امروز هم تمام شد. منتظر چیز بیشتری بودید؟ مثلاً اینکه وقتی داشتم ظرفها را میشستم پی بردم زندگی چقدر میارزد؟ نه عزیز جان، از این خبرها نیست. من موقع شستن ظرفها تنها چیزی که به ذهنم میرسد این است که باید هر چه زودتر وام بگیرم و ماشین ظرفشویی بخرم.